138

کشتگان عشق

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

نمایشنامۀ منظوم پرده اول 

دختری بود روستا زاده 

مست و زیبا و شوخ و آزاده 

قامتی داشت جالب و موزون

صورتی نغز و نازک و گلگون 

چشم گیرنده ی سیاهی داشت

فتنه در برق هر نگاهی داشت

مژه اش بی زبان سخن میگفت

راز آن چشم پرفتن می گفت 

ابروی داشت همچو یکبه ماه 

ماه نو گر بود زمشک سیاه 

گیسوان بود همچو مشک ترش

ریخته حلقه حلقه تا کمرش 

لب لعلش چو برگ گل شاداب 

تشنه از دیدنش شدی سیراب 

نه سخن کز لبش گهر میریخت 

همه از برگ گل شکر می ریخت 

بسکه بود آن لب و دهن شکرین

کوش می شد زحرف  وی شیرین 

مو به مو مظهر عفاف وحیا 

سر به سر آیه ی و داد ووفا

بر رخ وی حیا خجسته نقاب 

که حیا اصل عفت است و حجاب 

داشت در زیر آسمان کبود

آشیانی سیاه و دود اندود

بوریایی و کوزه ی آبی

دیگدانی و بستر خوابی 

روز از کوه خار می آورد

گلبنی خار بار می آورد

عصر ها پیش چشمه ای تنها 

خار ها می کشید از کف پا

شامگاهان سبو نهاده به دوش 

آب میبرد سوی خانه خموش

هم پدر مرده بود هم مادر

به یتیمی نموده عمر بسر

جز طبیعت نداشت غمخواری

مونسی، همدمی، پرستاری

دل شب بود با ستاره به راز

صبح با آفتاب داشت نیاز 

اخترانش فسانه می گفتند

باد میداد گیسوی را تاب 

آینه می نهاد پیشش آب

ابرها سایه کرده بر سروی

بادها رفته گرد بستروی 

*** 

پر ده دوم

بود در ده شیان رعنایی

سبز خطی بلند بالایی 

آرزویش جوان و خونش گرم

پنجه ها کرده با پلنگان نرم

کرده با کبک همنوایی ها

با غزالان غزل سرایی ها

بیضه آورده ز آشیان عقاب 

سینه داده به سینه ی سیلاب

گرگ را چشم بر کشیده به چنگ 

راه برده به خوابگاه پلنگ

پسر کوه و زاده ی صحرا

آمر موج و حاکم دریا

دشت ها دشت ها به فرمانش 

کوهها سر به خط پیمانش 

پی زپولاد، پیکر از آهن 

مشت خارا شکاف و کود شکن

خنجر آبداده اش به کمر

می نمودی چو ماه نو به نظر

گوسپندان چو هاله بر گردش 

او چو استاد و جمله شاگردش 

در حساب گذشت لیل و نهار 

وقت خود با ستاره کرده عیار

شامگاهی و نوبهاری بود

شاد و فرخنده روزگاری بود

باد با کوه داشت سر گوشی 

ابر با خاک درهما غوشی

پنجه ها کرده با پلنگان نرم 

کرده با کبک همنوایی ها 

با غزالان غزل سرایی ها

بیضه آورده ز آشیان عقاب 

سینه داده به سینه یی سیلاب 

گرگ را چشم بر کشیده به چنگ 

راه برده به خوابگاه پلنگ 

پسر کوه و زاده ی صحرا

آمر موج و حاکم دریا 

دشت ها دشت ها به فرمانش 

کوهها سربه خط پیمانش 

پی زپولاد پیکر از آهن

مشت خار شکاف و کودشکن

 خنجر آبداده اش به کمر 

می نمودی چو ماه نوبه نظر

گوسپندان چو هاله بر گردش 

او چو استاد و جمله شاگردش 

در حساب گذشت لیل و نهار

وقت خود با ستاره کرده عیار 

شامگاهی و نو بهاری بود

شاد و فرخنده روزگاری بود

باد با کوه داشت سر گوشی

ابر با خاک در هما غوشی

دشت کوه صد پرده پرنیان گشته

کوه صد پرده پرنیان گشته

برده شاهین به کوه سر ته بال

باد آرام و دره شوق انگیز

اندران شام خرم و خندان

گشت دختر به سوی چشمه روان

آن شبان نیز از قضا آنروز

سوی سوزان شد ز دشت جلوه فروز

نی سوزان وی در ان کهسار

از دل سنگ می کشید شرار 

چون نوایش به دره می پیچید

برگ برگ از نشاط می بالید 

چون سرود بهشت جان میداد

دل پژمرده را روان می داد 

نغمه اش دلفریب تر گردید

دل دختر ز شوق شد بیتاب

رفتش از یاد هم سبوهم آب 

هر نوایی که می دمید ازنی

شعله میزد به پای تا سروی 

خویش را یافت گونه ای دیگر

خواست چون  مرغ بر گشاید پر

لیک مبهوت ماند برلب  آب

از سرش عقل رفت و از تن تاب

نغمه بزرگ رگش اثر انگیخت

بر دلش حالتی دگر انگیخت

خواست گردد ز جای خویش بلند

دید بر گردنش فتاده کمند

صید آن دلنشین  فتاده کمند

بینوایی ز خود جدا گردید

مست و مغرور می گذشت شبان

تن جوان، دل جوان دماغ جوان 

بر نهاده به گوشه ی لب نی 

وی زنی مست گشته نی از وی 

 بانی خوی در هماوازی 

بی خبر از جهان و نیرنگش

نه سر صلح و نی غم جنگش

نشنیده ز عاشقی بویی

دل نبسته به تار گیسویی

شور عشقی نکرده تسخیرش 

چین زلفی نکرده زنجیرش

بر لب چشمه نا رسیده ز دور

دید ماهی نشسته همچون حور

خیره گردید چشم بینایش

لرزه افتاد بر سرا پایش

لب جانبخ از نوا افتاد

نی ندانم که خود کجا افتاد

بی خبر از جهان و نیرنگش

دل نبسته به تار گیسویی

شور عشقی نکرده تسخیرش

چین زلفی نکرده زنجیرش

بر لب چشمه نارسیده ز دور

دید ماهی نشسته همچون حور

خیره گردید چشم بینایش

لرزه افتاد بر سر پایش

لب اجانبخش از نوا افتاد

نی ندانم که خود کجا افتاد 

دونگه چون دو ناوک جان سوز

شد به عمق دو دل شرر افروز

زیر لب هر دو رازها گفتند

شرح ناز و نیاز ها گفتند

عشق پیوند جاودانی بست

وان دو دل را به یکدگر پیوست

جذبه ی شوق کار گر گردید

شعله آسا به خشک و تر پیچید

عقل بنمود زان میانه فرار

عشق بر جای آن گرفت قرار

پرده چهارم

پسری داشت کد خدای ده 

بود بر اهل قریه فرمانده

دل او سخت بود چون سندان 

خصلت او درشت چون سوهان

خنده بیگانه از لب زشتش

چین ها بر جبین چون خشتش

چشم نی چون دو گور تیره و تار 

برق الفت از ان نموده فرار

نه زبان حربه ی لجاج و عناد 

نه دهن حفره ی شرور و فساد

دلش از ذوق آدمیت دور 

خلقش از کسب مردمی مهجور 

سر به سر ظلمت و سیه کاری 

تیره روزی و مردم آزاری 

از پدر یافته خزانه یی مال 

نه خزانه هزار خانه و بال 

داشت کاخی چو قلعه ی نمرود 

در آن بود روزها مسدود 

باغها داشت بی سرو سامان 

آب آن اشک چشم بیوه زنان 

مکر میزاد از سرا پایش 

شیطنت بود در هر سراپایش 

همه تن شهوت و هوس رانی 

ظلم و تزویر خانه ویرانی 

یک دماغ و هزار شهر غرور 

از مروت هزار منزل دور

سیر از خون مردم مظلوم

مردم رنج دیده ی محروم 

سفری رفته بود باز آمد

صعوه ای رفته بود باز آمد 

شهرت حسن آن پری چو شنید

مار آسا  به دور خود پیچید 

دام گسترد و حیله ها انگیخت

گونه گوه و سیله ها انگیخت

وعده ها داد از عمارت ها

ملک ها، مال ها و ثروت ها

گفت من میدهم به کابینش

هر چه خواهد به جان شیرینش 

*** 

پرده پنجم

پسر کد خدا چو شد ناکام

روز روشن به چشم وی شد شام

بهر آن مرغ مضطر معصوم

طرح بنمود نقشه ای بس شوم

سال ها نزد وی دو چاکر بود

هر دو وی را به از برادر بود

ساده بودند و نا توان و فقیر

هر دو در کوی خدا چو اسیر

مغز شان ساه جسم شان رنجور

نا توان وضعیف و خسته و عور 

چشم بر حکم و گو بر فرمان 

وقف گردیده بهر یک لب نان 

آن یکی آرزوی همسر داشت

سال ها این خیال بر سر داشت 

لیک از غربت و پریشانی 

این مرادش نمی شد ارزانی

پسر کد خدا چو بود آگاه 

دید موقع رسیده خاطر خواه

چاکر ساده را به دام افگند 

در دلش آرزو خام افگند

گفت تو بار غمگسار منی

راه آموز و راز دار منی

چند سوزم در آتش هجران

همتی کن ازین غمم برهان

هر چه خواهی تر همان بخشم

مزرع و باغ و آشیان بخشم

ساده ی زار این سخن چو شنید

برق امید در دلش تابید

گفت با من اگر کنی یاری

که مرا دختری بعقد آری 

پرده ششم

در دل شب که این سپهر کبود

بود از نور ماه سیم اندود

کوه و دریا و دره و ماهور

شده در برف سر به سر مستور

خاک افسرده و فضا خاموش

باغ متروک و روستا خاموش

سرد گشته شرار در دل سنگ

یخ گرفته نگه به چشم پلنگ

از زمین برف تا ثریا بود

وز دل دره تا به دریا بود

یک برادر چو آر شد رهبر 

شد به خون برادر مظلوم

تیر بر قلب مهربانش زد

تیغ بر رشته ی روانش زد

به دم خنجر عناد درید

دل او را که بود باغ مراد

داد از صر ص جفا بر باد

چون به پای آمد آن سیه کاری

ناله سرداد و گریه و زاری

لکه ی خون آن شهید جوان

کرده بر دامن شبان بهتان 

حرف در پیشگاه قانون شد

آن حقایق تما واژون شد

شد به تحریک کد خدا زاده

چار شاهد به کذب آماده

چار ایمن فروش بی وجدان

نزد قاضی شدند همدستان 

همه گفتند نشهد بالله

که در این قصه ایم جمله گواه

که شبان است قائل و سفاک

خاین و دزد و ظالم و ناپاک

حکم دادند تا قصاص شود

عبرتی بهر عام و خاص شود

تیغ را نداند بر گلوی شبان

سر بیچاره شد بخون غلتان

سرو آزاد واژگون گردید

تن پاکش به خاک و خون گردید

اندران لحظه ای که جان میداد

جان پی یار دلستان میداد

بسته ای باز کرد از بازو

گفت اینجاست چند تا مو

یادگار عزیز یار من است

زلف دلدار غمگسار من است

چون گذارید در دل خاکم

بنهدیش به چشم غم ناکم

*** 

پرده هفتم 

امد آن دلنواز نوشین لب

بر سر خاک یار در دل شب

دید در نور ماه صحرایی

سهمگین وادی غم افزایی

دشت را دید لاله گون گشته

جا به جا سرخ همچو خون گشته

سنگ خون ، خاک خون ، فضایش خون

مبدآش خون منتهایش خون

همه جا چیره گشته خاموشی

همه در پرده ی فراموشی

همه در پرده ی فراموشی

گاه گاهی ز سینه کهسار

مرغ شب می کشید ناله ی زار

یافت خاکی که درغمش فر سود

لرزه افتاد بر سراپایش 

خبره گردید چشم بیناش

من ندانم بیان که چون گردید

رئی بر تربت نگار نهاد 

چهره بر خاک پاک یار نهاد

سجده ی عشق چون به جا آورد

روی در حضرت خدا آورد

*** 

گفت بانی بلند سپهر

روشنی بخش مشعل مه و مهر 

ای خداوند دشت ها و سیع

رفعت افزای کوهسار رفیع

ای دل  سنگ پر شرار از تو

جگر لاله داغدار از تو

مرغ شب را تو ناله آموزی

آتش ارغوان تو افروزی 

ماه و انجم در اختیار تواند

گوسپندان مرغزار تواند

گرگ های درنده را هر شب 

دور باش تو کرده است ادب 

این شبانان که بینوای  تواند

گله بانان رمه های تواند

تو کشی چشمه سار از خارا

نرم و نوشین ونغز و جان افزا

کبک از تو به خنده ی شکرین 

چنگ از تست چنگل شاهین

آهوان رمنده رام تواند

همه بنهاده سربه دام تواند

گل ز تو گلبن از تو خار از تو 

هم خزان از تو هم از بهار از تو 

ای تسلی ده شکسته دلان 

به طفیل شکستگان جهان 

به سر شک یتیم بی کس و کوی 

که نبوسد کسش ز رحمت روی 

به دل کودکی که در شب عید

به غم جامه تا سحر نالید

به نگاهی که میکند به نیاز 

صید در چنگل درنده ی باز

به شکست دل جوانمردی

که کشد احتیاج نا مردی

به شب سرد بینوای فقیر

گرسنه تا سحر بروی حصیر 

به لب خشک مادر نادار

که بود کودکان وی بیمار

نه طبیبی بود نه درمانی 

نه دوایی نه لقمه ی نانی 

به شبانی که در دل شب ها

دختر دردمند تیره نهاد

همچو بسمل به روی قبر افتاد

در دل دردمند خون آلود

دشنه ی آبگون نمود فرود

ای بسا عمر ها در دل سال

ماه نو بدر گشت و بدر هلال

تاکنون هم که ماه می تابد 

زیر سروی سه قبر می یابد

که به تیغ ستم شده محکوم

پهلویش قبر مرد ناکامی

خوابگاه شبان گمنامی 

دور تر قبر خادم دلریش

کشته دشنه ی برادر خویش