گرشاسب و دختر قیصر روم (اهرن)

از کتاب: مسکوکات افغانستان در عصر اسلامی

قیصر روم دختران متعدد داشت - کتایون دختر برازنده و با فرهنگ بود و با گشتاسب عروسی کرد ولی خوی بد پادشاه در حقیقت پسر و مادرش را به هلاکت رسانید دختر دیگر قیصر (اهرن) نام داشت و در شهر (رومیه) می زیست و اتفاقات او را عروس گرشاسب ساخت.

بروم اندرون بدشهی نامجوی

 که در (رومیه) بود آرام اوی

 بشاهین هر سوی گسترده نام

 بگاهش همه کشور روم رام

دختر قیصر (اهرن) خیلی زیبا و جذاب بود و در دلبری شهره آفاق .

بدش دختری لاله رخ کزپری

 ریوی دلاز کشی و دلبری

 زخوبی فزون داشت فرو هنر 

بدور است بد پشت بخت پدر

 بسی خواستندش کیان زادگان 

زهر کشور آمد فرستادگان

قیصر چنین تجویز نموده بود که کمان بس قوی و زور طلب را بالای دروازه ارگ شاهی آویزان کرده و توسط جارچی ها به سواد مملکت خویش به آگاهی رسانیده بود که هر کس این کمان بکشد دختر خود را به او خواهد داد. رسم کمان کشیدن در افسانه های مشرق زمین بسیار دیده میشود . دور نرفته زابل و در همین کتاب قصه جمشید و دختر (کورنگ) شاه را مطالعه نمودیم. باری (غرغښت) قصه را بخود معلوم کرد و بسیار خوش شد زیرا کمان کشیدن و لو هر قدر نیرومندی بخواهد پیش گرشاسب کار آسانی خواهد بود.

که دامادم آنکس بود کاین کمان

 کشد گرچه باشد ز هر کس کم آن

 گرشاسب مانند مسافر تازه وارد به شهر (رومیه) گردش میکرد تا به کاروان سرائی رسید، پیش رفت و با یکی از بازرگانان شهر طرح دوستی افگند و ضمنا در طی حمایات قضیه دختر قیصر را شنید.

 شه روم را دختری دلبر اسـت

 که از روی رشک بت آذرست 

نگاری پری چهره کز چرخ ماه

 ندارد بد و تیز کردن نگاه

دل هر شهی بسته چهر اوست 

بر ایوانها پیکر چهر اوست 

ز مهرش پدر رنگي امیختست 

کمانی زد رگه بر آویختست

نها دست پیمان که هر که این کمان

 کشد دختر او رادهم بی گمان

 گرشاسب با بازرگان رفیق خود آهسته آهسته طرف باغ قیصر آمدند به کنار حوضی گردش کردند . گرشاسب در سایه درختی دراز کشید . بازرگان که این جا ها را بلد بود زنی را دید و بسوی او رفت:

یکی باغ بودش در اندر سرای

 به قیصر شه چون بهشتی بجای

 زنی دایه دختر شاه بود 

که بازرگان را نکو خواه بود

 دایه ناگهان چشمش به مرد بیگانه افتاد که در گوشه باغ زیر درختی دراز کشیده ، پرسید که این مرد چکاره است ؟

 بپرسیر کاین مرد بیگانه کیست ؟ 

که گستاخیش سخت یکبار گیست

 بازرگان گفت هنر شرا نمیدانم اما مرد صاحب نژاد است و دوستدار دختر شاه میباشد:

 بدل دختر شاه را هست دوست

 همه روز گفتارش از مهر اوست

 دایه زن بدون شرم بطرف گرشاسب رو نموده گفت : 

بدو گفت دایه که کامت رواست

 اگر مهمانی ترا این هواست

 تور و ساز کن گلشن و گاه را

 که امشب بیارم من آن ماه را 

(اهرن) دختر قیصر با لباس زربفت رومی تاجی از یاقوت بر سر نهاده خرامان خرامان وارد شد :

سوی باغ با دایـه نـاگه ز در

 در آمد پری چهره سیمبر

 نهفته به زربفت رومی برش

 زیاقوت و در افسری بر سرش

 خرامان چو با ماه پیوسته سرو 

زگیسو چو در دام مشکین تذرو

 دو برگ گلشن سوسن می سرشت 

دو شمشاد عنبر فروش بهشت

 بناگوش تا بنده خورشید وار

 فرو هشته زو حلقه گوشوار

غرغشت بی نهایت خوش شد زیرا پدرش (اترت) دخترهائی را از تخمۀ سلطنتی برایش پیش کرده ولی هیچ یک را قبول نکرده بود . اما دختر قیصر هم قشنگ بود و هم جذاب و گرشاسب را بی نهایت مورد پسند افتاده بود .

سپهدار گفتا سپاس از خدای 

که جفتی مرا چون تو آید بجای 

در این جای خلوت کس دیگر نبود و محل بهتر ازین برای ابراز احساسات عشقی دیده نمیشد.

بجزدایه دمساز با هر دو کس 

زن خوب ، بازارگان بود و بس 

همه بودشان رامش و میگسار 

می و نقل و بازی و بوس و کنار 

چون صبح شد هر کس پی کار خود رفت و دختر قیصر از همه غم زده معلوم میشد و فکر میکرد که اگر این جوان ناکام شود و کمان را کشیده نتواند حال من چه خواهد شد ؟ و چه افتضاحی بمیان خواهد آمد. این تفکرات او را به جایهای دور می برد و قطرات اشک از دیده گان میبارید. 

بدو دایه گفت آخر اندوه مدار 

که کارت هم اکنون کنم چون نگار 

که گربینمش چهر و افتد خوشم 

کمان را به انگشت کوچک کشم

(اهرن) و گرشاسب مضطرب معلوم میشوند ، آیا فردا چه پیش خواهد آمد . 


همه شب دژم هر دو از مهر و تاب 

نه با دل شکیب و نه با دیده خواب