شیخ ریایی
بود در غزنه شیخ شیادی
دام گسترده همچو صیادی
سبحه اش دام بود و گیسودام
جذبه و خرقه و هیاهودا
گاه می گفت از کراماتش
ساده لوحان همه به دورش جمع
همچو پروانه در حوالی شمع
***
بود شامی و فصل سرمایی
برف و توفان دهشت افزایی
شیخ از جاده ی گذر میکرد
مضظرب هر طرف نظر میکرد
عاقبت یافت آشنایی را
صوفی زار بینوایی را
پارسایی ستاده بردر خویش
زار و نالان زحال ابتر خویش
شیخ شیاد یک صلا میخواست
یافت چیزی که از خدا میخواست
صاحب خانه در غم نان شد
از صلایی که زد پشیمان شد
چیز دیگر نداشت آن درویش
به جز از دستبند همسر خویش
عاقبت شد شد پس از بسی تک و دو
نان مهیا و دستبند گرو
شیخ را اشتها رسانده به جان
دست ناشسته رفت بر سر خوان
گفت کشتی تاجری اکنون
غرق گردیده بود در جیحون
چون به گوشم رسید فریادش
به توجه نمودم امدادش
غرق گردیده بود در جیحون
چون به گوشم رسید فریادش
به توجه نمودم امدادش
برق آسا شدم سوی جیحون
کردم آن غرفه را زآّب برون
شستم آنجا به آب جیحون دست
حق در این ما جرا گواه من است
شیخ را بود خوبه خوردن ماست
گفت با میزبان که ماست کجاست
ماست در طاق رفته بود از یاد
زن صوفی زخانه زد فریاد
ای خود اینجا و رفته در جیحون
تا کنی تاجری ز آب برون
طاق از سفره یک قدم دور است
چشمت اینجا چرا چنین کور است