غلبه تورک زابلی بر سرند کابلی
بدو گفت شیدسپ کای جان باب
تو خوردی مرو سوی او با شتاب
که مرد دلیر است و با دستگاه
مبدا که دور افتی از تاج و گاه
تورک دلاور برآشفت و گفت
که این نامور شاہ پاکیزه جفت
بدارای این گنبد لاجورد
که با من بگوی و از این برمگرد
بدو گفت آن کو به قلب اندرون
ستاده است بر کتف رومی ستون
پسر بر درفشان درفش سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید
کلاه و کمر زرد و خفتانش زرد
همان اسپ برگستوان نبرد
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد دمان از برش بردمید
دلاور ز گفت پدر چون هژبر
یکی نعره زد کاب شد خون زابر
یکی تیز کرد از پس جنگ خنگ
بر آهیخت گل رنگ را تنگ تنگ
چنان تاخت آن اشقر سنگ سم
که در چرخ از گرد شد ماه گم
بزخم سر تیغ و گرز و سنان
هم تافت در حمله هر سو عنان
به هر حمله خیلی فگندی نگون
به هر زخم جویی براندی ز خون
دل پیل تیغش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
سرنداز کران دید دیوی به جوش
به زیر اژدهایی پلنگینه پوش
ز آسیبش افتاد بر پیل پیل
سواران رمان گشته زو میل میل
برانگیخت که پیکر باد پای
بگرز گران اندر آمد ز جای
زدش بر سر و ترک گرز شگفت
که گرزش به ترک آتش اندر گرفت
تورک سپهبد نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند
بیاویخت از بازویش گرز جنگ
بزد بر کمر بندش از باد چنگ
ز زین در ربود و همی تاختش
به پیش پدر بردانداختش
چنین گفت کاین هدیۀ کابلی
نگه دار از این کودک زابلی
از آن پس یکی پر هنرخوان مرا
مخوان کودک و شیر نر خوان مرا
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآوردگه اسپ را تیز کرد
سپه چون سپهبد نگون یافتند
عنان یکسر از رزم و برتافتند
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان زکین روی برگاشتند
تورک و دلیران زابل به هم
برفتند چندان که سود اسپ سم
گریزنده را تا به کابل فراز
عنان از قفا هیچ نگسست باز
همه روزه بس کشته بر یکدیگر
سر و پای و دل بود و مغز و جگر
از آن دشت صد سالیان زیر گل
همی گرگ تن بود گفتار دل
چو فیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه
فرو ماند کابل شه نیکبخت
ز شید سپ کین کش بترسید سخت
که ناگه سرآرد جهان بر سرند
کشد نیز همچون اسیران به بند
ببیچارگی باج و ساو گران
پذیرفت با هدیۀ بیکران
کسی را کشته شد دادشان خون بها
بدین کرد فرزند خویشان رها
چو بگذشت از این کار یک چندگاه
به شید سپ بر تیره شد هور و ماه
برفت و جهان ماند ازو یادگار
چنین است آغاز و انجام کار
هر دو سپاه زابل و کابل و پهلوانان هر دو گروه بهم سخت جنگیدند و آخر پهلوان زابل تورک به پهلوان کابلی غلبه یافته گرز گران بر سر او انداخته و او را گرفته و پیش پدرش برد و بر زمین انداخت و گفت بگیر این هدیه کابل را مرا بیش از این کودک می شمارید، زیرا کارهای بزرگ و بزرگترین از این کودک ساخته است، سپس باج و خراج سنگین بر پادشاه کابل گذاشتند و زابلیها راه آستان خود پیش گرفتند، چند گاهی شید سپ زنده بود و بعد از چند گاهی جان به جان آفرین سپرد و تورک پادشاه شد.
گرفت آن گهی پادشاهی تورک
سرافراز شد بر شهان سترگ
چو بگذشت یک چند از شهریار
بر آسوود از او مردم روزگار
یکی پورش آمد به خوبی چو جم
نهاد آن دلاور و را نام شم
یکی روز او را چو یک سال بود
سرافراز با گرز و گوپال بود
بدین نیز چون روزگاری گذشت
به سر ماه اختر همی برگذشت
از شم زان سپس اترت آمد پدید
همی فر شاهی از و می دمید
به زور و تن و چهره و به رز و یال
بشد اترت از سروران بی همال
به علت ظهور فرزند من که حالا بس قشنگ و زیبا شد و هر کس میداند که این پسر من است کشف و اشکار شده است پس باید بروم و در کشور نامعلومی در سرزمین هندوستان تا کسی مرا نشناسد. این پیش آمد بر زن دل داده اش بی نهایت گران تمام شد و خیلی نالان و شکسته شد، اما چاره نبود. جم به هندوستان رفت و مدتی آواره و سرگردان میگشت و باز از آن دیار قصد زمین چین کرد سپس به افغانستان آمد و جلاد آن ضحاک در سرحد افغانستان و چین او را یافته دستگیر نمودند و با اره او را به دو نیم نمودند. دختر کورنگ شاه پادشاه زابل یک ماه بعد از این فاجعه رنجور شده زهر خورد و از غم روزگار آسوده گشت.
شیدسپ پسر تور
یاوردم این داستان را بسر
کنون تور را بست خواهم کمر
ببد تور از آن پس یکی بی همال
برافراختش خسروی فرویال
هم از پهلوانی هم از بزبم و جنگ
دبیری و دانش هم از فر و سنگ
بمیدان مردی از میدان گرد
اسپ هنرگوی مردی ببرد
شه زابل او را نکو داشتی
فزونتر ز فرزند او داشتی
بدو داد منشور شاهی و چیز
هم از تخم خویشش زنی داد نیز
چو بگذشت یک چند از نامدار
به فیروزی دولت شهریار
از آن ماه زادش یکی شه نژاد
ببد شاد و شید سپ نامش نهاد
برین گشت اختر چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند
دریغا زمانه ندادش درنگ
همین است راه پلنگ از نهنگ
چو شد تور و شیدسپ برجای اوی
نشست و برافراخت سیمانی اوی
به پائیز چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت
همای سپهری بگسترد پر
همی بر سرش داشت مایه ز فر
ز زابل شه اختر بپرداخت رخت
بدو تخته داد و بپوشید تخت
به اورنگ بنشست شیدسپ شاد
به شاهی در داد و بخشش گشاد
بزرگان زابل و را گشته یار
به شاهیش کردند گوهر را نثار
پس از مرگ کورنگ یک چندگاه
چو گذاشت بر نامور پادشاه
تورک
یکی پورش آمد ز تخم بزرگ
برسم نیا نام کردش تورک
چو شد سرکش و گرد دو ساله گشت
به زور از نیا و پدر برگذشت
یلی شد که در خام خم کمند
گستی سر ژنده پیلان ز بند
کس آهنگ پرتاب او در نیافت
زگردان کسی گرز او بر نتافت
ز بالای مه نیزه بتراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن به کابل سپاه
چو دید و گرفت آرزو تاختن
که من با تو آیم به کین آختن
بدو گفت کاین رأی پدرام نیست
تو خوردی تو را رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته است گهواره تنگ
به کین چون کشی از بر باره تنگ
تو باید که با گوی بازی کنی
نه بر بورکین رزمسازی کنی
بر از رنگ رخ داد پاسخ تورک
اگر کوچکم هست کارم بزرگ
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
درار هست کوچک بها به زسنگ
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد
ز شادی همی در کف رودزن
شگوفه شگافنده شد از چمن
مغنی درآمد به آواز رود
همی خواند این خسروانی سرود
بده ساقیا جام گیتی نما
که او عیب ما را نماید به ما
بخوان یک غزل یار قوال ما
که باشد مناسب به احوال ما
برآورد می چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند
بت گل رخ از کار جمشید کی
در اندیشه بود و همی خورد می