ز روان گه روح زمان و مکان است

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مسافر را بسیاحت عالم علوی می برد



از کلامش جان من بیتاب شد

در تنم هر ذره چون سیماب شد

نا گهان دیدم میان غرب و شرق

آسمان در یک سحاب نور غرق

زان سحاب افرشته ئی آمد فرود

با دو طلعت این چو آتش ان چو دود

آن چو شب تاریک و این روشن شهاب

چشم این بیدار و چشم ان بخواب

بال او را رنگهای سرخ و زرد

سبز و سیمین و کبود و لاجورد

چون خیال اندر مزاج او رمی

از زمین تا کهکشهان اورا دمی

هر زمان اورا هوای دیگری

پر گشادن در فضای دیگری

گفت زروانم جهان را قاهرم

هم نهانم از نگه هم ظاهرم


بسته هر تدبیر با تقدیر من

ناطق و صامت همه نخچیر من

غنچه اندر شاخ میبالد زمن

مرغک اندر آشیان نالد زمن

دانه از پرواز من گردد نهال

هر فراق از فیض من گردد وصال

هم عتابی هم خطابی اورم

تشنه سازم تا شرابی آورم

من حیاتم من مماتم من نشور

من حساب و دوزخ و فردوش و حور

آدم و افرشته در بند من است

عالم شش روزه فرزند من است

هر گلی کز شاخ می چینی منم

ام هر چیزی که می بینی منم

در طلسم من اسیر است این جهان

از دمم هر لحظه پیر است این جهان 

لی مع الله (۱) هر کرا در دل نشست

آن جوانمردی طلسم من شکست

گر تو خواهی من نباشم در میان

لی مع الله باز خوان از عین جان

در نگاه او نمیدانم چه بود

از نگاهم این کهن عالم ربود

یا نگاهم بر دگر عالم گشود

یاد گر گون شد همان عالم که بود

مردم اندر کائنات رنگ و بو

زادم اندر عالم بی های و هو

رشته ی من زان کهن عالم گسست

یک جهان تازه ئی امد بدست

از زیان عالمی جانم تپید

تا دگر عالم زخاکم بر دمید

تن سبگ تر گشت و جان سیارتر

چشم دل بیننده و بیدار تر

پرد گی ها بی حجاب امد پدید

نغمه ی انجم بگوش من رسید