پادشاهی خوشنواز
پادشاهی پیروز و خوشنواز شاهنامه و اخشنور بعض مآخذ دیگر بزرگترین پادشاه یفتلی است که در عصر او (آریانای یفتلی) چون آتش از زیر خاکستر دفعتاً پیدا شده و قوایی را که در هر نقطه مجسم شده بود به هم یک جا نموده جمع کرد. قراری که اکثر مؤرخان و واقعه نگاران شرق و غرب مسلم میدارند، جنگ بزرگی میان اخشنور و فیروز به میان می آید و قشون ساسانی منهزم میشود و برای اینکه فتح خود و ناکامی فیروز را مسلم سازد باب مذاکره را بین خود و شاه ساسانی باز گذاشت. فیروز از مخالفت با دولت یفتلی عفو خواسته عهد و پیمان کرد که اگر بخشیده شود سلامت به کشور خود باز گردد. از خطۀ سرحدی معین تجاوز نخواهد نمود و به عنوان خساره باج و خراج زیادی را قبول دار شد، و پسر خود قباد را به قسم یرغمل نزد اخشنور گذاشت تا باژ و ساو برای یفتلی ها رسید مدت دو سال قباد طور گروگان بود باقی ماند و به امر اخشنور، منار سرحدی برپا نمود پیروز دریای منار مذکور قسم یاد کرد که من بعد از این خط تجاوز نکند و معاهدۀ مذکور قرار ذیل است:
"..." فیروز گفت صواب است پسر رسول فرستاند و گناه خویش پیدا کردند و عذر و تقصیر و زنهار خواستند خوشنواز فیروز را ملامت کرد و چنین گفت من به جان تو چنین نیکویی کردم و چون سوی من آمدی تو را بداشتم و سپه دادمت و به امداد خود تو را کسی کردم تا بر برادرت غلبه کردی و ملک ازو باز بستندی، پس حق من نشناختی و سوی من سپاه آوردی و مردمان چند از من بگریختند و تو غره شدی و حرمت مرا دست بازداشتی تا خدایت بگرفت و آن مرد شما را بدین بیابان آورد؛ من آن مرد را همی شناسم که کیست، مگر آن فرشته بود که خدای عزو جل او را از آسمان بفرستاد تا تو را به گناه تو گرفتار کند به ناسپاسی کردن نعمت و ناشناختن حرمت من. امروز که به گناه خویش مقر آمدی تو را عفو کردم و زنهار دادمت و تو را به فرزندان و ملک باز فرستم به آن شرط که با من عهد کن و سوگند خور که هرگز دیگر به حرب من نیایی و سپه نفرستی و هیچ دشمن مرا یاری ندهی نه به مزد و نه به سلاح و میان پادشاهی ما و میان پادشاهی تو مناری برپا کردی که هرگز نه تو و نه سپاه تو به این جانب بیاید و اگر غدر و بی وفایی کنی خود و سپاه تو روی از تو بگردانند و به لعنت خدا و رسول مبتلا باشی.
و رسول او را به نیکویی باز گردانید و پیش روی طعام و خواسته فرستاد و از آن چیزهایی که از آن ناصیت خیزد از معنی ستور و فرس و اوانی و فرمودش که هم آنجا هستی میباشی تا من کسی بیرون کنم تا آن مناره تمام کند و تو را آنجا برند و سوگند دهند و با تو عهد کنند. رسول فیروز چون بازآمد و هدیه ها آورد سخت شاد شد بدانگه جان او و آن سپاه او را بخشید پس سوگند را اجابت کرد و سپاس داشت و خشنواز بفرمود تا از آن کوه سنگ را ببریدند و بر سر آن چاه یک مناره ساختند که جاودانه همی بود از سنگ و شش ماه اندر بیابان روز بشد و آن مناره تمام کردند فیروز با آن اندک لشکر که داشت شش ماه آنجا بماندند و در این شش ماه خوشنواز هر یک ماه از نو نیکویی و ترتیبی نو نیک میفرستادش چون مناره تمام شد خوشنواز حاکم دبیران و مهتران سپاه و رعیت آنجا فرستاد و دانشمندان هیاطله و دانشمندان تخارستان، همه را بفرستاد تا فیروز را به آن مناره پیش مردم سوگند داد چنانکه اول یاد کردیم. پس عهدنامه نوشتند و آن همه مردمان که آنجا حاضر بودند گواه کردند و عهدهای خویش بر آن عهدنامه نهادند. پس خشنواز فیروز را بسیار خواسته داد و به نیکویی باز گردانید، ولیکن روی او را ننمود و با وی دیدار نکرد و فیروز بازگشت.