138

سالگرد مهاجرت وطن (جواب)

از کتاب: ماتمسرا

از استاد خلیلی به دانشمند گرامی سید شمس الدین مجروح:



رسید نامه جان بخش دلنواز به من 

ز پیشگاه ادیب مزاجدان سخن


به حرف حرفش سوز نهان بود مستور 

ز نقطه نقطه وی درد دل بود معلن


حکایتی همه از یاد دوستان عزیز

روایتی همه از ذکر کشتگان وطن


فراق نامه روز جدایی از کشور 

وداع نامه هجران ز مادر میهن


حدیث هجر مهین مادری که جانداده 

خمیر مایه ما را به مهر در دامن


به آفتاب فروزان روح بخشایش 

نموده دیده امیدوار ما روشن


به آسمان بلورین سیم سیمایش 

ز دوده از دل ما گرد تیرکی و حزن



به اختران نظر باز چشم اندازش 

چه جلوهها که نموده عیان به سرو علن


بباد های سحرگاهی دل انگیزش 

دمیده هر نفسی روح زندگی در تن


به قله های فلک سای چرخ پیوندش 

نهاده در کف ما خوشه خوشه عقد پرن


من از چکامۀ سوزان تو عیان دیدم 

شراره یی که بود در نهادت آتشزن


چه آتشست خدایا که دمبدم سوزیم

ز قطره قطره خون تا به موی موی بدن


چه آتشست که یکسان به درد می سوزیم

چه خارج وطنیم و چه داخل میهن


چه آتشی که خود آنجاست لیک در دل ما

خلد ز هر شرر وی صد آتشین سوزن


حدیث درد تو در تیره شام تنهایی 

کشانده برد مرا سوى خاک پاک وطن


بیادم آمد از آن روزها که میرفتیم 

گهی بدامن کهسارگاه سوی دمن


شگوفه بار درختان ناک و سیب و انار

عبیر خیز چمنهای سوری و سوسن


بنفشه بر لب آب روان نشسته به ناز 

که زلف خویش کند بیشتر به تاب و شکن


بیادم آمد از آن روزها که می بودیم 

بباغ جنت زیبای خویش کهدامن


به دشت دشت نهاده چراغ لاله بهار 

به باغ باغ فگنده بساط سبز چمن


بسان فرش زمرد به باغ طارم تاک 

به پای تاک ز هر خوشه شمع نور افگن


به یادم آمد پغمان و آبشارانش

که بود فتنه ایام را دمی مأمن 


چه شامها که پی نور ماه می گشتیم 

چو پای برهنه چوپان وادی ایمن


به یادم آمد از گلشن جلال آباد

حریم نرگس و شمشاد، شهر سرو و سمن


فراز کوه "سپیدش" ز برف سیم انگیز 

نهاد ابر سیاهش به گوهر آبستن


درخت نارنج استاده چون عبیر فروش 

ز لاجورد بود دسته و ز زرش هاون


کنر بیاد من آمد که راه پر پیچش 

بود بیانگر عمر و هزار پیچ و شکن


مزار سید "عارف"  که چون تومانده بجای 

چراغ حکمت و بینش بکهنه طاق زمن


خجسته مسجد زیبای وی که بافته بود

بساطش از سر مژگان خویش مرد و زن


رسید نعره الله اکبرش هر صبح

بگوش عرش خداوند واحد ذوالمن


مصیبتی چه بود بیش ازین که می بینیم

کلید ملک سلیمان به دست اهریمن


شعار داس و چکش بر مزار کعبه دل

سپاه کفر و ستم در منازل و بر زن


به دشتها همه برجای آب اشک وخون 

به شهرها همه باران آتش و آهن


کنون به کشور بیگانه می سپارم جان 

کسی مباد چو من سوخته به نار محن


نه همدمی که کنم درد دل به وی اظهار 

نه همدلی که توانم به شکوه باز دهن


نه باد صبحدمش جان من نماید شاد 

نه آفتاب نماید به مهر گرمم تن


درین حدیقه کسی نیست تا نماید فرق 

فغان بلبل و قمری از بانگ زاغ وزغن


نه آن حریف که گوید به نظم من به به 

نه آن رفیق که خواند به نثر من احسن


نه چون تو شاعر باریک بین که بشناسد 

مفاعلن فعلات از مفاعلن فعلن


حریف تیز نگاهی چو تو که دادندش 

دل دقیقه رس و گوش آشنا به سخن


اگر یکی دو تن اینجاست همنوا و رفیق 

به اشک وخون بودش غرقه پای تاگردن


چو مرغ بی پر و بالم که در شب دیجور 

نه آشیانه شناسد نه راه باغ و چمن


اگر سخن به درازا کشید خرده مگیر 

که گلشن دلم آتش گرفته چون گلخن


توخود به سینه مجروح من زدی ناخن

تو خود به آتش افسرده ام زدی دامن


توسوختی دل نالان من به آتش خویش 

چوخانه سوخت کشد ، دود آن سر از روزن