111

زن دیوانه

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

گهواره رنگ پریده ییکه مالامال از گریه طفل چند ماهه یی بود و تکه های مثلث شکل سرخ و سبز به نام تعویذ و مهره های خورد و کلان برای راندن اجنه بر آن آویخته بودند، آرام آرام ، میجنبید . لب های كودک کبود شده بود دیگر اشک در چشمان کو چکش حلقه نمی بست. آواز خشک و لرزانش آهسته آهسته در گلوی کف آلودش فرو می نشست و او لحظه ها با دهن باز خاموش میماند و آنگاه سر خود را به راست و چپ حرکت میداد لبان نازکش را حریصانه می لیسید تا دوباره نیرو میگرفت و چیغ میزد فغانش چون تند بادی در گیسوان آشفته و سیاه زنی نفوذ می کرد که با دست چپ بازوی گاهواره را در دست داشت و بادست راست پستان خالی و خشکش را می فشرد. برو دوشش زیر آفتاب تموز که از ارسی می تابید عرق کرده و گرم بود و در آن گرمای کسل کنده و ضعف آور، مگس های جسورانه بر سر و رویش می نشستند در چهره اش سرخی و طراوت جای خود را به افسردگی رو به افزایش می داد.

ناگاه ، آواز کودک به نرمی درژرفای سینه اش فرو رفت و دیگر برنیامد. لبهایش به هم پیوست و سیاهی آهوانه چشمانش میان پلکها ناپدید شد و نفس ها شمرده از سینه اش بر می آمد. مادرش هراسان به چهره او خیره شد و سرا سیمه خود را به جو یلی رساند.

آه ! .... آخی کجاستی

مرد لاغری با چشمان فرو رفته موی پریشان و خاک آلود در دهن ارسی یکی از خانه ها ظاهر شد. مجسمه آسا به چشمان همسرش دید . غم غمی کرد و غایب شد.

در نظر درختان بی برگ و بار دیوارهای فرسوده و آسمان کم مساحت آن چهار دیواری که شاطر در آن زندگی می کرد ، اگر درختان ، دیوارها و آسمان نظر داشته باشند، اینگونه حادثه ها تازگی نداشت .

شاطر ایوب هر زمانیکه غمها بر قلبش سنگینی میکرد در یکی از خانه ها پنهان میشد به دامن دود غلیظ و نشه اور چرس پناه می برد و در روشنی شعله هاییکه به وقفه ها از سر خانه چلمش سر میکشید و در میان جرقه های آتشیکه به هر سو پراگنده میشد خود را نمی یافت. غرق در دنیاهای دیگر بر زمین دراز می کشید و ساعتها به خواب می رفت.

نگاه زنش مدتی در سیاهی فضای خانه ییکه چند دقیقه پیش هیکل استخوانی شاطر را بلعید غوطه ور شد و بار دیگر سکوت گاهواره بر هم خورد ما در لبهای خشکیده جگر گوشه اش را بوسیده از کنارش بر خاست. درفضای مرگبارخانه چیزی را میپاشید تا چشمش به پیاله کوچکی افتاد آنرا بر داشت . خاکش را پف کرد. و زیر چادرش گرفته روان شد.

هنوز چند قدمی نبرداشته بود که آواز گر به کودک دو باره به تار روحش چنگ زد و سیل آسا تمام اندیشههای پریشان او را به سوی گودالهای عمیق و سیاه و دخمه های نمناک و ترس آور تر زند گی برد.

گویی پرده سیاهی به رویش کشیدند پیش پای خود را دیده نمیتوانست بی آنکه بخوا هه مکثی کرده و پس از مدتی دو دلی دوباره راهش را پیش گرفت اما با قدم های سریعتر و سریعتر تا آنجا که رفتارش به دویدن بدل شد و رفته رفته شکل گریز را به خود گرفت. البته گریز از فریادهایی که گریز از آن برای هیچ مادری ممکن نیست. آواز گریه کودک همراه مادرش می دوید و چون آتشی میان استخوانهای وی شعله میزد.

دوان، دوان از برابر حویلی همسایه ها گذشت تا خود را دور تر ، پنهان از چشم سیال و همچشم به کوچه نا آشنایی بر ساند . هنوز دو سه کج گردشی را پشت سر نگذاشته بود که آواز گاوهای تازه از چرا رسیده، از پشت در بزرگی پاهایش را بی حرکت ساخت و بی درنگ تک تک كرد.

مردى قد بلند چاق در را برویش کشود و حیرت زده به سرا پای زن نگریست. لبخند با معنایی نثارش کرد. از آن لبخندهاییکه بار ها پیش چشم این زن زرد لاغر یا سخی نمی یافت، گر می خود را می باخت سرد و بیجان روی لبهای آن مرد فربه و مغرور نا بود می شد.

- چی؟ زن نمیخواست پاسخی بدهد هر گز دلش نمی شد خود را پشت آن در بیابد. اگر روزی تصور می کرد که رو بروی آن مرد قرار خواهد گرفت ، مو بر بدنش راست می شد . زن شاطر که چهره اش را با همان لاغری و زردی ترساننده می شد نمکی گفت ، بار ها آواز پای او را ، آن وکیل پر دل را در قفای خود شنیده بود. گاهی که برای رخت شویی می رفت ، برای نان پزی می رفت ، به دنبال کار چادری پینه پینه اش را به سر می انداخت در نیمه های راه آواز پای مردی او را دنبال میکرد و با آواز آشنا کلمه های تلخی را به گوش او زمزمه می نمود. وی بی آنکه تصمیمی بگیرد گفت : 

- شیر ، شیر میخایم. مرد لاغری با چشمان فرو رفته پر از شیر کرده آورد و بر کف دستش گذاشت. زن سر و روی خود را با چادر پیچیده به راه افتاد. آواز قدمهای وکیل دنبالش ر اگرفت.

- مه تمام سرمایه خوده ده اختیار تو خات گذاشتم . ببی زندگی چند روز اس آخر آرامی نمیخوایی؟

از مردم می ترسی؟

مردم چه خبر میشن . . .

زن شاطر نزدیک در حویلی خود رسیده بود که دستی بازویش را محکم گرفت و لبهایش که تا آنگاه به هم دوخته شدی بود یکباره باز شد :

- آخر ، وکیل ، به لحاظ خدا ایلا کنین! . . . چی جیغ میزنم مرد مه خبر میکنم .

با يک تكان خود را نجات داد و در را به عقبش به سختی زد هنوز نفسی به راحت نکشیده بود که نگاه خشمگین همسرش او را اجازه حرکت نداد 

- کجا بودی ؟

- شیر آوردم . . . از .

گنگه شو نالت به هر چه زن فاحشه ،اس صدای وکیل پردله شنیدم ازوختا فکر می کنم مه که يک مرد حساب میشم يک قران.

در آمد ندارم . اما تو به جنس هر هفته پنج شش افغا نی میاری کالای فلانی ره ششتم خانی فلانی همسایه ره جارو کدم . ای مردم احمق عوض ایکه تره ملامت کنن مره طعنه میدادن که بار دوش زن خود اس مه نه بار دوش کسی استم و نه ای بی غیرتی ره قبول کده می تانم.

هله ... زود باش ... این چوچه سگته وردار و بیرون شو ! شاطر ايوب مردی عصبی بود هر جا که به کار می پرداخت بعد از دو ، سه روز جوابش میدادند و پسانها چرس هم او را ناتوان تر ساخته بود ، به حدیکه وجود زن و فرزندش را چون دو قوغ آتش بالای اعصابش احسا س میکرد زیراهمه میگفتند که همین زن است که شاطر ایوب بیکاره را نان میدهد این کلمه بیکاره مانند کویه روانش را می خورد. قطره های اشک سوزان روی گونه های کهر با یی زن غلتید . به پاکی خود سوگندها خورد و به کارش مزدوری هایش همسایه ها را شاهد آورد مگر سودی نیخشید. شاطر ایوب که در کام نشه تلخ و کسالت آوری رنج می کشید، هول انگیز فریاد می زد.

- گفتم زود شو... وردار چوچی ته . برو! زود شو...

پیاله از دست زن افتاد و شکست خاک تشنه شیر را تماماً مکیدو او در حالیکه های های میگریست طفل گرسنه اش را میان بازوان استخوا نیش فشرده به راه افتاد در قفایش بعد از دقیقه ها آواز شکستن گهواره یی شنیده شد... روزها گذشت شام روشنی در آغوش شهر به خواب می رفت. پرنده ها در جستجوی آشیانه های خود بودند . در راهی پرکج و پیچ که از میانه شهر میگذشت يک مرد قد بلند چاق که هنگام سخن گفتن دستش را هم پایین و بالا میکرد . و يک جوان کوتاه قد سرافگنده مانند کسیکه چیزی را گم کرده است تیز تیزگام می نهادند . وکیل پر دل که احتیاجی به تو صیف ندارد ، خاصه آنگاه كه يک بحث اجتماعی عميقی را روی دست داشت. لبهایش ، شکمش پشتهای دستش ، پیشانیش و حتى صدا يش هم آماس کرده بود. آن جوان قد کوتاه با موهای سیاه نامرتب وریش رسیده پسرصوبه داری متقاعد بود که در زندگی همین يک فرزند را داشت و وقتیکه پسرش به حيث معلم به آن شهر دور مقرر گردید برای نخستین بار در زندگیش از دوری فرزند اشک ریخت که همه همسایه ها ملامتش کردند. وکیل پر دل هر چند از این معلم تازه آمده بدش می آمد مگر بیش از با او سر میخورد و بی اختیار ساعتها با هم مباحثه میکردند و در اخیر وکیل با ناراحتی و شکست عجیبی وداع می کرد. او باز هم آمرانه دستش را روی شانه معلم جوان زد : 

- معلم صاحب ، باور کو که دلمه زیاد تر از تو درمانده میسوزه چکنیم ، چه چاره داریم ؟! 

- باور نمیکنم زیاد تر از مه بسوزه. زیرا مه هم از همی مردم در ما نده استم . باز هم دلسوزی شما تنها يک دلسوزيس و هیچ وخت حاضر نمیشین که کاری انجام بتین یا چاره یی بکنین واگر اقدا می هم میکنین اول میبینین که چقدر به خودتان سود مند اس. مفاد خودتان با مفاد مردم هیچگونه اشتراکی نداره. نگاهش روی سنگ و خاک راه می لغزید و دست هایش درجیب پتلونش بود.

- عجب عجب ای دار المساکینه مگر ما چند سرمایه دار نساختیم ؟ شما معلما ساختین ؟ امی مردم گشته ساخت ؟ ما ساختیم. اعانه داديم كمک كديم...

- و در بدلش ؟

استاده شد و به بروتهای پر پشت وکیل چشم دوخت .

- و در بدلش هیچ .

- چطور هیچ ؟  در بدلش شما وکیل پر دل خان شدین.

- البته ای وکیل بودن مه به مردم چی ؟ 

- بلی مگر بر شما هفت هزار نفر از ای شهر رای ندادن ؟

آنوقت دیگر قدمهای شان خیلی آهسته شده بود.

- قربان ، بری او کارمه پول د گه دوسه لک روپيه خر چ کدیم . مفت

نگرفتیم. باور کنین مه او لین کسی استم که فکر دار المسا کینه ده ای شار آوردیم و به كومک چند صاحب رسوخ دگه اوره ساختیم . مگر مردم هر روز ذوقشان به گدا یگری زیاد تر میشه. 

- بلی اینه یک زن گدا چند روز پیش پیدا شده مگر نا ممکن اس ذوقی با شه. از ایتیاج اس.

دریشی لیلامی معلم جوان که به دقت زیاد می شد آنرا نصواری گفت هیچ چیز تازه یی نداشت اما وکیل چندین بار سرا پایش ناراحت شده بود. در کنار راه طفلی کوچکی سر ش را روی سینه مادرش گذاشته بود شاید خواب می دید زیرا با چشمان بسته لبهایش را طوری حر کت میداد که گویی شیرلذيد و گرمی از پستان مادرش می مکد. لبها يش خشک و خاک آلود بود و از میان گرد و غبار راه نگاه های بیشمار رهروان بر چهره رنگ باخته و سینه استخوانی مادرش میلغزید دست مادر مانند شاخه یی برگی دراز بود. وکیل پر دل با نخستین نگاه او را شناخته بود. آهسته گفت:

- ذوقيس ، ذوقيس ، ذوق گدایی زیاد شده ، ذوق نان مفت...

-  آخر اقه سر سری نیس دریشه های درازی داره. ذوقی  یعنی چه اگر مه تشریح کنم بازمیگین معلمس عادت داره بتشريح و گفتار . . .  بیائین بیائین یکی دو کلمه با ای زن گدا صحبت کنیم . موضوع به تمامی حل میشه.

آنگاه درست در دو - سه متر ی زن گدا قرار داشتند . جوان دست وکیل پردل را میکشید که "بیایین" و وکیل خود را پس کش میکرد و میگفت: درست اس شاید گپ شما درست باشه ، آلی نا وخت اس. 

- نی نی شما خو بیا یین که باور کنین ، دگه خوده بازی نتین خاهش میکنم.

وکیل پر دل عرق کرده بود و با دستمال سفید عرقش را پاک میکرد

و میگفت :

- نی نی درست اس . . . و آهسته به گوش معلم جوان زمزمه کرد : 

- ای زن دیوانه اس مه مشنا سمش اگه پیش بریم حمله میکنه.

آنوقت دیگر زن گدا نیز وکیل پر دل را به تمامی شناخته بود یاد کلمه های شهوت آلود او در مغزش چون تیزاب می چکید.

- زن چنانکه و کیل حدس زده بود چر خی خورد و سنگی را برداشت. صدای گرپ گرپ پای چند رهگذر فراری تا چند دقیقه در هوا طنین انداخت و طفلک سرا سیمه به سینه مادرش چسپید کوچه مانند زنگی گناهکاری خاموش شد.

زن لبش را میگزید و آواز ضربان قلبش را می شنید.