138

علت نشر این رساله

از کتاب: آرامگاه بابر

آرامگاه بابر یکی از رساله های مفید و قیمت داری است که با خامه شیوا و توانای استاد خلیلی نوشته شده و بریک گوشه از صفحه تاریخ باغ بابر که امروز نزدهتگاه عوام است روشنی خاصی انداخته شده است. وقتی که این سلسله دلچسپ و خواندنی در شمارهای نامه هفتگی ژوندون امسال به طبع  میرسید، علاقمندان زیادی از ما خواهش کردند این سلسله را گرد بیاوریم و بصورت رساله مستقل نیز بچاپ برسانیم. اینکه به منظور زنده نگهداشتن یک صفحه از تاریخ باستانی مملکت آن سلسله مقالات در داخل رساله علیحده نیز به طبع رسید و مورد استفاده ارباب علاقه گذاشته شد.

ضمنا از استاد خلیلی تشکر می کنم که با ما در تهیه این اثر تاریخی همکاری فرموده اند. (انیس لمتد موسسه)

مقصد نگارش این مقاله که اکنون بشکل رساله طبع میشود تنها تاریخچۀ باغیست که بابر شهنشاۀ بزرگ مغل دران مدفون است و بدین جهت است که از نگاشتن تاریخ کامل حیات سیاسی و شخصی بابر صرف نظر شده است.

                                                                                  «خلیلی»



بسم الله الرحمن الرحیم

بشمار گردش ماه نهصد و سی و هفت سال از هجرت نبوی سپری شده بود که در باغ آفتاب نشست کوه شیر دروازه تا بوت. مجلل و با شکوهی را از باغ نور افشان واقع آگره آورند و بخاک سپردند. این تابوت از ان مردی بود که در نهاد وی شگفتی های آفرینش بیشتر از سایر مردان دودمان او؛ نهاده شده بود  و خصایل متضاد و خارقه پیوسته در وی بمشاهده می رسید.

نذر ها بخانه خدا میفرستاد و از سر هزاران بندگان بگناه وی کلمه منار می ساخت. گاهی کهنه پوستینی را غنیمت می انگاشت و بکاسه آشی آنهم از آرد ارزن هزاران شکر می نمود و گاهی به تسخیر اقلیمی کاسۀ آزش لبریز نمی شد.

در گلکنه  لونده ی ها می نمود و از ان همه رندیها و مستی ها بحسرت یاد می کرد و می گفت:

ای خوش آن وقت که بی پاو سر ایامی چند

ساکن گلکنه بودیم به بد نامی چند 

از طعامی که اندک شبهۀ تحریم و اکراه دران می بود اجتناب می ورزید و تا آخر روز گار جوانی در باده گساری افراط میکرد و اگر خمارش نمی شکست باده را با معجون در می آمیخت چند انکه از فرط مستی عنان از کف ورکاب از پا و خرد از گوشۀ صحرا بدر میرفت.

در سال ۹۳۴ روز دو شنبه ۲۳ جمادی الاولی توبه کرد و یکباره رندی و طرب ناکی دور شباب را ترک گفت و از سر پیمانه به پیمان شد امر داد جام های زرین و سیمین را درهم شکننده و به مستحقان و بینوایان بخش نمایند. نخست کسی که از کنار ام الخبایث باوی کرانه جست میر شب بود سه صد تن از کشوریان و عسکریان وی توبه نمودند، خمهای باده را ریختند و قسمتی را نمک اند ود کردند و سرکه ساختند و آنجا که شرابها را فرو ریختند بقعۀ خیری بنا نهادند و چون نذر کرده بود که هر گاه بررانا سانگار ظفر باید محصول تمغارا معاف کند امر داد که صدر اجل شیخ زین این دو امر را بفرامین مفصل برعایای او ابلاغ نماید یکی : توبه از شراب و دیگر عفو تمغا. شیخ زین این فرمان هارا انشاء نمود و آنرا با آیه (ان- الله یحب التوابین .و یحب المتهطرین) مصدر گردانید. وی چنان شرمگین بود که نمی توانست بر همسر خویش بی حجاب وارد گردد ولی یال های تگاوران او چون موجهای خشمگین دریا ازدشتهای بی پایان سیل وار سرازیر میشد سنگهای خاره در زیرسم ستوران او چون ابریشم نرم و تافته می نمود با امواج خروشان و سهمگین سند بازی میکرد- بر نیلاب نهیب میداد در شبخونهای برف هندو کوه به شبگیر بر می خاست. با ابرهای آشفته وار غند کوه بابا «هل من مبارز» گویان کشتی می گرفت. از گرما های سوزنده و مرگبار دشتهای هندوستان تنها بسایه پرچم و سنان پناه می برد هر کجا صخره سنگی میدید نام خود را در سینه آن نقش می بست در کشور ما در دره بادپچ میان کابل و لغمان در بند گشا نزدیک اشکمش در قندهار نام خود را بروی سنگها نقش نمود. فرمان داد در سینه شمالی کوه شیر دروازه بر سنگی عظیم نام اورا  چنین بر  نگارند (تختگاه پادشاه عالم پناه) و در یک گوشه آن تختی از سنگ تراشید و حوضی ترتیب داد که دومن هندوستان آب در ان می گنجید حفیدوی نور الدین جهانگیر برابر آن تختی دیگر تراشید و حوضی دیگر تعمیر کرد و دران خویشتن را پادشاه بلاد هفت اقلیم خواند.

اکنون سنگتراش زمانه با ضربات کلند سال و ماه آنرا وارونه وویران کرده بر خاک در افگنده و عالیها سافلها گردانیده است. 

با شیر ستیزه می کرد و با پلنگ پنجه میداد هنگامیکه در مقابل دشمنش سلطان احمد میرزا گیر افتاد و نزدیک بود ترک وی بشمشیر او شگافته شود و تیر اوپران برانش گذشت دران موقف هولناک و نازک نیز دلی پر از مهر و محبت داشت خودش گوید: « دست به ترکش بردم خان دادام یک گوشه گیر سبز داده بود آن بر آمد بر تافتش آن حیفم نمود تا باز در ترکش  ماندن فرصت تیر انداختن فوت شد» متآسفانه در این گیرو دار چون دست بشمشیر برد و مدتی گذشته بود که آنرا روشن نکرده بود بر آورده نتوانست نا گزیر راه اوش در پیش گرفت.

با این همه متاعب جهانکشائی و گیتی ستانی و باو جود این همه حشمت و رفعت که سر دولتش از کلاه کیقبادی و بر حشمتش ازپرند گور خانی گذشته قلمرو سلطنت وی از ان سوی هندوستان تا این سوی جیحون رسیده بود درویش و دانشمند و صوفی بود شبها را درپای شمع روز می رد دود چراغ می خورد و به تتبع و تحقیق و مطالعه می پرداخت و در علوم شتی و فنون مختلف توغل می نمود- معاف روزگار خود را فرا می گرفت- شعر می گفت ماده تاریخ استخراج میکرد خط نوین اختراع می نمود کتاب تالیف میکرد، ریاضت می کشید اور را می خواند طلسم می نوشت- در عروض رساله می نگاشت موسیقی را نیکو میدانست بر اشعار شعرای بزرگ اظهار نقد و نظر می نمود باغهای احداث و بندها می ساخت تخم نباتات را تعمیم میکرد بر خط استادان خرده می گرفت جز سلطان علی مشهدی که اورا بهتر از همه میدانست و بر موی قلم صوتگر سحر آفرینی چون بهزاد انگشت می نهاد این مرد هنر مند و بزرگ موسس سلسله مغلیه کبیر شهنشاه مشرق حضرت فردو مکانی گیتی ستانی محمد ظهیر الدین با بر پادشاه غازی  میباشد انار اله برهانه. ولادت وی در شش محرم سال هشت صدو هشتاد و هشت هجری قمری مطابق پانزدهم فروری سال ۱۴۸۳ میلادی از بطن قتلق نگار خانم در اندجان اتفاق افتاد. 

چون در شش محرم زاد آن شه مکرم 

تاریخ مولدش هم آمد شش محرم

نسب بابر از سوی پدر به تیمور منتهی میشود بدین ترتیب:

بابر بن عمر شیخ بن سلطان ابو سعید بن سلطان محمد میرزا بن میرانشاه بن تیمور. ما در بابر قتلق نگار خانم برده دختر یونس خان که نسب وی به چنگیز خان منتهی میشود. سلطان ابو سعید یازده پسر بجا گذاشت از ان جمله عمر شیخ پدر بابر در فرغانه و الغ بیگ در کابل و سلطان احمد میرزا در سمر قند و سلطان محمود میرزا در حصار و قند و زو بدخشان بپادشاهی بر داشته شدند.

عمر شیخ در چارم رمضان ۸۹۹ در عمر سی و نه سالگی در اندجان با عمارت کبوتر خانه یک جا افتاده جان سپرد. 

عمر شیخ حکمداری مسلمان و حنفی مذهب و پاک اعتقاد بود بحضرت خواجه عبیدالله احرار ارادت داشت و خواجه ویرا فرزند گفته بود.

قامتی پست روی سرخگونه ریش مدور هیلکی قوی داشت.

از عمر شیخ سه پسر مانده بود بابر، جهانگیر میرزا ناصر الدین میرزا. مادرهای آنها جدا  و بابر از دو برادر بزرگتر بود.

مادر بابر بمرض حصبه در کابل از جهان در گذشت راجع بمرگ و دفن او بابر در واقعات چنین می نگارد:

«در ماه محرم بمادر من قتلق نگار خانم مرض حصبه عارض شد فصد کرد ناقص واقع شدیک طبیب خراسانی بود سید طبیب می گفتند هندوانه داد چون اجل رسید بود بعد از شش روز روز 3 شنبه برحمت حق رفتند در دامنه کوه الغ بیک میرزا باغی عمارت کرده بود باغ نوروزی نام روز یکشنبه باین باغ آورده من وقاسم  کوکه کلتاش بخاک سپردیم»

بابر چون تولد یافت حضرت خواجه احرار ویرا ظهیر الدین نام گذاشت چون تلفظ باین نام در زبان مغلان دشوار بود ویرا بابر خواندند. بابر در دوازده سالگی دراندجان بادشاه شد. چندین با بر سمرقند تاخته و به شکست وی منجر گردید بدین جهت سمرقند را گذاشته بکابل امد و این شهر را از دست مقیم خان فتح نمود. قندهار را متصرف شد و چندین بار بهندوستان لشکر کشید و جنگهای عظیم نمود و بالاخره آنرا فتح کرد بابر یک بار بدر خواست پسران سلطان حسین مرزا بهرات سفر نمود تاراجع به شیبانی ها و مدافعه از حملات آنها به فرزندان سلطان حسین میرزا همکاری کند ولی چون دید ادارۀ آنها ضعیف است و از هر دو پسر سلطان حسین مرزا (بدیع الزمان و مظفر) که بر یک مسند نشسته و باتفاق حکمرانی می نمایند و جوانان عیاشند کاری ساخته نیست بکابل مراجعه نمود در این سفر در بار هرات و آثار مدنیت و عمران آن شهر زیبا با بر راه مبهوت نمود و نسبت به سلطان حسین  مرزا و امیر علی شیر جامی و دیگر امراء و فضلا و هنر مندان آنجا و متروکات بایقرائی با شباع سخن رانده است.

بابر هنگام مراجعت به طوفان های برف کوه بابا مواجه گردید و با کمال سخت سری و زحمت آن سفر هولناک را بپایان رسانید خودش در بارۀ متاعب این سفر چنین می نگارد.

«درپایان کوتل زرین به (خوال) (قولی) نام فرود آمدیم همین روز غریب چاپقونی بود برف میبارید چنانکه بهمه وهم مردن غالب شد مردم آنجا غارها و کاواکیها را خوال میگویند. اسپ بحیله میرفت تا نماز شام و خفتن مردم از آمدن ماندند بعد ازان هر کس که بهر جا بمانده بود در همان جا فرود آمد مردم بسیار بر بالای اسپ صباح کردند خوال بسیار تنگ می نمود در دهن خوال پاروی گرفته برف را رفتم برای خود برابر نمد تکیه جای ساختم برف را تا سینه کافتم هنوز بزمین نمی رسید چندی گفتند که به خوال بروم در خاطر گذشت که همه مردم من در برف و من در خانه گرم در همان چقوری که کافته بودم تا نماز خفتن نشستم برف چنان بشدت بارید که من بر سر پا نشسه بودم بر سر چنان بشدت بارید که من بر سر پا نشسته بودم بر سر و گوش و پشت من چارا نگشت برف بود. 

مرگ بابر نیز داستان بس شگرف وشیوا   دل انگیز دارد شاهنشاه مغل مدت العمر چندین بار بیمار گردیده و گاهی هم بطرز خاص شفا یافته است. اولین بار در روز گار جوانی در سمرقند بیمار د و کار بدان جا کشید که زبان وی گرفته شد و با پنبه آب در گلوی وی می چکانیدند. بیماری دیگروی همان رسیدن تیر برپای اوست که شرح دادیم در این حادثه اتکه  بخش جراح مغلی اورا درمان نموده خودش می نویسد مردم مغل جراح را بخشی میگویند این بخش در جراحی بسیار حاذق بود اگر مغز کسی بر می آمد دارو میداد و در رگ ها هم هر طور زخم می شد آسان معالجه میکرد در بعضی جراحتها مرهم می نهاد و فرمود در ان من پوچاق بر بندند فتیله بگذاشت و چیزی مانند برگ بر من خوراند تا شفا یافتم. 

در یکی از سفر های جنگی هندوستان بیمار شد و چندان مرض طول کشید که از ششهای وی خون می آمد. 

در سال ۹۳۴ در آگره بملاریا مصاب شد  بیست روز در بستر افتاد یک بار گوش راست او بدرد آمد و گران شد و وی را سخت بتعب افگند مرتبه دیگر هنگامی که از نجراب و آب باران جانب کابل می آمد سخت مریض شد و چهل روز مرض وی امتداد یافت و اورا از این پهلو به آن پهلو می گردانیدند از آب باران تا کابل به محفه آوردند و در بستان سرا بستری شد و هنوز از این مرض به نشده بود که جانب راست روی وی دامغولی بر آمد و نیشتر فرو بردند تا صحت یافت.

در سال ۹۳۴ مکرر به تب ملاریا گرفتار شد و چون به هیچ صورت درمان پذیر نشد از حسن اخلاص که بحضرت خواجه عبدالله احرار داشت نذر کرد که رساله و لدیه اورا بر وزن سبحه الابرار مولینا جامی منظوم سازد هر روز پنجا و دو بیت منظوم می کرد هنوز این کار با تمام نرسیده بود که خدای تعالی بوی شفا داد.

در اواخر ایام اقامت خود بهندوستان یک بار بمرض آبله دچار شد و آنرا به آئین اطبای یونانی معالجه نمود واین چنان بود که مرچ را در دیگ سفالی جوش داده و جراحات خود را در بخار آن گیرم نموده و با آب آن شسته است یک بار هم انگشت وی در حدود ده یعقوب شیوه کی شکسته ووی را سخت به رنج افگنده است و علت آن این بود که بابا خان اخته چی اسپ اورا هنگام سواری درست نکشید شاهنشاه در خشم شد و مشتی بر روی او نواخت که انگشت بنصر دست راست خودش شکست. 

دیگر از بیماری های او قضیه زهر خوردن آنست که بروایت خود بابر مادر سلطان ابراهیم لودی این کار را نمود اما خداوند نیک میداند که آیا حقیقة آن شیر زن خواسته بدین ترتیب انتقام مرگ بسر و زوال دودمان خود را از بابر بگیرد یا بابر خود بران شده که بدین بهانه دودمان سلطان بزرگ افغان ابراهیم را بکلی از پا در آورد و مادر اورا مجازات دهد و پسر خرد سالش را منکوب نماید. 

بابر در تزک خود در ضمن واقعات سال ۹۳۳ این قضیه را با اهتمام تمام گذارش میدهدو می نویسد:« در روز جمعه ۱۶ ربیع الاول  واقعۀ غریب دست داد و مادر ابراهیم لودی  می شنود که من از دست مردم هندوستان چیزی می خورم این چنین بود که سه چهار ماه پی ازین تاریخ که از آشهای هندوستان چیزی ندیده بودم گفتم که باورچیان ابراهیم را آوردند از میان پنجاه شصت باور چی چهار کسی را نگهداشتم کیفیت را این بد بخت شنیده با محمد چاشنی گیر در یک کاغذ چار کنجه توله (مثقال) زهر می فرستد و اورا چار پر گنه وعده میدهد وی نصف زهر را بروی ظرف چینی بالای این نان تنک می اندازد و بکاولان یی دولت ما با وجود تاکیدات ما غافل می شوند و بالای آن قلیه را هموار می کنند روز جمعه نماز دیگر گذشته بود که طعام کشیدند گوشت خر گوش را خیلی میل کردم قلیه زردک هم خیلی خوردم احوالم دگر گون شد نزدیک بود رد کنم به آب خانه رفتم ورد کردم مشتبه شده و فرمودم آن طعام به سگ دهنده صباح آن سگ مریض شد ولی نمرد . فردا در بار عام دادم آن دو مرد و دو زنرا که دران که رشریک بودند خواستم داستانرا بشرح اقرار کردند. باور چی رازنده پوست کنانیدم چاشنی گیر را پاره پاره کردم . امر نمودم یکی از ان دوزن را در پای فیل افگنند و یکی را به تفنگ زنند مادر ابراهیم را نیز سخت سزا دادم و خود گل مختوم را با شیر و تریاق فاروقی خودرم نجات یافتم».

شرح آخرین بیماری بابر را که بزندگانی پر شور وی خاتمه داده مورخان به اختلاف روایت میکنند علامی ابو الفضل در تاریخ اکبر نامه شرح مفصلی درین باب می  نگارد که ما عین عبارت اورا استنساخ می نمائیم.

« و آنحضرت (بابر) حضرت جهانبانی (همایون) را به سنبل که بجایگیر ایشان مقرر بود رخصت فرمودند و تا شش ماه در سنبل کامیاب عیش و عشرت بودند تا اینکه عارضۀ تب بر مزاج اعتدالی امتزاج ایشان طاری شد و رفته رفته بامتداد کشید حضرت گیتی ستانی فردوسی مکانی از این خبر جانکاه بیقرار شده از فرط عطوفت فرمودند که به دهلی آرند  از آنجا به کشتی روانه سازند تا در حضور طبیان حاذق معالجه نمایند و جمعی کثیر از اطبای دانا که در پای تخت حاضرند باستصواب افکار در علاج همت گمارند- در اندک فرصتی براه دریا قدوم گرامی ارزانی داشتند- هر چند تدبیر در معالجات بکار بردند و تدبیرات صحیح نمودند مزاج از انحراف بصحت زاید رجوع نکرد و چون مرض مزمن گشت روزی در آن طرف آب جون نشسته به اتفاق دانایان عصر اندیشه معالجه می فرمودند. میر ابوالبقا که از افاضل آن روزگار بود بعرض رسانید که از خرد پروان پیشین چنان رسیده که دریا امثال این امور که اطبای صوری از معالجۀ آن عاجز اند چارۀ کار چنین دیده اند که بهترین اشیا را تصدیق نموده صحت از درگاه الهی مسئلت نمایند. حضرت گیتی ستانی (بابر) فرمودند بهترین چیز نزدیک همایون منم. بهتر و شریف تر از من همایون چیزی ندارد. من خود را فدای او می سازم ایزد جهان آفرین قبول کناد. خواجه خلیفه و دیگر مقربان بساط و الا بعوض اشرف رسانیدند که ایشان بعنایت الهی صحت عاجل خواهند یافت.

و در سایۀ دولت آنحضرت بعمر طبیعی خواهند پیوست این حرف چرا بر زبان اقدس میگذرانند مقصود از آنچه از بزرگان پیش نقل افتاده آنست که بهترین مال دنیا را تصدیق نمایند. پس همان الماس بی بها که از مواهب غیبی در جنگ ابراهیم بدست افتاده بود و آنرا بایشان عنایت فرموده اند تصدیق باید کرد.

فرمودند مال دنیا چه وقع دارد و عوض همایون چون تواند شد خود را فدای او می کنم که کار بر او سخت شده و طاقت از این گذشته که بیطاقتی اورا توانم دید و این همه رنج اورا توانم تاب آورد. آنگاه بخلوت مناجات در امده شغل خاصی که این طبقه قدسیه را می باشد بجای آورده سه بار بر گرد جنت آشیانی (همایون) گشتند و چون دعوت ایشان بعز اجابت پیوسته بود سرگرانی در خود یافته فرمودند بر داشتم برداشتیم. فی الفور حرارت غریبه عارض بدن آنحضرت شد و در عنصر حضرت جهانبانی خفتی طاری گشت چنانچه پسر صحت یافت وپدر بیمار شد» مولف سیر المتاخرین می نگارد بعد از انکه بابر به ترتیب مذکور نقد زندگی را فدای همایون نمود و در بهای جان آن گوهر گرامی را خرید همیاون در عرصۀ پنج شش روز هندرستی یافت.

بابر در بستر مرگ امرای در بار را بار داد و صایای لازمه را بجای آورد و بر دست فرزند محبوب و جوانش همایون بیعت نمود و خود بتاریخ ششم جمادی الاولی روز دو شنبه سال ۹۳۷ هجری قمری مطابق ششم دسمبر ۱۹۳۰ عیسوی درچار باغی که بر لب دریای جون در آگره بنیاد نهاده بود پدر و د حیات گفت و فایا طاهر از این جهان در گذشت عمران پادشاه دل اگاه چهل و نه سال و چهارده ماه بود.

بابر در ۹۱۳ در ارگ کابل خود را پادشاه نامید و کلمه میرزا را که در اخر اسمای امرای تیموری می آوردند از نام خود حذف نمود. در سال ۹۳۳ که آخرین قوای هندو را منهزم گردانید و خود دران جنگ عظیم مردانگی ها نمود و داد شجاعت داد خویشتن را « غازی» نامید و امر داد که در فتحنامه های که شیخ زین نگاشته بود نام و لقب وی را ظهیر الدین محمد بابر پادشاه غازی نگارند و این رتبه بزرگ محمد بابر پادشاه غازی نگارند و این رتبه بزرگ اسلامی را یکی از مفاخر خویش میدانست و آنرا مایۀ مباهات می شمرد چنانچه خود یک رباعی بزبان مغلی انشاد کرد و در پایان فتحنامه ها نگاشت که ترجمۀ آن چنین است: در راه اسلام بحصرا ها آواره شدم با کافران عزا کردم عزم داشتم شهید شوم غازی شدم چون شاهنشاه بزرگ وفات یافت در زمرۀ وصایای که نموده بود یکی این بود که نعش گرامی ویرا در کابل منتقل گردانند و در باغی که معین نموده بود مدفون سازند و بر روی تربت او گنبد و عمارتی بنا نکنند تا از آفتاب روشن و نسیم های ملایم و برگریزان زیبا و برف های نقره فام این سر زمین مشت خاک وی نیز محظوظ باشد . سر زمینی که بابر آنرا دوست داشت وفتوحات وی از این سر زمین جانب هند آغاز شده بود سرزمینی که مادر وی دران مدفون بود. جوانی ها رندی ها و طربنا کی های وی در آنجا انجام یافته بود چنانچه قبل ازین که ولایت قلمروش را به پسران خود تقسیم می نمود در فرماانی که بهمایون نوشته بود کابل را بخالصه خود تعیین نموده بود.

شعرای عصر مرثیه ها بماتم وی نوشتند خواجه کلان بیگ در رثای او شعری انشاد نمود که ای بیت از آنست:

بی تو زما نه و فلک بی مدار حیف

باشد زمانه و تو نباشی هزار حیف 

نعش فردوس مکانی را در باغ نور افشان آگره امانت گذاشتند و بعد از شش ماه یک بل انتقال دادند و در باغی که اکنون بباغ بابر شاه موسوم است دفن نمودند. تنها ابو القاسم فرشته می نگارد که این باغ بقدم گاه حضرت رسول صلی الله علیه و سلم مشهور بود.شعراه مادۀ تاریخ وی را با اشعار مختلف استخراج کردند و در این باره داد مهارت دادند.

مولینا شهاب الدین معمائی این مصرع را که هم تاریخ صوری از آن می بر آید و هم معنوی استخراج نمود: « در نهصد و سی هفت بوده» .

این قطعه نیز تاریخ وفات اوست :

شه خسروان شاه بابر که داشت

دو صد بنده مانند جمشید و کی 

محمد همایون بجایش نشست

چو طو مار عمر اجل کرد طی

چو پر سند تاریخ ای دل بگو

همایون بود و ارث ملک وی 


این قطعه نیز تاریخ وفات اورا می سازند:


پاداشاهی که شهر یارانش 

بنده بودند و خادم و منقاد 

چون وفای ندید در عالم 

رفت از عالم خراب آباد

خرد از سال فوت او پرسید

گفت ها تف بهشت ماوا باد