خطاب به پادشاه اسلام اعلیحضرت ظاهر شاه ایده الله بنصره

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای قبای پادشاهی برتوراست

سایه ی تو خاک ما راکیمیاست

خسروی رااز وجود تو عیار

سطوت تو ملک ودولت راحصار

ازتو ای سرمایه ی فتح وظفر

 تخت احمد شاه را شانی دیگر

سینه ها بی مهر تو ویرانه به 

از دل و از آرزو بیگانه به 

آبگون تیغی که داری در کمر

نیم شب از تاب او گردد سحر

نیک میدانم که تیغ نادر است

من چه گویم باطن او ظاهر است

حرف شوق آورده ام از من پذیر

از فقیر رمز سلطانی بگیر 

ای نگاه تو ز شاهین تیز تر

گرد این ملک خدادادی نگر 


این که مبینم از تقدیر کیست؟

چیست آن چیزی که می بایست و نیست ؟

روز و شب ائینه ی تدبیر ماست

روز و شب آئینه ی تقدیر ماست

با تو گویم ای جوان سخت کوش

چیست فردا؟ دختر امروز دوش

هر که خود را صاحب امروز کرد

گرد او گردد سپهر گردگرد

او جهان رنگ و بو را آبروست

دوش از وامروز و فردا ازوست

مرد حق سرمایه ی روز و شب است

زان که او تقدیر خود را کوکب است

بنده ی صاحب نظر پیرامم

چشم او بینای تقدیر امم

از نگاهش تیز تر شمشیر نیست

ما همه نخچیر او نخچیر نیست

لزرد از اندیشه ی ان پخته کار

حادثات اندر بطون روزگار

چون پدر اهل هنر را دوست دار

بنده ی صاحب نظر را دوست دار

همچو آن خلد آشیان بیدارزی (۱)

سخت ممکن جز بکراری حیات

سر گذشت آل عثمان را نگر

از فریب غریبان خونین جگر (۲)

تا زکراری نصیبی داشتند

همت او بوی کراری نداشت

مشت خاکش آنچنان گردید سرد

گرمی آواز من . کار نکرد

ذکر و فکر نادری در خون تست

قاهری با دلبری در خحون تست

ای فروغ دیده ی  بر نا و پیر 

سرکار از هاشم و محمود گیر

هم از آن مردی که اندر کوه و دشت 

حق زتیغ او بلند آواز گشت

روزها شب ها تپیدن می توان

عصر دیگر آفریدن می توان

صد جهان باقی است در قران هنوز

اندر آیاتش یکی خود را بسوز

باز افغان را از آن سوزی بده

عصر او را صبح نوروزی بده

ملتی افغان را از آن سوزی بده

از جبینش دیده ام چیزی دگر 

زانکه بود اند دامن سوز درد 

حق زتقدیرش مر اگاه کرد

برگ و سازما کتاب و حکمت است

این دو قوت اعتبار ملت است

آن فتوحات جهان ذوق و شوق

این فتوحات جهان تحت و فوق

هر دو انعام خدای لایزال

مؤمنان را آن جمال است این جلال

نیک اگر بینی مسلمان زاده است

این گهر از دست ما افتاده است 

چون عرب اندر اروپا پر گشاد 

علم و حکمت را بنا دگر نهاد

دانه آن صحرا نشینان کاشتند

حاصلش افرنگیان  برداشتند

این پری از شیشه ی اسلاف ماست

باز صیدش کن که او از قاف ماست

لیکن از تهذیب لا دینی گریز

زان که او با اهل حق دارد ستیز

فتنه ها این فتنه پرداز آورد

لات و عزی در حرم باز آورد

از فسونش دیده ی دل تا بصیر

روح از بی آبی او تشنه میر

لذت بیتابی از دل می برد

بلکه دل زین پیکر گل می برد

کهنه دزدی غارت او بر ملاست

لاله می نالد که داغ من کجاست؟



حق نصیب تو کند ذوق حضور

باز گویم از اعتبارات است و بس 

مرد کر کوز نوا را مرده ئی

لذت صوت و صدا را مرده ئی 

پیش چنگی مست و مسرور است کور

پیش رنگی زنده در گور است کور

روح با حق زنده و پاینده است 

ورنه این را مرده آن را زنده است

انکه حی لایموت آمد حق 

زیستن با حق حیات مطلق است

هر که بی حق زیست جز مردار نیست

 گرچه کس در ماتم او زار نیست

بر خور از قرآن اگر خواهی ثبات

در ضمیرش دیده اب حیات

 می دهد مارا پیام لا تخف

می رساند بر مقام لا تخف

قوت سلطان و میراز لا الله

 هیبت مرد فقیر از لا الله

تا دو تیغ لا و الا داشتیم

مو سواله را نشان نگذاشتیم

خاوران از شعله ی من روشن است 

ای خنک مردی که در عصر من است

 از تب و تابم نصیب خود بگیر

بعد ازین ناید چو من مرد فقیر

گوهر دریای قرآن سفته ام

شرح رمز صبغه اله گفته ام

با مسلمانان غمی بخشیده ام

کهنه شاخی را نمی بخشیده ام

عشق من از ندگی دارد سراغ

عقل از صهبای من روشن ایاغ

نکته ها ی خاطر افروزی که گفت؟

با مسلمان حرف پر سوزی که گفت؟

همچونی نالیدم اندر کوه و دشت

تا مقام خویش برمن فاش گشت

حرق شوق آموختم واسوختم

 آتش افسرده باز افروختم

با من آه صبحگاهیس داده اند

سطوت  کوهی بکاهی داده اند

دارم اندر سینه نور لا اله

در شراب من سرور لا اله

فکر من گردون مسیر از فیض اوست

جوی ساحل ناپذیر از فیض اوست

پس بگیر از باده ی من یک دو جام

تا درخشی مثل تیغ بی نیام