گله بان
آتش خورشید
در دیر سیاه شامگه میسوخت
بر در خرگاه
گله بان با دست های پشت سر بسته
صورت مسفام پر آژنگ
فحشهای زهر ناکش زیر دندان بود
بندی از یال سیاه اسپ بر پا داشت مارهای تشنه کام شام تابستان
از برایش غصه میخوردند
چند سالی پیش
گله بان در اولین فریادهای خویش
شیر گرم شامگاهی را ستایش کرد
نغمۀ شادابی آن دشت را سر داد
دودها وشعله هایی را که هر خرگاه با آن زنده میماند
در دل شب ها نیایش کرد
آری او
بارنجهای مردمش رنجور می گردید
و با تحقیر شان تحقیر میشد
با سر افرازی شان دلشاد
حرف جانسوزی به حلق پاک نی میریخت
او برای سبزه شیرین آن وادی
نخستین شعرها را ساخت
او به گوش گرم هر خرگاه
نخستین بار
قصۀ فرجام غم را گفت
این گناهش بود .
تا که روزی در غبار خسته یک شام
گله بان با دستهای پشت سر بسته
بندی از یال سیاه اسپ بر پا داشت
ردۀ شلاق بر بازو و پشتش نیش میزد
در گلویش شعر مرگ غصه میرویید
فحش های زهر ناکش زیر دندان بود
گاوها بارنج او رنجور
مارهای تشنه کام شام تا بستان
از برایش غصه میخوردند .
آتش خورشید در دیر سیاه شامگه میسوخت