130

خانه کرایی

از کتاب: مجموعه کتابهایم
چه شب زیبایی بود . ساعت یک بجه شب را نشان میداد . شبی که هنوز مهتاب نور افشانی میکرد. آن شب نیز یکی از همان لحظه های بود که انتظار آمدنش را می کشیدم . از گرمی روز خسته شده بودم ؛ هوا امشب ملایم و گوارا بود ، شبی خوبی بود .هنوز ماه نرفته بود مهتاب با چهره درخشانش چو من در انتظار بود.

 که دروازه آهسته آهسته تک، تک شد باعجله و احتیاط از پله ها ی کج و معوج به منزل اول رفتم تا ویس یک ساله را به زحمت خوابانده بودم بیدار نشود. فضای حویلی از پرتو افشانی مهتاب چون نقره می درخشید ، پرسیدم کیستی ؟! با صدای خفه و آرام گفت من هستم باز کن .

صدا یش را شناختم ، دروازه را باز کردم خالد بود . ( فارغ التحصیل فاکولته حقوق که مدت ها سرگردان در جستجوی کار بود ، وقتی از دوائر رسمی مأیوس شد ، به زحمت و تلاش فراوان در یکی از مطبعه های شخصی با مزد ناچیز کار میکرد.) با صدای گرفته که از آن پریشانی نمودار بود. آرام گفت؛ دستم را بگیر. دستش را گرفته آهسته آهسته از پله ها بالا رفتیم. بسیار به زحمت حرکت میکرد گفتم چه شده ؟ چرا ناوقت آمدی ؟ دستش را به کمرش تکیه داده گفت :

میگم ،اول برایم کمی آب بیار، از جک که در کنار کلکین بود در گیلاس آب ریختم با دو دست گیلاس را محکم گرفت وبا وجودیکه در اثر لرزش دست اش اب از گیلاس میریخت به زحمت اب را سرکشید عرق های صورتش را با استینش سترد ، یک نفس عمیق کشید با تآثر بسویم نگاه کرد ؛ پرسیدم چه شده ؟ اشک در چشمانش موج میزد دوباره عرق هایش را با پشت دست پاک نموده گفت :

وقتی از دفتر بسوی خانه روان بودم ؛ مدیر ما گفت : امشب باید تا ناوقت کارکنی، فرمایش زیاد آمده برای فردا آماده بساز. من قبول کردم تا یازده شب کار کردم . بعداً بسوی جاده عمومی روان شدم موتر پیدا نکردم ، پیاده پیاده از بین سرک های فرعی به عجله روان بودم که چند رهزن سر راهم قرار گرفتند با سلاح دست داشته خویش تهدیدم کردند. در ابتدأ یکی شان صدا زد ، بچه ها سر تا پایش را تلاشی کنید ؛ ساعت و مبایلم را گرفتنند .

 لرزش خفیف سراپایم را فرا گرفت ؛ با صدای بغض گرفته گفتم : خیر باشد، خالد جان صدقه سرت مال پیدا میشود شکر خودت زنده هستی. 

 خالد نفس تازه کرد و با صدای حزین و غم انگیز گفت: معاش ماه سرطان را امروز بعد از ظهر گرفته بودم . چشمانم از حدقه برآمد گفتم چه ؟ آنرا هم … حرفم تمام نشده بود که نا خودآگاه یک چیغ کوتا ه از حنجره ام خارج شد وای ! خاک بر سرما شد.

کرایه خانه چطور میشود؟ در این هنگام ویس گریه سر داد. من به عجله او را بغل زدم تا دیگران را بیدار نکند . خالد بچاره رنگش چون گج سفید گشت و ضعف کرد. برسر و رویش آپ پاشیدم ، کمی که به حال آمد برایش بوره و آب را شربت نمودم او را خوراندم . به ناچار گفتم خیر کدام بلا بود برسر همو معاشت زد . در دل گفتم نخیر بلا سر آنها نه بلکه برسرما زد.

شب تا سحر خالد در بستر در حال اغما بسر برد تا صبحدم تب داشت و هذ یان میگفت دنیا و جهان برسرم تاریک گشت از کلکین شکسته و ریخته سرم را بیرون کردم همه جا بنظرم چون قیر سیاه تاریک بود از روشنی نقره فام مهتاب خبری نبود . به نظرم امد که مردم دنیا چو من در بدر و خاک بسر است .

تا سحر تکه را در اب غوته کردم بر پیشانی و دست و پای خالد گذاشتم دم دم صبح تب از وجودش رخت بست و بخواب رفت . من هم در کنارش سرم را بر بالین گذاشتم ؛ چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم شاید نیم ساعت خواب نشده بودم که با چیغ و فریاد خالد بیدار شدم . از سر و رویش عرق میچکید و نفس نفس میزد برایش آب آوردم بعد از نوشیدن آن حالش بهتر شد . با نگاه های پرسش بر آنگیز بسویش دیدم ؛با صدای بغض آلود گفت : کابوس وحشتناک دیدم ، مالک خانه را دیدم …

چشمانش راه کشید ؛ دانستم سخت پریشان است . ویس ،نیلاب و سهراب از داد و فریادش پدر بیدار شدند . ویس دستک و بالک میزد که در آغوشش برود .

 صاحب خانه هرروز پول کرایه را طلب می کرد و من به عجز امروز و فردا میکردم. منتظر بودم که خالد جان معاش بگیرد و بزودی کرایه را بپردازم . از همان لحظه دنیا بر سرم تاریک شد ، دیگر از روشنایی مهتاب لذت نبردم.

با خود می گفتم :

 مهتاب از بالا ها در وسط آسمان قرار دارد ؛ اعمال ما انسانها را نظاره میکند وبه زمین چشم دوخته جنایت و خیانت آدمها را با دقت تمام به تماشا گرفته … .

 شب را با گریه و کابوس به سحر رساندم .هرلحظه چهره صاحب خانه در مقابلم مجسم می شد،هر آن از پنجره چوبی کهنه با دهان نیمه باز به بیرون خیره میشدم که چه وقت صاحب خانه میآید .

و ما را از خانه بیرون می اندازد . شب را با پریشانی سپری نمودم . خالد جسم خسته و نحیف خویش را به دیوارشاریده تکیه داده بود و پا های خودرا دراز کرد ؛ در فکر و چرت غرق بود… .

با خود گفتم خداوندا ! چقدر بیچاره هستیم و ازین خستگی و پریشانی چه وقت نجات میابیم . چقدرهر لحظه زندگی ما در این مکان تنگ و تاریک بیهوده سپریمی شود وما چقدر بد بخت و بیچاره هستیم حتی کرایه این خانه قدیمی کهنه و فرسوده را هم نداریم و هر لحظه امکان دارد که دیوار هایش بر سر ما فرو ریزد. در این روز ها از شدت پریشانی ازاین روزگار خراب خسته ام .

خسته ازهمه چیز و همه کس . همه چیز برایم تکراری شده درو دیوار به من خیره خیره می بیند ، حتی آنها از تکرار لحظه های بیهوده خسته شده اند .انگار آنان نیز مثل من دل تنگ اند . دلتنگ از این همه بی عدالتی و نامهربانی … .

 روز را با هزاران تشویش وسودا سپری نمودم . آفتاب پشت کوه ها ی سر به فلک کشیده شهر کابل غروب کرده بود . شام پرده سیاه و تاریک اش را بر دشت ها و کوهها هموار نموده بود. که صاحب خانه با چهره خشن و شکم برآمده بر صحن حویلی ظاهر شد. و با صدای بلند صدا زد کجاهستید ؟ ؟ بیارید کرایه را…

 سراپایم را لرزه گرفته بود طفلکم گریه میکرد. او را بغل زده میلرزیدم . خالد با لب های داغ زده و تب دار به عجله دو پله زینه را یکی پیموده در مقابلش با عجز و زاری دست به سینه ایستاده و سلام گفت.

بدون اینکه سلامش را جواب بگوید به بسیار زشتی و خشم صدا زد دیگر حوصله ندارم ، لطفاً همین لحظه خانه ام را تخلیه کنید، کرایه را گرفتنی هستم. همین لحظه ! صد ها نفر کرایه نشین در انتظار این خانه هستند.

راست میگفت مردم بیچاره ما از محل های جنگ زده به شهر کابل مهاجر شده بودند ومحتیاج چنین خانه های فرسوده بودند.

 خالد بیچاره برای مالک خانه هر قدر عذر میکرد، او در جواب میگفت زودتر خانه را تخلیه کنید،همین لحظه… .

خالد به عجز و زاری میگفت خواهش میکنم ،محترم کمی برایم وقت بدهید . صاحب خانه از کوره بدر رفت با صدای خشن گفت : دیگر حرفی ندارم فردا صبح خانه تخلیه باشد . صاحب خانه از چاقی زیاد لم لم کرده بدون اینکه عذر و زاری ما را بشنود رفت … . 

 با کوه های از غم و اندوه شب تا سحر نخوابیدیم. صبح وقت مختصر کوچی که داشتیم جمع کردیم شوهرم کراچی دستی همسایه را به عاریت گرفت ، کوچ و بار را درآن جابجا کرده و با ریسمان نیلونی آنها رابست . زانوی غم در بغل گرفت و در چرت و سودا فرو رفت .

فرزندانم چو من گریه میکردند… .