138

خزان خون

از کتاب: سرود خون

چو بینم سحر بر گریزان بباغ 

ز حسرت شود سینه ام داغ داغ 

بیاد آورم روزگاران خویش

ز یاران و از غمگساران خویش 

زهر برگ زردی درین بوستان

بیاد آیدم چهرۀ دوستان

زهر غنچۀ خشک پژمرده ئی 

بیاد آیدم قلب افسرده ئی

زهر سرخ برگی بصحن چمن

بیاد آیدم کشتگان وطن

سحر چون بسردی گراید نسیم 

کنم ناله بر آه سرد یتیم 

سکوت شب و ظلمت هولبار

مجسم کند حال شهر و دیار

چو مرغی  به کنج قفس پر زند

مرا بر جگر  نیش خنجر زدند

بیاد آیدم حال زندانیان

که غلطند در زیر بند گران

بیاد آیدم بند و زنجیر شان

فغانهای خونین شبگیر شان

بشبهای بارانی و ابر و باد

کنم ناله تا سر زند بامداد

بیاد شب کودکان وطن

یتیمان بی خان و مان وطن

دریغا در و دشت و دریای ما

بهشت وطن مهد آبای  ما

دریغا از آن کوهسار بلند

که بر گردن خویش بیند کمند

دریغا از آن نعره زن رود ها

خروشان و مست و کف آلود ها

دریغا که در خاک آزاد گان

رسد پای  نا پاک بیگانگان 

دریغا از آن ملت شیر دل

که چون پیل لغزیده پایش بگل 

دریغت ز تاریخ گویای وی

از آن باستانی سخنهای وی 

از ان نیزه داران پولاد پوش

که از بیم شان چرخ کردی خروش 

از ان شیر مردان گیتی ستان 

بخاک افکن تاج شاهنشهان 

از ان ژنده پوشان بالغ نظر 

حقیقت شناسان روشن بصر

دگر بر متاب ای بلند آفتاب 

بخاکی  که خون ریزد آنجا چو آب 

میفروز ای ماه دیگر چراغ

مخند ای گل سرخ در صحن باغ

چو گلبانگ اذان نباشد بلند

تو ای روزن صبحدم در بیند

چو آواز تکبیر ناید بگوش

تو ای مشعل آسمان شو خموش 

چو خم شد علم بر فراز  سپاه

شو ای روز روشن چو شام سیاه

تو ای ابر بارنده در نو بهار 

به قبر  شهیدان بیکس مبار 

مکن شست و شو خون آزادگان 

که نقشیست بر خاک ما جاودان 

بمان تا ازان داغ خون روزگار 

دماند گل و لاله در نو بهار 

چو آزادگی نیست کشور مباد

زن و مرد ما زنده یکسر  مباد

چو آزادگی نیست دنیا مباد

ز فرش زمین تا ثریا مباد

سر افراز را در سر افکندگی 

بود مرگ زیبا تر از زندگی