دختر خلق
مکن خاموش مادر !
مكن خاموش با دلسوزیت این شعله را مادر !
مزن با اشک خود آبی بروی اخگر شوقم !
نگه در دیده ام کم دوز و کمتر کن ملامت را
مگو : " دختر ز دستت روز من تار است "
مگو : " روحم زنیش طعنه های تلخ بیمار است "
مگو : " ای دختر عاصی !
پدر دیگر ترا با نام فرزندش نمی خواند
برادر از تو رو گردان
و خواهر همچو من حیران !
و این بالاترین ننگ است ای دختر ! "
ولی مادر نمیدانی ؟
که با دلسوزیت هرگز نگردد شعلۀ اميد من خاموش
نمیدانی که روزت از نظام زور وزر تار است
و جنگیدن برغم این نظام کهنه تنها کار مردان نیست!
اگر کوبید با مشت و لگد با قهر و با خشمم پدر، مادر!
برادر گرز من شدر ویگردان
ور تویی حیران ،
من از راهی که رفتم پس نمی گردم !
ز من چشم تمنا دور دار اکنون
مشو دیگر مشوش بهر بخت و سر نوشت من
که عشق توده ها با خون من شد در سرشت من !
برو مادر مجو دیگر نشان دخترت از من
که من فرزند پیکارم
نمیترسم ز دشمن نیز زور و محشر تیرش
نمیترسم ز زندان و ز زنجیرش
که پیروز است در فردای آزادی انسان فکر و ایمانم
من آخر دختر خلقم !
کابل -۱۳۴۷