سمن ناز دختر کورنگ شاه کوشانی

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

 شاه زابلستان و اولاده ملکه کوشانی

تور - تورک - سرند - اترت - شم -  گرشاسپ


جمشید یا جم سر سلسلۀ دودمان پیشدادیان بلخ است که اولادۀ او را "شاهان داد" نیز گویند چوم مشارالیه بالآخره بر (هفت کشور) پادشاه شد کبر و غرور بر وی تسلط یافت و رقیبی سرسخت چون ضحاک(شاهنامه وی را جد اعلای مهراب شاه کابلستان می داند) در میان آمد جشید از بلخ برآمد نالان و سرگردان از کابستان به زابلستان رسید و وارد شهر (نیمروز) شد مانده و زله داخل بغی شد و این باغ به (کورنگ) شاه کوشانی متعلق بود. (سمن ناز) دختر شاه کوشانی مرد مسافر را پیش خود خواست. در ضمن صحبت دریافت که او پادشاه هفت کشور بوده و از دست ضحاک شکست خورده و متواری شده شاه و شهزاده خانم با هم ازدواج میکنند و خداوند به دختر کورنگ شاه کوشانی یک عده پسران داد که هر کدام مانند: تور - تورک - سرند - اترت - شم گرشاسپ شاهان مقتدر شدند. خود جمشید از ترس ضحاک فرار نمود. در سرحدات چین به دست سپاهیان ضحاک اسیر شد و بدن او را با اره دو نیمه نمودند.

شهنشاه جمشید لشکر کشید 

بیامد بر ابر صفی برکشید 

برابر کشیدند لشکر دو صف 

مبارز روان گشت از هر طرف 

از آن نیمه ضحاک خود راند پیش 

که او را چنین بود آیین و کیش 

نهشت از دلیران خود هیچ یک 

که آرند مر بادپا را به تک 

بآوردگه شد یل رزم جوی 

مبارز برفتی هم آورد اوی 

چهل روز پیوسته شان جنگ بود 

مبارز به آورد آهنگ بود 

هر آنکس هنرمندتر بود و گرد 

به یک گرز بیور به خاکش سپرد 


برای مزید معلومات راجع به "جمشید" به جلد اول تاریخ افغانستان از صفحه ۲۰۶ الی ۲۲۹ مراجعه شود. در آنجا معلومات شرح مفصل داده شد و خلاصۀ خیلی فشرده آن را نظر به ارتباط موضوع اینجا می دهیم: (جمشید) در سرود (ویدی) آریایی به (نام) های (یاما) در متن اوستایی (یما) در شاهنامه (جم) و بالآخره در تمام ماخذهای ادبی ما به اسم (جمشید) یاد شده است و در جمله پادشاهان قدیم آریایی بلخی به حیث مؤسس (شاهان اولی) یا دودمان (پاراداتا) یاد نموده متذکر می گردد که (پارادا تا) اولین سلالۀ شاهان آریایی (اولین حکمروایان زمان اولی) مؤسسین عدل و داد و تهذیب بشمار میرود.

(یما) یا (یاما) یا (جم) و (جمشید) پسر (تهمورث) یا طوری که اوستا میگوید پسر "وی وان غانا" یادشده و (سرود ویدی) اسم پدرش را "وی - واسوات" خوانده در تاریخ نیمه داستانی و نیمه تاریخی به حیث اولین پادشاه "پاراداتا" یا پیش دادیان بلخی شناخته شده پاراداتا مرکب از دو کلمه است یکی "پارا" به معنی پیش و دیگری "داتا" به معنی (داد) به این صورت کلمه ی مرکبهی (پاراداتا)  یعنی (پیشدات) و (پیشداد) یا (پیشین داد) یا (پیشدادیان) است که در مأخذهای اسلامی به صفت "پیشدادیان بلخی" معروف و مشهور می باشد. خیلی پیش از زمان فردوسی خیلی پیشتر از عهد اوستا و خیلی مقدم تر از دورۀ (ودا) در آن وقتهایی که آریاییها شروع به مهاجرت نموده بودند هر دو مأخذ اولیه  آریایی چه (اوستا) و چه (ودا) هر دو یکسان (یماویا yima ) یا (یاما Iama) را یاد کرده اند. در اوستا او را (yimakashita) (یما کشائتا) گوید و در (ودا) (yamaraja) آمده در اوستا پدر او (ییوان گانا) (yivanghana) در (ودا وی واسوات) (vivasvat) ذکر شده (ودا و اوستا) او را به صفات درخشان نورافشان و نورانی خوانده در (ودا) به حیث (یا مارجان) یعنی (شاه یاما) یاد گردیده فردوسی به اساس سیاق خودش جمشید را هفت صدسال پادشاه تصور نموده میگوید که وی اساس بشری را سخت استوار کرد آلات جنگ و اصول بافتن پارچه های کتانی و ابریشمی را اختراع کرد سبک و ساختمان بنایی را از دیوان فرا گرفت و جشن نوروزی بنیاد نهاد و بالآخره در طبابت چیزهای نوی را کشف کرد و بر هفت کشور حکمروایی نمود و در آخر چون به همه چیز دست یافت به دربار خداوند ناسپاسی نمود، دعوی خدایی کرد و خلق ازو گردان شد. ابلیس که برای بد انداختن جهان هستی نقشه هایی کشیده بود با ضحاک بازگشت و چیزهایی به وی آموخت در نتیجه جمشید در جنگی مقابل ضحاک شکست خورد و اسیر گشت و ضحاک با اره بدن او را دو نیم کرد و خودش پادشاه شد. به اساس نظریاتی که پیش ما گردآوری شده است ضحاک یک شخصیت کاملاً افسانوی است و سابقۀ طولانی در داستانهای فولکلوری افغانستان و کشورهای مجاور دارد و در شاهنامه او را جد مهراب شاه کابلی هم تصور می نماید. ما سراغ او را نه تنها در لابه لای شاهنامه، بلکه در صفحات اوستا و از آن بالاتر در نشیده های آریایی (ویدی) در جایی می یابیم که آریاهای باختری یعنی آریاهای هندی و آریاهای ایرانی هنوز در باختر بودند و مسأله مهاجرتها هنوز شروع نشده بود اوستا مخصوصا در یشتها بعد از (یما پادشاه) از (ارهی هاکا) یعنی (ضحاک سخن میزند) گاهی به کلمۀ مار شده و گاهی به او (سه دهن) نسبت داده شده و چنین وانمود شده است که میخواسته نسل بشر را از "هفت کشور" که تحت تصرف (یاما) بود بیرون بکشد در "بنداهش" این سخنها تکرار شده و در پهلوی همین مطالب یاد گردیده و بالآخره در ادبیات عربی و فارسی "از دهاق" و "ضحاک" و "ضحاک ماران" و "زاک ماران" را به میان آورده است. "در آبان یشت" اوستا فقرۀ ۳۹ ضحاک را از سرزمین (بوری) (Buri) می داند. "دار مستتر" این کلمه را مأخوذ از (بابیلو) میداند و کلمۀ اخیر را از کلدانیها توجیه میکند و آهسته آهسته اصل مبدأ کلدانی فراموش شده و (ضحاک) را (عرب) و (عربی) به شمار آورده اند در (بنداهش) قصری به نام (گلنگ ویس حب) به او نسبت می دهد که آن را "کنک در هوخت" ساخته است.

فردوسی شاعر حماسه سرای او را عرب میشناسد و محتملاً او را از سرزمین (یمن) تصور می نماید و در تمام شاهنامه او را به صورت "اهرمنی کیش و دوش اژدها" شناخته و هزاران سر بیگناهان را از بدن جدا نموده در داستانهای فولکلوری چنین آمده که شیطان به صورت مردی طبیبی نزد ضحاک پادشاه آمده و بعد از انجام خدمات زیاد از او خواهش نمود که در ازای این همه جانفشانی به وی چیزی بدهد ضحاک گفت هر چه می خواهی بگو. شیطان گفت از سرشانه های شما یک یک بوسه می خواهم بگیرم. ضحاک:گفت خوب است. شیطان یک یک بوسه از بالای شانه ضحاک گرفت و فوری ناپدید شد دیری نگذشته بود که از محل بوسه شیطان دو مار سر برآورد و شروع به خوردن مغز سرشاه نمود. سپس در اثر فرامین پادشاه هر روز سر دو نفر از رعیت بیچاره را بریده برای تغذیه ی ماران آماده می نمودند.

به فاصله بیست و پنج کیلومتری بامیان خرابه های شهر کهن با باره و بروج قدیمی موجود است که آن را "شهر ضحاک" میگویند، این شهر قدیم اصلاً از آبادیهای ترکان غربی معاصر ساسانیان است. داستانهای عوام یک حصه این شهر را شهر ضحاک و حصۀ دیگر آن "شهر نریمان" میخوانند و میدانیم که مقصد از این نام "سام نریمان" جد رستم و پدر "زال زر" است.

به فاصله هجده کیلومتری بامیان دره ای است بسیار خوش آب و هوا و آن را "درۀ آهنگران" میگویند چون ضحاک مردم بیگناه را به قتل رسانید مردم شهرها و دهات از ظلم و تعدی به فغان آمدند و بنای شورش و انقلاب را نهادند ناگهان از میان اهالی مردی به نام (کاوه) که نامش از کلمه (کوی) یا (کوانی) و (کاوی) اشتقاق یافته از قشر طبقۀ عوام برخاسته و مردم را علیه ظلم ضحاک بر انگیخت. این مرد اصلاً (آهنگر) بود که هفده نفر پسران او را برای تغذیۀ ماران ضحاک سربریده بودند و میخواستند پسر هجدهم سر ببرند ناگاه خون فرزندان عزیزش چشم او را گرفته پارۀ چرمی را که آهنگران پیش روی خود بسته میکنند که از جرقۀ آتش در امان باشند گرفته و آن را به نوک چوبی بسته کرد و به نام (درفش کاویان) همان پارۀ چرم آهنگری را گرفته و ازدکان آهنگری پایان شد و مردم را به شورش و انقلاب دعوت نمود. این جا از روی این داستان معلوم نمی شود که اصلاً (جمشید و ضحاک) کجا بودند و از کجا آمدند و چه طور اولی ناسپاسی کرد و ضحاک چه سان به پادشاهی رسید. قراری که مختصراً شرح یافت برای این دو نفر که اولی سر حلقۀ دودمان (پاراداتای) بلخی و دومی که اصلاً موجود افسانوی است اژدها یا مارسه زبانۀ افسانه های آریایی بود و می توان آنها را ممثل نژاد (آریایی) و (سامی) خواند. اگر خواسته باشیم تاریخ فرضی تقریبی برایشان فرض کنیم به صورت اوسط از سه و نیم هزار سال تا ده هزار سال بیشتر تجویز می توانیم. این دو از هرجایی که آمدند بالآخره در قسمت جنوب غربی افغانستان در سرزمین زابلستان با هم مقابل میشوند و جمشید با سمن ناز دختر کورنگ شاه پادشاه زابلستان ازدواج میکند راجع به کورنگ شاه زابل از سلالۀ (کوشانی) در موقعش معلومات خواهیم داد. از این ازدواج یک سلسله پادشاهان افغانی مثل (تور) و (سرند) و طورک و "سیم" "گرشسپ" به میان میآیند که به جایش آنها را معرفی خواهیم نمود. 

زتابیدن رو ز تاگاه شام 

یکایک شدندی مبارز مدام 

همی کشت شان ده ده و پنج پنج 

که بازوش در جنگ نامد به رنج 

هم آورد را پاک در خون کشید 

ز سر مغزشان نیز بیرون کشید 

خورش ساخت آن مغز را اژدها 

نیامد یکی تن ز چنگش رها 

ز ضحاک ترسنده جمشیدیان 

نماند ایچ شان رأی و توش و توان 

برفتند روزی چهل در مصاف 

کسی را نبدگاه مردی و لاف 

چو جمشید لشکر پراگنده دید 

سراپرده و خیمه ها کنده دید 

دلش بس هراسان شد از روزگار 

بدانست کش آمد انجام کار 

فرود آمد از تخت مانند دود 

بگفتا سلاحم بیارید زود 

بردند گردنکشان سپاه 

سلاحش سراسر به نزدیک شاه 

بپوشید پس هفت پاره حریر 

یکی خود چارش زره دل پذیر 

همان جوشن و خود غیبه بزر 

بپوشید در زیرشان چون زبر 

به سر هر یکی تاج گوهر نگار 

که بودش ز طهمورث آن یادگار

کمندی و گرزی و تیره به دست 

باسپ تکاور روان برنشست 

شه هان در رکابش فزون از هزار 

چه اندر یسمین و چه اندر یسار 

یکی چتر زرین به فرق سرش 

که باشد ز خور سایه بر پیکرش 

چو آمد به میدان از آن روی دشت 

بفرمود تا لشکرش بازگشت 

به نزدیک ضحاک آمد چو شیر 

بغرید چون اژدهای دلیر 

بگفتش که ای بدرگ نابکار 

تو را با سر تخت شاهی چه کار 

سرت میکشی از ره بندگی 

سرآرم هم اکنون تو را زندگی 

چرا سرکشی میکنی پیش من 

مگر میندانی کم و بیش من 

بود بندۀ من هم آن و هم این 

منم شهریار زمان و زمین 

نباشد به سر مرتو را عقل و هوش 

از آن رو کردم تو را ماردوش 

اگر جان بن تن خواهی و تن به جای 

فرودای و پیشم پرستش نمای 

به عالم همه حکنم دادم تو را 

کنون این زمان بندگی کن مرا 

سپارم به تو تاج و تخت و نگین 

از این پس تو دانی و او روی زمین 

به عالم تو را پهلوانی دهم 

کلاه کیانت به سر برنهم 

به کام تو کردم همه روزگار 

اگر بشنوی پند آموزگار

ضحاک گوید:

جوابش چنین داد ضحاک باز 

که ای بی خود شاه گردن فراز 

سخن را به اندازۀ مایه گوی

نه نیکو بود، شه چنین یاوه گوی 

اگر تو خداوند انسی و جان 

چرا جان تو یک داری و من سه جان 

تو را بندۀ من بباید بدن 

که باشد مرا جان سه در یک بدن 

کمر بسته ام تا بگرز گران 

نمایم بتو زور دست سر آن 

بدین گرز فولاد روز کین 

تو را نیست گردانم اندر زمین 

پس آنگه که مغزت بماران دهم 

همه گنج و مالت بیاران دهم 

بگفت این و آنکه یل کینه ساز 

سر نیزه را کرد بروی دراز

چو جمشید دیدش بدان سان دژم 

بینداختش نیزه بر نیزه هم

بگشتند با نیزه های دراز 

بگفتند با نیزه بر سینه راز

نود حمله کردند بر یکدیگر 

نه این را ظفر بد نه آن را ظفر

فگندند از دست نیزه سران

پس آنگه گرفتند گر زگران پس

نخستین شه کی بیفشر دران 

به بالای الای سر برد گرز گران

به نیروی سر پنجه اش آن چه بود 

فرو هشت بر فرق بیور عمود

نجنبید گرد دلاور ز جای 

سپر بسرآورد و بر فشرد پای

چنان بر سپر خورد گرز گران 

که لرزید دشت و در از هر کران 

بشد برگ برگستوان چاک چاک 

فرو رفت هر چارپایش به خاک 

زگرز گران سنگ و آن زور دست 

بشد اسپ ضحاک در خاک پست 

بشد بارگی زیر پایش هلاک 

ولیکن نبودش بدل هیچ باک 

جنیبت کشیدند و گشتش سوار 

براندش اباگرزۀ گاوسار 

بجمشید گفتا که ای نامدار 

کنون ضرب مردان یکی پایدار 

چو جمشید آن فرو زورش بدید 

به زیر سپر شد سبک ناپدید 

بزد بر سرش گرزه آهنین 

تو گفتی به جنبش درآمد زمین 

نجنبید بازوی آن رزم خواه 

به مردی همی داشت خود را نگاه 

از آن پس بدان گرزهای گران 

همی زد بر این آن و این زد به ران 

ز آواز گویال و هر دو سران 

تو گفتی بدش جای آهنگران 

ز نیروی مردان در آن کارزار 

ببد آبله دست هر دو سوار 

بکردند صد حمله بر یکدیگر 

به گرز گران سنگ و رومی سپر 

ز نیروی هر دو در آن گیرودار 

مقط گشت صد اسپ در کارزار 

ز گوپال چون کارنامد به برگ 

ردان برکشیدند شمشیر مرگ 

دو شیر دلاور چو غرنده میغ

سخن بود با یکدگرشان به تیغ 

به شمشیر هندی و روس

نمودند هر دو ز باز و هنر

سرانجام جمشید چون پیل مست 

به بالای سر برد شمشیر و دست 

سپر بسرآورد ضحاک شیر

بزد بر سرش مرد جنگی دلیر 

بدونیمه شد آن سپر چون خیار 

بدزدید سر آن یل نامدار 

به گردش چنان تیغ زد بختیار 

یکی حمله کردش بدان شهریار

چو خورشید بر جای مغرب رسید 

رخ روز روشن بشد ناپدید 

برون رفت خورشید مشغل ز باغ 

فروزان شد از ماه انجم چراغ 

پس آنگه شد جم ز روی ستیز 

فگند از کف خویشتن تیغ تیز 

به ضحاک گفتش که ای شیرمرد

فرود آی لختی ز اسپ نبرد 

بیا تا زمانی در این دشت جنگ 

چو شیران به کشتی بیازیم چنگ 

بدان تا زمانی گشایش کنیم 

دل و زور خویش آزمایش کنیم 

ببینم تا سربلندی کراست؟ 

که خرم شود دل نژندی کر است؟ 

چو بشنید ضحاک تازی سوار 

فرود آمد از مرکب راهوار 

وز این سوی شیر و ز آن سوی پلنگ 

به گشتی گرفتن نهادند چنگ 

گرفتند مر یک دگر را کمر 

نمودند هر دو زور باز و هنر 

ز هر دو سپه مشعل افروز شد 

در و دشت یک باره چون روز شد 

میان دو صف آن دو شیر دژم 

همی بود با یکدیگرشان ستم 

گهی این دوانید و گاهیش آن 

بر آن هر دو حیران زمین و زمان

به نیروی سرپنجه ی زورمند 

فراوان گشتاند و بستند بند 

کمرها بدرید بروی خاک 

فتاده همه جوشن و جامه پاک

زخم خوردن جمشید از ضحاک

همان شب دیگر تا که بامداد 

گهی این ببست و گهی آن گشاد

سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود

بر آن دو جهانجو جهان تنگ بود

به روز چهارم چو خورشید چهر

بر آمد به گیتی بیفگند مهر

زماران به ضحاک زحمت رسید 

همی هر یک از دوش او سرکشید 

برون آمدند از سر دوش اوی 

سرخویش کردند در گوش اوی 

نه پای گریز و نه یارای جنگ 

دل شاه تازی از آن گشت تنگ 

وزان روی و از مارها در تعب 

که ناخورده چیزی سه روز و سه شب 

از آن چاره ضحاک بیچاره بود 

که جانش گرفتار پتیاره بود 

رها کرد بند کمربند شاه 

که آشفته بد زان دو مار سیاه

به تیزی نبرد دست و تیغ از میان 

کشید و بیامد چو شیر ژیان 

به بالای سر برد دست ستم 

بدان تا زند بر سر شاه جم 

کسی را که برگشت از و کردگار 

برگرداندانش بخت و هم روزگار 

نبودش سپر هیچ بر دست شاه 

که دارد سر از زخم دشمن نگاه 

چو شه دید کو تیغ کین برفراشت 

برسم سپر، دست چپ پیش داشت 

فرود آوریدش شه تازیان 

بدان تا کند پست شاه کیان 

ز بیمش سر دست برخود کشید 

در آن دم که آن تیغ تازی رسید 

سر تیغ بر بازوی شاه خورد 

ببرید خفتان و ساز نبرد 

چنان خسته از زخم او گشت شاه 

که عالم ابر چشم جم شد سیاه 

به خون جامۀ خسروی رنگ گشت 

شه جم  از آن زخم دلتنگ گشت

ز دشمن روان رخ بپیچید شاه 

دوان روی بنهاد سوی سپاه 

به جایی که بینی سر اندر خطر 

به خاک از بمانی کنی ترک سر


گریختن جمشید

چو بنهاد جمشید سر در گریز 

غنیمش ز دنبال با تیغ سر

به دشمن روان لشکر انگیز شد

چو آتش سپاهش به کین تیز شد

ابا لشکر آهنگ آن جنگ کرد

به ضحاک راه جدل تنگ کرد


قشقر

چو قشقر سپه را بدان گونه دید 

سوی لشکر تازیان بنگرید 

بگفتش به گردان با دستبرد 

کنون دست باید به شمشیر برد 

به دشت و به کوه و کمر لشکر است 

کجا ایستاده نه اندر خور است 


برفتند گردان تازی 

زجای همی سر ندانست جنگی ز پا 

سیه شد ز گرد سپه آفتاب 

ز پیکار فولاد پر عقاب 

سپاه دو لشکر درآمد به جوش 

هوا پر زگرد و زمین پر خروش 

بهر گوشۀ یی کشته افگند خوار 

که شد بسته برتازی اسپان گداز

ز بس کشته و سرفگنده نگون 

چو دریا همی رفت بر دشت خون 

چو از دید خورشید شد ناپدید 

شب تیره بر کوه دامن کشید 

نهان گشت قندیل زرین روز 

برافروخت شمع گیتی فروز 

چو شب خیمه زد بر پرند سیاه 

در فرش سیمین بگسترد ماه 

سپه را به آسایش آمد نیاز 

همه سوی بنگاه گشتند باز 

چو جمشید بنشست در بارگاه 

به پیشش سراسر سران سپاه

نصیحت جمشید به فرزندش شم

چنین گفت جمشید کای رایزن 

که اکنون به بندند بازوی من 

بزرگان دانا دل و هوشمند 

بکردند زخمش روان خشک بند 

چنین گفت جمشید روشن روان 

ندیدم چو ضحاک من پهلوان 

بسی پهلوان دژم دیده ام 

ولی همچو ضحاک کم دیده ام

چو لشکر برفتند شهزاده شم 

بخواندش بگفتش همه بیش و کم 

به فرزند گفتش گرانمایه شاه 

که ما را سرآمد همه تاج و گاه 

سپهر آتش کینه بر ما ببیخت 

از این اژدهافش بباید گریخت 

چو آمد به پیرانه سر بر سرم 

نزادی مرا کاشکی مادرم چنین 

چنین روز تیره مبیناد کس 

در این غم مرا کیست فریادرس؟ 

به تاراج شد شهر آباد من 

برو کشور و بوم و بنیاد من 

به بادم بشد گنج و کشور نماند 

امیدی ببخت و به لشکر نماند 

کمر بست گردون به بیداد من 

که خواهد رسیدن به فریاد من؟ 

بپیوست ابری ز دریای زنگ 

از آن ابر بر ما ببارید سنگ 

یکی اژدها گشت پیدا ز راه 

بکردش بما روز روشن سیاه

نهگی درآمد ز دریای کین 

زمین را ز خون کرد دریای چین 

که را برکشد گردش روزگار 

که روزی ز گردش نیابد غبار 

در این باغ اگر نوبهاری بود 

زباد خزانش غباری بود 

به شاهی بسی بگذرانیده ام 

بسانیک و بد در جهان دیده ام

کنون ای گرامی تو بشنو سخن 

که بیدار دل باش و تندی مکن 

من آواره خواهم شدن در جهان 

ز کشور به کشور ز مردم نهان 

شب و روز بی خورد و آرام و خواب 

ز دریا بخشکی ز خشکی به آب 

به صد شوربختی و سختی و رنج 

نه تاج و نه تخت و نه شهر و نه گنج

پریشان بکردم دو صدسال پیش 

چنان دیده ام حال و احوال خویش

ز دست همین تازی شوم پی

جدا می شوم از سر تخت کی

نباید که با وی شوی جنگجوی

به پیکار روی اندر آری بروی

همی ترسم از گردش روزگار

شوم کشته بردست ضحاک زار

همان به که پنهان شوم ز اژدها

کنم گنج و تخت کیانی رها

زعالم به دست آوری گوشۀ

 به صبر و قناعت خوری توشۀ 

هراسان شد از اژدها شاه جم

دلش پژ مریده روان نیز هم 

بدانست کش بخت برگشت و روز

نخواهد شدن زاین سپس دلفروز

شب تیره برخاست او ناگهان

بینداخت تاج و کمر شد نهان

بپوشید بر خویش رخت سیاه

یک اسپه برون رفت و بگرفت راه

بعد از یک سلسله نصایح بر شهزاده شم هر کدام شاه و شاهزاده، راهی در پیش گرفته و به سمت نامعلوم میرفتند جمشید از ناسپاسی و غرور زیادش که به دعوی خدایی رسیده بود، سخت بر سر خود خورده از آن همه خودسری ها پشیمان شده است و بر فرزندش نصیحت میکند و میگوید که هرگز به بارگاه عظمت خداوندی غره نگردد و به هیچ فردی از بندگان خدای متعال ظلم و ستم را روا ندارد و بهترین مثال غرور و تکبر خودش می باشد که تخت و تاج و حکمفرمایی (هفت کشور) را گذاشته یکه و تنها با یک دست لباس بدر میشود و راه نامعلومی را پیش میگیرد.

برفت و بینداخت تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

جهان زیر فرمان ضحاک شد

ز هر نامۀ نام جم پاک شد

دو صد سالش اندر جهان کس ندید

ز چشم همه مردمان ناپدید

چو ضحاک بر تخت شد شهریار

گذشتش بر آن سالیان یکهزار


در تجسس جمشید

کنون باز گردم به جمشید باز

زکار زمانه نه نشیب و فراز

چو بنشست بیور به شاهنشهی

فرستاد بر شهرها آگهی

که با رأی ما هرکه دل کرد راست

بجویید جمشید را تا کجاست

گرش جای بر کوه بد چون پلنگ

و گرزیر آب اندرون چون نهنگ

به خشکی چو پوزش ببندند دست

برآرند ز آبش چو ماهی بشست

بدرگاه ماهر کس آرد ببند 

نباشد بر ما چو او ارجمند

نخواهم از و تابود باج و ساج

نه بستانم از ملک او من خراج


جمشید در زابلستان

گریزان همی شد جم اندر جهان

پریوار گشته از مردم نهان

چو بی توشه تنها و دور از گروه

به شهری که رفتی نبودی بسی

چو نخجیر بر دشت و هامون و کوه

به شهری که رفتی نبودی بسی

بدان نشانش نداند کسی

پس از گرم بسیار و رنج دراز

بیامد سوی زابلستان فراز


تعریف زابلستان

یکی شهر دید از خوشی چون بهشت

در و دشت و کوهش همه باغ و کشت

هوایش نکو چون هوای بهار

زمین خرم آبش نکو خوشگوار

پر از چیز و انبوه مردان مرد

سپاهی و شهری یلان نبرد

که کمتر کس از جنگ را خواستی

به آورد گه لشکری خواستی

درو خسرو نامور شهریار

شهی کش نبودی به صد شهریار

سر آن شاه را نام کورنگ بود

کز و تیغ فرهنگ با رنگ بود

خدا دا را به جا آوری بندگی

بطبعش شوی در سرافگندگی

که من چون سر از راه حق تافتم

بدین سان که بینی سزا یافتم

اگر بنده رنجانیش نارو است

چو حق رنجه شد کار پس بینواست

و بیند ز عالم چنین ناخوشی

که با حق تعالی کند سرکشی

کنون ای گرانمایه فرزند من

بیا گوش کن یک زمان پند من

نهان شو که من هم نهان در جهان

شوم چون شب اندر سیاهی نهان

پریشان و بیچاره از روزگار

بگردم بدین سان که بینی نزار

یکی شیر دل بچه ی پهلوان

سرافراز بر حمله ی خسروان

 ز فرزند تو باشد آن پاک دین

ز ضحاک او پاک سازد زمین

بیاید بخواهد از او کین من

کند تا ز او باز آیین من

همی گفت و می ریخت از دیده آب

زآهش دل سنگ میشد کباب

بیاید بخواهد از او کین من

کند تازه او باز آیین من

سر و چشم فرزند بوسید باز

ببر در گرفتش زمان دراز

از آنسو پدر رفت و این سو پسر

پدر میزد از غم دوستش بسر

 بیا ایکه سال از چهل برگذشت 

ز سر برگذشته بسی سرگذشت

جوانی گذر کرد و پیری رسید

سمن جامه بروی سنبل کشید

صبا غنچه را خار در دل شکست

سهی سرو را در چمن کرد پست

که این خانه ویران آباد کرد 

که چرخش نه بی بوم و بنیاد کرد 

از این خاک دامن سر برکشید

که دوران به خاکش نه اندر کشید

ترا برکشد گردش روزگار

که روزی ز خاکش نیابد غبار

همین است آیین چرخ بلند

ازو گه امید است و گاهی گزند

پیش تر دیدیم که جمشید شاه افسانوی از ده هزار سال تا سه و نیم هزار سال به طور تخمین زندگانی داشت در اواخر عمر تخت و تاج را گذاشت و آخر کارش به زابلستان رسید.

در زابلستان پادشاه مملکت کورنگ بوده زمان او را در حدود یک هزار و چهارصد مسیحی تخمین میتوانیم. کورنگ با نامهای بزرگان کوشانی آن طوریکه در کتیبۀ معروف بغلان آمده است و نشان میدهد که کورنگ با (برزو)، (میریامان) و (نو کوزیکو) یک سلسله نامهائی است که در عهد کوشانی های بزرگ و خورد معلوم و مروج بوده است.