مسکین ده مزنگی
خوردم ز دست ترک فرنگیکه واخ واخ
در دل نهفته زخم خدنگیکه واخ واخ
فتم به بهر عشق که آرم دری بکف
گشتم اسیر کام نهنگیکه واخ واخ
بافوج عشوه کشور زهدم بیاد داد
عالم خراب عربده جنگی که واخ واخ
یاران فتاده است سروکار چون کنم
با پر جفای قایه تنگی که واخ واخ
(مسکین) بگو که کرد ترا بی گنه شهید
بیمانه نوش مشت دو رونگی که واخ واخ
غمین میرزا عبدالسلام کابلی وفاتش در (۱۳۱۶) واقع شد
خط مپندار آنکه سرزان لعل آن دلبر کشید
پادشاه مور بر تنگ شکر لشکر کشید
تا نویسد خط آزادی برای عاشقان
صفحۀ سن ترا دست قضا مسطر کشید
سبزه میروید گل و ز سیزه گل پیدا شود
بو العجب نیرنگ کز گل سبزه ها بر سر کشید
این جفاهائی که دل از دانل خال تو دید
کی مسلمان زاده ای این جور از کافر کشید
آفتاب از شرم رویش رو پس دیوار کرد
تا که آن خورشید سرو سر از سر منظر کشید
روز و شب همچون قلم سر در خط فرمان تست
از گریبان عدم یاران (غمین ) تا سر کشید