آن سوی افلاک مقام حکیم آلمانی نیچه

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

هر کجا استیزه ی بود و نبود

کس نداند سر این چرخ کبود

هرکجا مرگ آورد پیغام زیست

ای خوش اتن مردی که داند مرگ چیست؟

هر کجا مانند باد ارزان حیات

بی ثبات و با تمنای ثبات

چشم من صد عالم شش روزه دید

تا حد این کائنات آمد پدید

هر جهان را ماه و پروینی دگر

زندگی را رسم و آئینی دگر

وقت هر  عالم روان مانند زو(۱)

دیر باز (۲) این جاو آن جا تندرو

سال ما این جامهی آنجا دمی

بیش این عالم بآن عالم کمی

عقل مان اندر جهان ذوفنون

در جهان دیگری خوار و زبون

بر ثغور این جهان چون و چند

بود مردی با صدای دردمند

دیده ی او از عقایان تیز تر 

طلعت او شاهد سوز جگر

دمبدم سور درون او فزود

بر لبش بیتی که صد بارش سرود

«نه جبریلی نه فردوس نه حوری نی خداوندی»

کف زخاکی که میسوزد زجان آرزومندی


من به رومی گفتم این فرزانه گیست

گفت این فرزانه ی آلمانوی ست

در میان این دو عالم جای اوست

نغمه ی دیرینه اندر نای اوست

باز این حلاج بی دارورسن

نوع دیگر گفته آن حرف کهن

حرف او بی باک و افکارش عظیم

غریبان او تیغ گفتارش دو نیم

هم نشین بر جذبه ی او پر نبرد

بنده ی مجذوب را مجنون شمرد

عاقلان از عشق و مستی بی نصیب

نبض او دادند در دست طبیب

با پزشگان چیست غیر ازوریورنگ

وای مجذوبی که زاد اندر فرنگ

ابن سینا بی بیشای دل نهد

رگ زند یا حب خواب آور دهد

بود حلاج بشهر خود غریب

جان زملا برد و کشت اروا طبیب

مرده را دانی نبود اندر فرنگ

پس فزون شد نغمه اش از تار چنگ

راهرو را کس نشان از ره نداد

صد خلل در واردات او فتاد

نقد بود و کس عیار اورا نکرد

کاردانی مرد کار اورا نکرد

عاشقی در آه خود گم گشته ئی

سالکی در راه خود گم کشته ئی

مستی او هز زجاجی را شکست

از خدا ببرید و هم خود گسست

خواست تا بیند بچشم ظاهری

اختلاط  ئی کز کشت دل آید برون

آنچه او جوید مقام کبریاست

این مقام از عقل و حکمت ماور است

زندگی شرح اشارات خودی است

لا والا از مقامات خودی است

اوبه لا در ماندو تا الانرفت

ان مقام عبد هو بیگانه رفت

با تجلی همگنار و بی خبر

دور تر چون میوه از بیخ شجر

چشم او جز رؤیت آدم نخواست

نعره بی باکارنه زد آدم کجاست؟

ورنه او از خاکیان بیزار بود

مثل موسی طالب دیدار بود

کاش بودی  در زمان احمدی (۱)

تا رسیدی بر سرور سر مدی

عقل او با خویشتن در گفتگوست

تو ره خود رو که راه خود نکوست

پیش نه گامی که کامی آمد ان مقام

«کاندر و بی حرف می ریود کلان(۲)