بهرام بن یزد جرد
چون یزدجرد هلاک شد مردمان چنین گفتند که آن اسب فرشته بود که ایزد تعالی اورا 3 بفرستاد تا یزدجرد را بکشت و خلق را از وی برهانید.
و گفتند از نسل او پادشاه نخواهیم . پس مردی را بجستند از نسل اردشیر شیر بابکان نام او خسرو ، پادشاهی بدوددادند چون بهرام گوراین خبر بشنید، با نعمان ابن المنذر بگفت نعمان چهار هزار از عرب بر گزید بر گزیدو بیامد گوشۀ مداین بنشست و گفت : اگر این کار بتدبیر کردند از کدخدایان ایران یکی منم و این پادشاه باتفاق من باید نشاند و پسر یزدجرد با من است و او 5 سزاوارتر است به پادشاهی از بیگانه .
ایرانیان جواب دادند: که او پسر یزدجرد الاثیم است ، و همچنین پدر است ما او را نپسندیم پس بهرام اندرین باره بسیار مناظره کرد و اندران مناظره همه را لازم کرد که او مستحق پادشاهی است و بسیار سخن رفت تا اتفاق بر آن نهادند که تاج مملکت بیارند و برتختی بنهند و دو شیر گرسنه را بر دو گوشۀ تخت بدارند.
هر کس که این 6 تاج بدارد و برتخت بنشیند پادشاهی را شایان گردد. بهرام بیامد شیران قصداو کردند نخستین شیرارا گوش بگرفت و برپشت او بنشست دو دیگر 7 شیر را گوش ها بگرفت و سرهای ه ردو شیر برهم همیزد تا دندانهاء شان بیفتاد و مقهور
----------------------------------------------------------------------
1-ب:نینداخت؟
2-:دو سه یزد.
3-ب:او بکشت.
4-ب:نام ندارد.
5- هر دو نسخه : واو را
6- ب: آن
7-قرائت ن : و دیگر .
گشتند. و هردو شیر از پای بیفتاد. اوتاج بر سر نهاد و برتخت نشست ونخستین کسی آن خسرو و بروبشاهی سلام کرد.
و چون بپادشاهی بنشست با مردمان معاملتها (29) نیکو کرد و رعیت را تآلیف کرد و رسمهای بد که پدرش نهاده بود برداشت ، و اول کاری آن کرد، که هفت ساله خراج بخشید مررعیبت و اهل حرف را فرمود: که نیمروز. 1 روزگار کنید ، و نیمروز دیگر بخورید و اگر ندارید از گنج ما بخورید و بخواهید و حشمت مکیند و بهندوستان رفت متنکر حال 2 و آنجا ددانی بودند مضر چون شیر و ببر واژدها و فیل که ولایت از دست مردمان بستد بودند آن ددان را بکشت و چون شیرمه 3 ملک هند خبریافت که او از بزرگ زادگان ایران است قصد کشتن بهرام کرد و بهرام متنکر شدف و پس لشکری از هندوستان بر شیرمه بیرون آمد بحرب . بهرام گور پیش اوشد و آن حرباز شیرمه بخواست و پیش از لشکر شد و آن اکفایت کرد، و لشکر را هزیمت کرد.
چون دل شیرمه فارغ شد دختر خویش 4 ببهرام داد و لایت سندو مکران بهرام را داد و برین جمله خط نوشت و گواهان کرد و خاقان ترک قصد ایران کرد، و بهرام به شادی شراب مشغول گشت و خاقان اندر ایران آمد و بهرام بروجه شکار کردن،
------------------------------------------------------------
1-قرائت ن: : نیم روزکار کنید؟
2-یعنی به تغیر حال و بصورت ناشناس در طبقات ناصری بر شبۀ بازرگانان و در مجمل : برسان فرستادگان بزمین هندوان رفت گویا دراینجا مآخذ گردیزی مروج الذهب مسعودی بود، وی گوید و قدکان بهرام دخل الی ارض الهند متنکرا والاخبار هم متعرفا و اتصل بشیرمه(کذا) ملک ملوک الهند(1ر222)
3-شیرلقب ملوک بامیان بود ودمه بمعنی بزرگ و عظیم صفت اوست (برای شرح رجوع کنید به تعلیق نمبر اول )
4-نام این شیرمه درشهنامه و مجمل شنگل و در غرر تعالبی شنگفت است و نام دخترش در مجمل سهی شمع بیدود را (شهنامه 4ر316)
سوی آذربایجان رفت، و ایرانیان نومید گشتند و کسی فرستادند و باخاقان صلح کردند و و ساو و باژبپدیرفتند.
خاقان مغرور گشت و ایمن بنشست 2 بمرو و بشکار کردن و طرب مشغول گشت . و بهرام مغافضه تاختن آوردف و خاقانرا به همه عزیزان او اندر شکار گاه بگرفت و اسیر کرد و شمشمیر اندر سپاه او نهاد و بسیار بکشت و باقی بگریختند و پس بر اثر ایشان به ماورائ النهر شد، و آن دیار را قهر کردو (30) ترکستان بگرفت و بروزگار او گنج کیکاوس یافتند دو گاومیش زرین مرصع بجواهر برآخر های سیمین بسته و بدل و علف جواهر و مروارید ریخته پیش ایشان.
چون اورا بگفتند گفت : گنجی که کیکاوس نهد ، ما برنداریم زیرا که ما را ننگ باشد نهاده دیگران برداشتن ما را خزانه به تیغ و تیر بازوی قوی مال از دشمنان باید گرفت ولایت آبادان باید داشت نه خواستۀ مردگان. پس بفرمود تا آن و جواهر بردویشان بخشیدند.
و بهرام گور بهر زبانی سخن گفتی . بوقت چوگان زدن پهلوی 4 گفتی و اندر حربگاه ترکی گفتی و اندر مجلس با عامه دری گفتی و با موبدان و اهل علم پارسی گفتی و با زنان زبان هریر5 گفتی و چون اندر کشتی نشستی زبان نبطی گفتی، و چون
--------------------------------------------------------
1-اصل:باز ولی دو باز به معنی باج و خراج است.
2-ب : نه نشست؟
3- هر دو نسخه : اجزهای؟
4-هردونسخه : بخدا تعالبی در عرر ملوک الفرس (555) گوید العرب بالصالحه بالفهولیه منهاج سراج در طبقات ناصری ( 1 ر196) همین مطلب را آورده ولی از چو گان زدن و پهلوی ذکری ندارد.
5-درهر دو نسخه هریواست که مقصد زبان هرات باشد در(ن) این کلمۀ را راهریوه ساخته اند منسوب به هری در حالی ترکیب اصل همین همین رامیرساند.
خشم 1 گرفتی تازی گفتی.
وو چون شصت و سه سال از پادشاهی او گذشت روزی در شکار از پی صیدی میساخت ناگاه در چاهی افتاد و هلاک شد و او نخستین کسی بود که مهمانرا به پیشگاه 2 نشاند.