138

کاروان اشک

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

در نیمۀ شعبان ۱۳۸۷ در آستان مطهر نبوی عرض گردید.


تیر می بارد ز گردون بر تن بی جان من

تا شود سوراخ هر شب سینه ی سوزان من 

آسمان از رشک می سوزد چو می بیند سحر

اختران اشک را بر گوشه ی دامان من

چشم اختر بی نم است و چشم من خو نابه بار

نم کشد آخر فلک از جوشش توفان من

شیروان آسمان را نیست انجامی پدید

راه برد آخر به منزل اشک سرگردان من

صد بیابان طی نمود این کاروان تا از جگر

شد روان دنبال دل تا سر حد مژگان من

اینک از مژگان بخون غلطد که بوسید خاک فیض 

در حریم آستان حضرت سلطان من

نسبتی کردم خطا چون کردمش سلطان خطاب

زین خطا تا حشر لرزد خامه ی لغزان من

تاج شاهی گر کنم نسبت بخاک آن حریم

خسروان نازند، اما وای بر خسران من

تاجداری را سرد سودن سر عزت بعرش

کو خطایی بشنود زین درکه ای دربان من 

کاروان اشک خون آلود من افگنده بار

با متاع جان بخاک درگه جانان من

در گهی گر ذره ساید سر در آنجا یک نفس

قرنها با مهر میگوید تعالی شان من

سوختم بر حال دل کاینک بخون غلطد زرشک 

از همایون طالع فرخنده ی چشمان من

کان دو طفل ساده رخ سودند بر خاک نباز

پیشتر از جبهه سایی دل بریان من 

*** 

من کنون دانم که میباد حدیثی بس درست

اینکه: دل گوید سرای تن بود زندان من

گرنه تن زندان وی بودی برون جستی زشوق

هر نفس بهر سجودش این دل نالان من

با بهشتم نیست کاری تا در این گویم مقیم

این من و این جنت و این روضۀ رضوان من

یکدم اینجا را بصد عمر خضر ندهم که نیست

چشمه ی حیوان وی در تیرگی بنهفته بود

مطلع نور است جای چشمه ی تابان من

هم سکندر آب نوشد هم سیه بختی چو من

کس نماند تشنه لب از ساقی مستان من 

بیدلان گفتند«من» گفتن نشان سر کسیست 

این سخن دور است یاران بعد ازین از شان من

تا دراین دربنده وار افتاده ام گویم به فخر

این «منم» کاین نعمت جاوید گشته آن من

جز حریم رحمت عامت که می بخشد پناه

بر سیه روزان مجرم چون من و اقران من

از شب یآس آمدم سوی سحرگاه امید

ای همایون صبحدمف ای مشرق احسان من

برف بر موی سر و دل در میان آتشم

شد مذاب از آب و آتش پیکر بیجان من

آز چون مار سیه زد حلقه بر گنج دلم

وارهان این گنج را از حلقه ی ثعبان من

داد خواهم، داد ما بستان که چرخ کینه توز

از معایب تیرها زد بردل نالان من

بسمل دل را به در مانگاه رحمت می برم

تا مسیح القلب سازد از کرم درمان من

گر مسیحا چشم ظاهر کرد بیناُ فیض تو

می کند بینا به معجز دیده ی  پنهان من 

*** 

از ره دور آمدم صد آرزو دارم بدل 

یک نگه بر آرزوی قلب پر حرمان من

ناقه ی آمال مارا منزل دیگر کجاست 

جز دیار لطف تو ای منبع احسان من 

قطره ای ز آن ابر دریا بار آره صد بهار

بر گل نشکفته ی امید در بستان من

خار من گل گردد و خاکم شود باغ طرب

پرورد چندین گهر یک قطره ی نیسان من

کیمیا سازان کوی تو بتاثیر نفس

زر کنند از عنصر لا طایل پژمان من

*** 

زمزم آنجا، ساقی زمزم در اینجا آزمید

آه ای ساقی کرم بر سینه ی عطشان من

قبله آنجا، دل بقربان تو اینجا می شود

کن قبول ای قبله ی اقبال من قربان من

کعبه را پرسید دل کاخر سیه پوشی چرا

گفت غمگینم که رفته روح من ریحان من

این حجر باشد دل من لیک بشکسته زغم

نیست گوشی تا بداند از لبش افغان من

یاد آن ایام فرخنده که سر دار حرم

زنده میکرد از کرم هز ذره ی ارکان من

من طواف حضرت وی مینمودم گر چه وی

طوف  میکرد از ادب بر ساحت ایوان من

ای در تو کعبه ی من، زمزم امید من

قبله ی من، رکن من، دین من و ایمان من

بینوایم، بیکسم، بی طالعم، بی حاصلم

این من و این عجزمن این حجت و برهان من 

نامه ی عمر مرا با خون رقم زد روزگار

از الم مرقوم شد از ذیل تا عنوان من

پیرو مکر و فریبم، بنده ی حرص و هوی

نفس چون سلطان قاهر میدهد فرمان من 

تا بدست نفس بسپردم زمام ناقه را

منحرف گردید از ره، عقل سرگردان من 

راه، پیچان است و منزل دور و دزدان در کمین 

تا کجا آواره گردد این دل حیران من

سنگ باران ملامت می شود از هر طرف

دل ز دست نفس کافر کیش پرطغیان من

گر نبودی سایه ی عفو تو ای ابر کرم

سوختی ملک وجود از آتش عصیان من

سوختن بهتر بود، نی آب گردیدن ز شرم

آب گردیدم زشرم ای آبروی جان من

اینک آن آب خجالت می چکد بر دامنم

من خطا گفتم که اختر ریزد از دامان من

غرقه در گرداب خجلت می شوم تا روز حشر

گر نباشد التفات نوح کشتیبان من 

ای امام اهل رحمت ای کریم این الکریم

گوش نه بر ناله ی بی پرده ی عریان من

پرده پوشی کن که من بی پرده گویم راز دل

در حضور سرور  صاحبدل سردان من

ارمغان آورده ام بر خاک راه مصطفی

ارمغان من چه باشد؟ اشک خون افشان من 

اشک من آلوده با خون است پاکش می کند

دیده ی مشتاق، اعنی این گهر سازان من

این گهر ها را کنم بر خاک پاک وی نثار

تا خرامد موکب میرفلک جولان من

این گهر ها را کنم بر خاک پاک وی نثار

تا خرامد موکب میر فلک جولان من 

گر چه هردم از شکوه این همایون بارگاه

حرف گم گردد میان ناله ی لرزان من

لیک می آید صدای حضرت به اطمینان من

آری، آری گر نباشد آن نگاه لطف بار

دور باش هیبت اینجا بر کند بنیان من 

در ادب گاه کرم عرض تمنا جرآت است 

ای کرم فرما، تو دانی رنج بی پایان من

هم تو دانی آنچه هست از خواجگی شایان تو

هم تو دانی آنچه هست از بندگی شایان تو

من از آن چشم عنایت یک نگه دارم رجا

تا بسامان آورد دنیای بی سامان من