عاجز

از کتاب: یادی از رفته گان

لعل محمد (عاجز ) ولد پیر محمد ساکن باردانۀ کابل بود . وی در زمان اعلیحضرت  احمد شاه بابا در کابل تولد و نشو نما یافته و علم طب را از پدر به ارث گرفته از کثرت اشتغال درین فن فروررفتن به دقایق فنی آن با فیض استعداد خود  مراتب و مدارج اعلای علمی راطی کرد و شهرت روز افزونش از کثرت مراجعین گوش زدعام و خاص شد تا آنکه در زمان اعلیحضرت تیمورشاه بتاریخ ۱۴ ربیع الاول ۱۱۹۲ ق به خطاب عبدالشافی خان اختصاص یافت و ما مور به علاج و تداوی خاندان سلطنتی گردید.

(فرمان مقرری عاجز را بوظیفۀ مذکور (فاضل محترم حافظ نور محمد کهکدای سر منشی حضور شاهان ) در مجلۀ کابل ۳۸ گراورو نشر نمود اند. ) و از آن به بعد از اولاد واحفاد عاجز در خاندان شاهانه سدو زائی و محمد زائی افغام موظف بوظیفه طبابت می بودند و تا اخیر عصراعلی حضرت سراج الملت و الدین حبیب الله خان شهید و ظیفه مذکور به این خاندان اختصاص داشت . (فاضل محترم حافظ نور محمد این ادعای مارا در مقاللۀ خود مه تحت عنوان ( عاجز افغان ) یا ( افغان عاجز ) در سال ۱۳۱۳ هجری در مجلۀ کابل نشر نموده اند . تایید کرده اند و مقرری های هر یک را با ذکر تاریخ به ثبوت رسانیده اند . )

عاجز تا سال (۱۲۲۸) قمری در قید حیات بود و بکمال پیری رسید  و درین معنی میگوید : 

خم شد قدم از حسرت ایام جوانی 

این با رسبک مایه چه مقدار گران بود 

آرامگاه ابدی عاجز و اولاد و احفادش در دامنۀ سمت جنوبی تپه مرنجان واقع است : 

عاجز در طب همچنان که سر سلسلۀ خاندان خود است در مقام علم و ادب نیز سر حلقه شعرای عصر خود داست . او از جملۀ معاصرین با ( میرهو تک خان ) « در افغان » و میرزا قلندر مودت و محبت داشته است و این معنی را خودش اظهار میکند.

ارتباط عاجز بافغان : در (۱۲۰۴ ق ) چون اعلیضحرت تیمورشاه از مرکز سلطنتی روانۀ بلخ شد افغان و میر ز قلندر که از زد وستان صمیمی و یک جهتی  عاجز بودند بر کاب شاه عازم بلخ شدند و تا چندی در آنجا ماندند . درین مدت (افغان ) شش قطعه مکتوب به عاجز فرستاده و عاجز به جواب بعضی آن ها پرداخته است .

مراسلات عاجز که فعلا بدسترسی ما موجود است در طی (۳۰) صحفه و هر صحفه مشتمل بر (۱۵) سطر و این ذیل عبارت است ازمکتوبی که افغان باستثنای شش مکتوب دیگر خطوط خود به تکرار یاد کرده و عاجز در پایان این مکتوب مطول می نگارد :

«دوست یک جهت چند بار قلمی نموده به نا چار مینگارم که شش خط شما رسید  هفت پرده چشم را منور ساخت . عاجز نو از بنده نیز شش عریضه نیاز ارسال خدمت کرده سوای چند خطوط ساده »

مکتوبات عاجز که مشتمل بر نظم و نثر و مترصع با صطلاحات طبی . و مضامین رنگین است مضامین دررنگینی به نجهی است که عاشق بمعشوق عرض اخلاص نماید (یعنی به کمال یکدلی واتحاد). عاجزرا نیز قصیده یی است درموضوع سفر افغان ومیرزا قلندر دررکاب شاه مشتمل بر(۵۹)بیت که ابیات ذیل ازآن قصیده است. بعد ازتمهید میگویند.

داستان طرفۀ دارم شنیدن لازم است 

بشنودهرکس دلیل عبر تی دارد بکار

درسر سالی که تاریخ ظهورش بود (غدر)۱۲۰۴

طرفه رنگی ریخت چرخ حیله سنج بدقمار

آخر فصل ربیع واول ماه صیام

بود کزنیرنگ کاری های دهر بیمد ار

داشتم ازجمله یاران دویار مهربان

چون دوچشم خود عزیز وخورده بین ونیک کار

آن یکی میرهتک درشاعری افغان لقب

وان دگر مزرا قلندر باغ معنی رابهار

وان دوتن راکرد مامورسفر حکم قضا

سوی بلخ اندر رکاب شاه نصرت اقتدار

شاه شاهان جهان تیمور شاه جم حشم

آنکه دارد قیصر رومش بدولت افتخار

همچنین عاجز درین موضوع ترجیع بندی دارد مشتمل(۷)بند وهر بند (۱۱)سطر که ترجیع آن این است:

ای فلک زبیدادت کار دل بجان آمد

الامان که از هرمو ،تن به الامان آمد

دربند ششم میگوید:

اوروانه سوی بلخ زندگی بمن شد تلخ

ازفراق اوشد سلخ ماه انتظار من

عاجز دراکثر غزل های خود بهر معنی که توانسته با(عاجز)افغان رابه صورت تلازم ایراد نموده ازآن جمله است مقطع های ذیل:

مکن ازشام هجرش منعم ازبیطاقتی (عاجز)

چو افغان میبرم ازدل خبر سوی پیام او

عاجز بکوی اونرسدسعی وکوششم

سویش مگر به یاری افغان رود دلم

سراپا دفتر ما یوسی نظم دلم (عاجز)

نمیباشد بجز ازآه وافغان بیت رنگینم

دیوان عاجز:ازعاجز دیوانی بیاد گار مانده که شامل است بر:

۱-غزلیات-۲-رباعیات-۳-ترجیعات-۴-مخمسات-۵-رقعات-۶-قصاید-۷-قطعات تاریخی-۸-ساقی نامه.

این دیوان در(۴۳۲)صفحه فی صفحه ۱۵سطر تقریباً بالغ برششهزارو سیصد بیت میباشد وبخط خوانای نستعلیق تحریر شده متأسفانه نام کاتب وتاریخ کتابت را ندارد. قراری که ازبعضی اشخاص بامعلومات دراطراف عاجز ازآثار عاجز ونظم ونثر چیزی های که شنیده میشود درین دیوان وجود ندارد پس معلوم شد که آثار عاجز بیشتر ازمحتویات این دیوان است که درین روز ها توسط عبدالجلیل مأمور بما رسیده وبه اغلب احتمال غزلیات ومخمسات اوبرغزل بیدل شوکت افغان وخود عاجز میباشد. بخش مکتوبها اولین مکتوبش غیر منقوطه وعریضه یی است بحضور اعلیحضرت تیمورشاه آن ودرقطعات تاریخیه قطعه یی به تقرب تزویج (میر هتک افغان) گفته وماده تاریخ آنرادر دوبیت ایراد نموده که یکی آن درج شد.

یکی عاجز ازسال عقدش خرد

بگفتا نموده(مه وخورقرآن )۱۲۰۸

ونیز قطعه یی درتاریخ وفات پدرومادر خود گفته که درطرف سه ماه ازجهان درگذشته اند:

درسه مه والدین من رفتند

مسلم ومسلمه براه هدا

تانودسال زندگی کردند

روبسوی حق ورشرک جدا

گر بایشان دعای خیر کنی

بتو بخشد جزای خیر خدا

سال این شخص وشخصه مرحوم

هاتف خیب گفت یاولدا

بعد فوت (دوحج) زصدق بگو

(رضی الله عنهما ابدا)۱۲۲۸

کلمه فوت دوحج به دومعنی آمده اولاد مستفات میشود که والدبن عاجزمیخواستند که درهمین سال معا یکجا بزیارت حرمین مشرف شوند لیکن قضا فرصت نداد. ثانیاً کلمۀ (دو حج)که به حساب ابجد بیست ویک میشود ازحساب جمل مصرح تاریخی که ۱۲۵۰ است استخراج میشود. (۱۲۲۹)باقی میماند که سال وفات والدین عاجز است. همچنین قطعاً تاریخیه یی درمرثیۀ وزیر فتح خان دارد مشتمل بربیست وچهارده تاریخ استخراج میشود وبدین اشاره میکند.

بعد ختم سوره سبع المثانی بادو رود

چهارده تاریخ ازاین هفت بیت من بخوان

برخی ازاشعار عاجز

ایمطلع ابرویت درکیش سخندان ها

دیباچۀ دیوانها سرنامه عنوانها

تاعشق توبرمردم تشریف جنون بخشد

شد چاک چو دامانها بیسار گریبانها

دردیدۀ معنی بین خارا است جدا ازتو

سیر گل وریحانها گلگشت گلستانها

ازچشم توصدر خنه اززلف تو صدزنار

دردین مسلمانها درگردن ایمانها

سوزدل وچشم تردور ازتو بمن آن کرد

کاتش به نیستانها سیلاب به ویرانها

ظلمت کدۀ عالم ازچشم فلک چون تو

کم دیده بدوران ها ای شمع شبستانها

ازبی سروسامانی درکوچه زلف تو

عاجز سروسامانها دارند پریشانها

***

بزم عمرست ونفس آئینه داراست اینجا

زانکه خواهی توصفاییش غبار است اینجا 

خوار تاچند شوی درهوس لال وگل

سربه جیب دل خود کن که بهار است اینجا

واعظم وعده بفردادهد ازحوروقصور

گوبزی شاد که دلبری بکناراست اینجا

(عاجز(افغان خبر درد مرا داد بدوست

مشک مرهم نۀ دل های فگار است اینجا

غبار وحشتم چشم تمنا می کند روشن

طپیدن چون شرار آئینه مامیکند روشن

کدورت رخنه ظلمت شود ازدود نومیدی

نسیم صبح گاهی شمع دلها میکند زوشن

دم روشن دل است آئینه پردازعداوتها

چراغ آرزو بزم دلم تامیکند روشن

بود تیغ استخوان خویش هم طبع ملایم را 

گل اینحرف رنگ موج دریا میکند روشن 

برون برد ازعدم صد شهر آنسووحشت خویشم

غبار عزتم کی چشم عنقا میکند روشن 

ندارد ماضی ومستقبل بجز رنگی

غم امروز «عاجز»عیش فردا میکند روشن

غزل:

دلزکف برده مراچشم سخندان کسی

کرده ازخویش برونم لب خندان کسی

نگهی سوی من زار که دورازرخ تو

شام شد صبح من ای شمع شبستان کسی

دل سودازده را دوست ازآن میدارم

که بودهم صفت زلف پریشان کسی

کرده تاراج همه ملک دل (عاجز) را

داد ازظلم جدائی توسلطانی کسی

مخمس برغزل افغان:

چندی چورم بدا من صحرا زدیم پا

چندی چو موج بررخ دریا زدیم پا

عمری براه هرزه دوی ها زدیم پا

آخر زترک خود بمن ومازدیم پا

برعمر پشت دست وبدنیا زدیم پا

دانی فضای دهر چه باشد مقام وهم

مهر ومه خیال درو صبح وشام و هم

زین بزم نیست بادۀ عیشی بجام وهم

دل ازطپش نگشته گرفتار دام وهم

چون شعله بر غبار هوسها زدیم پا

نقشی بد هرقابل تسخیر دل نشد

ازآب وخاک تن گل تعمیر دل نشد

مارا تعلقات عنا نگیر دل نشد

جز موج یاس حلقۀ زنجیر دل نشد

هر کس به عیش دست زد ومازدیم پا

نه غم نه عیش متهم درمیان دهر

آنسو گذشته ام دوجهان زین وآن دهر

مارا همین بس است رم ازمردان دهر

کردیم ترک صحبت سنگین دلان دهر

چون وحشت شرار به خارا زدیم پا

مارا چه عمر چیست نشاط وکدام غم

چون صبح در حیات حبابیم منهم

ازسازو برگ عیش گذشتیم یک قلم

بالیده است هستی مادر وگل عدم

چون رنگ عافیت به چمنها زدیم پا

چیدیم صد چمن گل عبرت زکائنات

هرگز ندیده ایم مروت زکائنات

کردیم قطع رشته الفت زکائنات

افشانده ایم دست به همت زکائنات

آمد انتظار زلف ورخ گلعذار ما

«عاجر»مپرس حیرت لیل ونهار ما

کرد ازشکست رنگ شگفتن بهارما

«افغان» گذشت ازفلک آنسو غبار ما

بنگر زعاجزی به کجا ها زدیم پا

قصیده :

از قصاید یست که در ضمن مکتوب بافغان نوشته است ).

چو خواهم که سطری زهجران نویسم

کشم از جگر آه و افغان نویسم

بخون دل از یاد آن بزم رنگین

چمن طرح سازم گلستان نویسم

دل و جان که بودند رتند با او

دگر مرگ خود را چه برهان نویسم

تب هجر در مغز دارم عرق کو

کنم استخوان آب و بحران نویسم

روم شرح مکتوب حسرت طرازی 

چو رنگم پر و بال مرغان نویسم

روم چون بسر منزل بزم صحبت

خط خاک رو بی مژگان نویسم

چو یاد آرم از عید صبح وصالت

شوم بسمل از شوق و قربان نویسم

دهم دیده را منصب اشکباری

بابر از پس گریه فرمان نویسم

برد خواهد امروز فردا زجایم

سزد اشک را گر بطوفان نویسم

چه مسوج و حبابند و طوفان هم

چه از دل نگارم چه از جان نویسم

نفس را دم آمد و رفت در دل

کنم ره تحریر سوهان نویسم

سر خوان شور طرب نه فلک را

کنم جمع تا یک نمکدان نویسم

چو آیم به امید در آستانت

کف یاس را منع دربان نویسم

ز بس تنگ گردید در دیده کابل

وسیع است اگر بیت احزان نویسم

تو گر خواهی ای مایۀ عیش و عشرت

بغم یک قلم خط بطلان نویسم

غبار سمندات چو دود دیده یابم

ز دیدن بشارت به کوران نویسم

درین ره نه تنها است سو ز تلاطم

که تا حشر چون شعله جولان نویسم