111

دختر خلق

از کتاب: درکوچه های سرخ شفق ، معاصر

مکن خاموش مادر !

مكن خاموش با دلسوزیت این شعله را مادر ! 

مزن با اشک خود آبی بروی اخگر شوقم ! 

نگه در دیده ام کم دوز و کمتر کن ملامت را

مگو : " دختر ز دستت روز من تار است " 

مگو : " روحم زنیش طعنه های تلخ بیمار است "

مگو : " ای دختر عاصی !

پدر دیگر ترا با نام فرزندش نمی خواند

برادر از تو رو گردان

و خواهر همچو من حیران !

و این بالاترین ننگ است ای دختر ! "

ولی مادر نمیدانی ؟

که با دلسوزیت هرگز نگردد شعلۀ اميد من خاموش


نمیدانی که روزت از نظام زور وزر تار است 

و جنگیدن برغم این نظام کهنه تنها کار مردان نیست!

اگر کوبید با مشت و لگد با قهر و با خشمم پدر، مادر!

برادر گرز من شدر ویگردان

ور تویی حیران ،

من از راهی که رفتم پس نمی گردم ! 

ز من چشم تمنا دور دار اکنون

مشو دیگر مشوش بهر بخت و سر نوشت من 

که عشق توده ها با خون من شد در سرشت من !

برو مادر مجو دیگر نشان دخترت از من

که من فرزند پیکارم

نمیترسم ز دشمن نیز زور و محشر تیرش

نمیترسم ز زندان و ز زنجیرش

که پیروز است در فردای آزادی انسان فکر و ایمانم

من آخر دختر خلقم !


کابل -۱۳۴۷