111

قسمت دهم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

چند نفر باغبان و مزدور که از پارچه های برزده ، سرو روی خاک آلود و لبان خشکیده شان پیدا بود که کارهای زور طلب و شاقشان را گذاشته آمده اند. کنار دیوار کوچه مغموم و خاموش نشسته بودند آفتاب هنوز خوب گرم نشده بود آسمان هیچ ابر و غباری نداشت. از شاخۀ بزرگی که به بیرون باغ بود یگان توت ، بالای خاک نرم کوچه می افتاد . آواز گریه دوسه زن از میان باغ شنیده میشد و آنهم گاهی با غچ غچ ساچهای بالای درخت توت ، چنان می آمیخت که از بیرون بدرستی شنیده نمیشد. جنبشی میان مردان کنار دیوار افتاد. گفتند : "جنازه را کشیدند." تابوتی را که بالای آن "سوزنی" رنگ رفته و شاریده یی را که معلوم میشد از قناویز پسته یی ساخته شده، انداخته بودند، چهار نفر که مانند مردها بی گوشت خشک و خاک آلود بودند به دوش کشیده بیرون آوردند سلیمان در حالیکه با شف دستارش اشکهایش را پاک می کرد از دنبالشان میآمد رشیدهم در کنارش راه می ، رفت ، برادر رشید نیز با بالاپوش سیاه درازش در حالیکه با يک دستش گوشۀ تابوت را گرفته بود مانند رابر دم داد و پیش می رفت. زنی با چادری سفید شتابان می آمد . باد میان چادریش خانه کرده بود . مانند خیمه چرکینی که توفان آن را برداشته شد باشد ، می پیچید به زمین هموار می شد ، برداشته میشد از بالای پلوانها و جویها به سرعت می گذشت و هردم شکلی دیگر می گرفت و نزدیک میشد، خوب نزدیک شد دسته به سینهاش میکوفت و فریاد میزد : " من او را کشته ام خودم او را کشته ام . . . تابوت را آهسته گذاشتند و در حالیکه با نگاه های حیرت آمیز بسوی یک دیگر دیدند به جای شان بی حرکت ایستادند. مادر خیرو در میان گریه و سرفه ، نیم و نیم کله چیزی گفت. چنان با تلاش و هول گفتنی هایش را پرتاب می کرد که مبادا در سینهاش بترکد و او را پاره پاره سازد جنبید و جنبید و خود را میان باغ برد. لاحول . . .لاحول

گویان تابوت را برداشتند و بردند سوی گورستان سلیمان دیگر نمی گریست و هنگام رفتار ، نگاهش چنان روی علفها، تپه ها و سنگها جا به جا میشد گویی میبرید یا فرو میرفت و با وقار درنده و جسوری گاهگاه نظری به پهلوی راستش ، به رشید که خاموش و متفکر بود می انداخت، برادر رشید ، یخن بالاپوش پشمیش را بالا کرده بود شمال تنبانش را میرقصاند ، کلاه پوست موی رفته نصواری رنگی به سر داشت و بالای کلوش هايش یک ، یک دانه تکمه دوخته بود که آلش نشود ، بعد ا ز چندین قدم نظری به سایه اش می انداخت و موی چرب کرده اش در زیر آفتاب گرم براق بود. از دور سنگهای گور ها هویدا شد و قبر کن پیر کمرش را گرفته نفسی طولانی کشید مرده را دفن کردند و در سایۀ درخت توت با تن تفتیده تشنه و عرق آلود دور سلیمان را گرفتند . یکی می گفت : این زنکه دیوانه است. دروغ میگوید . دیگری ریش کوتاهش را پیش آورده می گفت. با يک سياه ، با يک سر عاجزه چه می توانی بکنی؟ مرد هیچگاه با زن نمیجنگد اگر با کلانتر سر جنگ را داری . مشت و درفش برابر نیست خود را زحمت مده او رویدار ،است صاحب رسوخ است جوانیکه چشمان خورد و صورت زرد ورم کرده داشت یک قدم پیش آمد "حالا که کاری شدنی بود، شده با این کارها مورده زند نمی شود دوباره به دست نمی آید ." رشید خاموش بود و به آواز کودک که لحظه یی از چیغ زدن آرام نمیشد گوش میداد زنان با آواز بلند گریه میکردند سلیمان چشمانش را به دهن باز ولبان کبود رنگ كودک دوخت. از بالای یک پتۀ ارسی نگاهش جهید و در کنار كودک آیدن را جست جایش را خالی یافت سلیمان لـب پاینش را به سختی گزید و با ناراحتی مخصو صی گفت : دیگر من فرزند حرامی کلانتر را پرورش بد هم؟

گناه من چیست ؟ همه خموشانه به وی نگریستند آواز رشید بالاشد: بیایید خانه، چای بنوشید . همانجا صحبت می کنیم . مثلیکه به انتظار این آواز بودند . بی معطلی دهنهای خشک و لبان تفتیدهشان را کشودند و بستند و زبان گرم و کم رطوبتشان را تماماً به کام های شان چسپاندند و بدون آنکه یکی به دیگری اعتنایی داشته باشد به سوی خانه روان شدند. چند دقیقه بعد سلیمان بیرون شد. کلاه گلدوزی کهنه داشت و کمرش با دستمال سرخی بسته بود چند قدم در خم و پیچ کوچه دوید را هش را بالای زمینها کج کرد و اسپ سرخ رنگ لاغری را که صاحبش معلوم نبود و تمام بهار با یک جل کهنه آن جا می چرید سوار شد ریسمانیکه به جای افسار به پوز اسپ بسته بود به هوا رفت و آن جانور که از چند ماه پشتش سنگین نشده بود گوشهایش را پس برد و دو پای پیشش را هر چه دور تر جلو انداخت

سلیمان پیکر استخوانیش را که معلوم می شد روزی زیاد تنومند بوده کاملا به جلو خم کرده بود چهره اش چون دود کمرنگ متراکمی بود که چشمانش مانند دو قوغ آتش در آن می سوخت. درمیان تپه ها نا پدید شد . جویه های تاک ، خانه های همسایه ها ، جایی نماند که نپالیدند . " افسوس ، جسد گنده و بوی ناکش را گرگها خواهند خورد. کرگسها چور خواهند کرد. زنبورها توته های خورد آن را سوی لانه شان خواهند کشید. " جوان زرد ورم کرده چون پوقانه نرم وکم بادی میان کلوخهای بزرگ نشست و گویی از گفتار ، خسته شده بود. مطالب آخرینش را کنده کنده و نامکمل گفت: نه گور . . . نه كفن . . . آه . . . یک مسلمان . . . باز هم ریش

کوتاهی پیش آمد . "بی نماز جنازه ؟ . . . ام . . . توبه از قیامت . . . کفیدن گورها و بر خاستن با کفن ها . . . آواز خشکی از عقب بالاشد: "این از کدام گور با کدام کفن بر خواهد خاست !

سکوت سرد و مرگباری حکم فرما شد رشید آهسته خموشی را فرو ریخت

"راستی خود را کشته خواهد بود ؟ ... سخت نامرد بوده . . . خود کشی... چرا خود کشی ؟ . . . افسوس ، افسوس . . . " ؟. كودک حرامی کلانتر چیغ زد، چیغ زد و مرد ، یک بلندى دیگر به بلندی های گورستان افزود. مادر آیدن هم چند ماهی سر گردان به این در و آن در رفت و یک روز صبح جسد یخکرده و سردش را در حالیکه دست و پایش کج و وج شده بود ، از آشپز خانه یی کشیدند دندانهایش دانه دانه و خاک آلود مانند سنگریزه هاییکه بالای گل سیا رنگی چیده باشند معلوم می شد پوست زیر گلویش پرده ها و کیسه های کوچکی ساخته بود و موهای ماش و برنجش چون کوت پشمی که روزها میان خس و خاشه فراموش شده باشد به نظر می آمد. او را هم بردند و به خاک سپردند دو سال گذشت . . یک روز كه هوا منجمد کننده و سرد بود و زمین را برف یخ شده و ضخیمی پوشانده بود میدان روبه روی دکانهای ده بیش از هر روز با قدمهای دهاتیان نقش می برداشت دوسه نفر دهاتی با چپن های پاره پاره و دستارهای چر کین ریشه ریشه شده سگ پیر سفید بزرگی را که توته جگری را دندان میزد و با خون آن برف را سرخ می ساخت با گلوله برف زدند و از زیر پایه ییکه سیمهای تیلفون از آن می گذشت ، راندند و به کاغذیکه بر پایه میخ شده بود و باد لحظه یی آرامش نمی گذاشت ، چشم دوختند مرد قد بلندی هم باریش و دستار سفیدش آمد و آنجا ایستاد. او را دیده یک قدم عقب رفتند و آهسته زمز مه کردند : " مبارک ... آخند عالی جناب ... برکت ده ماست."

بلند بلند سلام دادند و او هم با شد و مد و تلفظ مکملی "وعليک" گرفت . عصایش را بلند کرده بالای کاغذ گذاشت، با آواز بلندی خواند:

همه مردمان قشلاق را واضح خاطر باد!

سلیمان که دو سال قبل نعیم کلانتر صاحب رسوخ و معزز این ده را به قتل رسانده خودش فرار کرده بود تاحال چندین تن از سپاهیهای علاقه داری را که به قصد گرفتار کردنش بر آمده بودند کشته است مردم قشلاق بدانند که هر کس او را زنده به دست ما بسپارد هزار افغانی و اگر مرده اش را بیاورد پنجصد افغانی انعام داده میشود. به شما اعلان و ابلاغ کردیم که مسبوق باشید . محل امضای علاقه دار صاحب . دهاتیان نگاهشانرا از خط شکسته و کج و وج میرزایی روی کاغذ دزدیده سوی هم دیدند و آوازی از از ایشان بر نیامد.

مرد قد بلند ریش سفید گفت : تو به... تو به ... خط بینی... وحشی شده... خون خور شده... این هم از علامات قیامت است... حيف كلانتر ... حیف حیف کلانتر... خداوند او را غریق رحمت کند.... چه نان ده بود ، چه دست باز داشت ! ... حاتم طایی بود ، حاتم طایی به به... بچه های مکتب دهاتی رخصت شده بودند. دو نفرشان با پاهای برهنه و اندامهای لاغر و زرد رنگ در حالیکه کتابهای شان را زیر بغل میفشردند خموشانه پشت ، مرد قد بلند، ایستاده بودند يک باره به سختی خندیدند. آخند نیز خندید و دهاتیان دیگر هم آرام آرام خندیدند کاغذ که در اثر وزش تندباد از پایه جدا شده بعد از چرخی به هوا ، بالای دستار آخند نشسته بود آهسته لغزید و روی برف افتاد یکی از دهاتیان، با نوک پیزارش آنرا زیر برف دفن کرد و با غژغژ آشفته یی از هم جدا شدند . باز سگ پیر توته جگر را بر داشته آورد زیر پایه نشست و بر آن بیره هایش را فشردن گرفت و با خونش برف سفید منجمد را بیشتر بیا لود، اما دیگر بر سینۀ پایۀ تيلفون ، کاغذاعلان نمی رقصید.