138

کاروان اشک

از کتاب: سرود خون

تیر می بارد ز گردون بر تن بیجان من 

تا شود سوراخ هر شب سینۀ سوزان من 

آسمان از رشک می سوزد چو می بیند سحر 

اختران اشک را بر گوشۀ دامان من 

چشم اختر بی نم است و چشم من خونا به بار 

نم کشد آخر فلک از جوشش توفان من 

شبروان آسمان را نیست انجامی پدید 

راه برد آخر به منزل اشک سر گردان من 

صد بیایان طی نمود این کاوران تا از جگر 

شد روان دنبال دل تا سر حد مژگان من 

اینک از مژگان بخون غلطد که بوسد خاک فیض 

در حریم آستان حضرت سلطان من 

نسبتی کردم خطا جون کردمش سلطان خطاب 

زین خطا تا حشر لرزد خامۀ لرزان من 

تاج شاهان گر کنم نسبت بخاک پای وی 

خسروان نازند اما وای بر خسران من 

تاجداران را سزد  سودن سر عزت به عرش

کو خطابی  بشنود زین درکه ای دربان من 

کاروان اشک خون آلود من افگنده بار 

با متاع جان بخاک درگۀ جانان من 

درگهی گر ذره ساید سر در آنجا یک نفس 

قرن ها با مهر می گوید تعالی شان من 

سوختم بر حال دل کاینک بخون غلطد زرشک 

از همایون طالع فرخندۀ چشمان من 

کان دو طفل ساده رخ سودند بر خاک نیاز 

پیشتر از جبهه سایی دل بریان من 

من کنون دانم که می باشد حدیثی بس درست 

اینکه دل گوید: سرای تن بود زندان من 

گر نه تن زندان وی بودن برون گشتی ز شوق 

هر نفس بهر سجودش این دل نالان من 

با بهشتم نیست کاری تا درین کویم مقیم

این من و این جنت و این روضۀ رضوان من

یک دم اینجا را بصد عمر خضر ندهم که نیست

چشمۀ حیوان او چون چشمۀ حیوان من 

چشمۀ حیوان وی در تیرگی بنهفته بود

مطلع نور است جای چشمۀ تابان من

هم سکندر آب نوشد هم سیه بختی چو من

کس نماند تشنه لب از ساقی مستان من 

بیدلان گفتند (من) گفتن نشان سر کشیست

این سخن دور است یاران بعد ازین از شان من 

تا درین در بنده وار استاده ام گویم به فخر

این منم کاین نعمت جاوید گشته آن من

جز حریم رحمت عامت که می بخشد پناه

بر سیه روزان مجرم چون من و اقران من

از شب یاس آمدم سوی سحر گاه امید 

ای همایون صبحدم ای مشرق احسان من

برف بر موی سر و دل در میان آتشم

شد مذاب از آب و آتش پیکر بیجان من

آز چون مار سیه زد حلقه بر گنج دلم

وارهان این گنج را از حلقۀ ثعبان من

داد خواهم داد ما بستان که چرخ کینه توز

از مصایب تیرها زد بر دل نالان من

بسمل  دل را به در مانگاه رحمت می برم 

تا مسیح القلب سازد  از گرم درمان من 

گر مسیحا چشم ظاهر کرد بینا فیض تو 

می کند بینا به معجز دیدۀ پنهان من 

از ره دور آمدم صد آرزو دارم به دل

یک نگه بر آرزوی قلب پر ارمان من

ناقه آمال ما را منزل  دیگر کجاست

جز پناه لطف تو ای مثل هم احسان من

قطره ئی  زان ابر دریا بار آرد صد بهار

بر گل نشگفته امید در بستان من

خار من گل گردد و خاکم شود باغ طرب

پرورد چندین گهر یک قطرهء نیسان من

کیمیا سازان کوی تو به تاثیر نفس

زر کنند از عنصر لا طایل پژمان من 

زمزم آنجا ساقی زمزم درین جا آرمید

آه ای ساقی کرم بر سیینۀ عطشان من

قبله آنجا، دل بقربان تو این جا می شود

کن قبول  این قبلۀ اقبال من قربان من 

کعبه را پرسید دل کاخر سیه پوشی چرا

گفت غمگینم که رفته روح من ریحان من

این حجر باشد دل من لیک بشکسته ز غم

نیست گوشی تا بداند از لبش افغان من

یاد آن ایام فرخنده که سردار حرم

زنده می کرد از کرم هر ذرۀ ارکان من

من طواف حضرت وی می نمودن گر چه وی

طوف می کرد از ادب بر ساحت ایوان من

ای در تو کعبۀ من زمزم امید من

قبلۀ من رکن من دین من و ایمان من 

بی نوایم بی کسم بی طالعم بی حاصلم

این من و این عجز من این حجت برهان من

نامۀ  عمر مرا با خون رقم زد روزگار

از الم مر قوم شد از ذیل  تا عنوان من

پیر و مکر و فریبم بنده حرص و هوا

نفس چون سلطان قاهر می دهد فرمان من

تابدست نفس بسپردم زمام ناقه را

منحرف گردید از ره عقل سر گردان من

راه پیچانست و منزل دور و دزدان در کمین

تا کجا آواره گردد این دل حیران من 

سنگباران ملامت می شود از هر طرف

دل ز دست نفس کافر کیش پر طغیان من

گر نبودی سایسۀ عفو تو ای ابر کرم

سوختی ملک وجود از آتش عصیان من 

سوختن بهتر بود نی آب گردیدن ز شرم 

آب گردیدم ز شرم ای آبروی جان من 

اینک آن آب خجالت می چکد بر دامنم 

من خطا گفتم که اتر ریزد از دامان من 

غرقه در گرداب خجلت می شوم تا روز حشر

گر نباشد التفات نوح کشیبان من 

ای امام اهل رحمت ای کریم ابن الکریم 

گوش نه برناله بی پرده عریان من 

پرده پوشی کن که من بی پرده گویم راز دل 

در حضور سرور صاحبدل سردان من 

ار مغان آورده ام بر خاک  راه مصطفی 

ارمغان من چه باشد؟ اشک خون افشان من 

اشک من آلوده با خونست پاکش می کنند

دیده مشتاق، اعنی این گهر سازان من 

این گهر ها را کنم بر خاک پاک وی نثار 

تا برآمد موکب میر فلک جولان من 

گر چه هر دم از شکوه این همایون بارگاه 

حرف گم گردد میان نالۀ لرزان من 

لیک می آید صدای عفو و آواز قبول 

از در و دیوار این حضرت با طمینان من 

آری آری گر نباشد آن نگاه لطف بار 

دور باش هیبت این جا ر کند بنیان من 

در ادبگاه کرم عرض تمنا جرئت است 

ای کرم فرما تو دانی رنج بسی پایان من 

هم دانی انچه هست از خواجگی شایان تو 

هم تو دانی انچه هست از بندگی شایان من

من از آن چشم عنایت  یک نگه دارم  رجا

تا بسامان آورد دنیای بی سامان من