قسمت سوم
جیلان با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرده :گفت خدا نکند، او خواهر زاده من است. درست است
دوستش دارم میبینی زن دارد ، دو طفل دارد ." او را شما زن حساب میکنید ؟ زن که به خشو احترام نداشت، نباشد گم باشد با هر دو چوچه اش، رشید همین امروز طلاقش می دهد . دیگر چی ؟ خوب حالا بگذار باز کدام روز دیگر در این باره صحبت می کنم .
حالا زود است دختر جوان در خانه کار خوبی نیست. شما از ما بهتر چه زود است ؟ دختر جوان شده ، نگاه کردن می دانید. نام خدا خط خوان سواد برآمده اگر باور نمی می کنید به کتاب ببینید !
- "خواهر بگذار دو سه روز تا با مشوره کنیم."
و در حالیکه تبسم تلخی لبانش را حرکت میداد گفت :
- دیگ سمنک نيست که شب چمچه بزنی و فردا گرم نرم و شیرین برآید.
رضای آیدن جان را می پرسید؟ آیدن جان خو پسر عمه اش را مانند جانش دوست دارد يک بار چشمان جیلان جادوگر به خشم درخشید گفت "دوست دارد؟ اگر بدانم که آیدن نام کسی را بر زبان بگیرد مانند گنجشک كله اش را جدا کنم. من از آن پدرها نیستم ." لبهایش کشال شد. مشتش را گره کرد و سرخی گرم و خونینی بر چهره زردش رنگ زد. چشمانش تنگ تنگ شد و با آوازیکه به غرش شباهت داشت ، گفت : "هر چه خودم بخواهم همچنان میکنم، خودم بهتر میدانم پیر شده باشم، باشم، پروا ندارد. این قدر از پای نیفتاده ام که افسار زن و فرزندم هم از دستم رفته باشد آنانرا یله سر رها کنم. خواهر ! اگر غیر از تو کسی دیگر چنین می گفت میدید که چه می کردم تمام بدنش می، لرزید ذرات لعاب دهنش بهر طرف می پاشید، رگهای گردنش شخ شده بود و عصایش را بدان سختی بالای نمد میکوفت که خاک زیادی بالا میشد در گوشۀ نیمه روشن خانه که نور آفتاب مستقیماً نمی تابید، خواهرش خود را جمع کرد و به نرمی گفت : " قهر مشو ! دوست داشتن بد نیست خدا از غری و دز دی امان بدهد ."
کوتاه اینکه آیدن نامزد دارد، نامزد . دانستی ؟ حالا خدا یارت ، دمت سیخ یا الله !
نامزد ؟ این نامزد کیست؟ از کجاست ؟ " در حالیکه هراس سردی بخش و آشفتگی آوری در رگهایش جریان کرد ، تمسخر آمیز خندید.
جيلان ، پاهایش را جمع کرده چار زانو نشست سرش را پیش آورده با آوازی آهسته ، تهدید کنان گفت: " به هیچکس مربوط نیست ، هر که باشد باشد. سخن آخرین همین است که او نامزد دارد. دیگر از سر کل ما دست بردار میشوی ؟" صدایش مانند صدای خروسی زیرو شیطانی شدچشمانش را دوخت و رگهای گردنش ورم کرد مادر رشید گوشه چادر را تکانده برخاست و آ نچنانکه اندوه شکست چهره اش را پیرتر و سیاه تر نشان میداد قامتش را نیمه را ست کرد چادرش را بالای پیشانی خشک چملک چملکش کشیده گفته گفته به راه افتاد : " خوب ، زیر سرتان بگذارید که خوابتان ببرد! نام نيک كمایی کرده اید . . . ما هم در این ده سر بلند داشتیم رشید غم ندارد ، سر زنده باشد کلاه بسیار است ، اما . . . " جیلان جادوگر دو کلمه را چون گلوله در قفایش پرتاب کرد : " اما چی ؟" مادر رشید رویش را نگشتانده. در حالیکه بلغم فراوانی در گلویش میلرزید . خرخر کنان چیزی گفت و از حویلی بر آمد مگر سخنش را کسی نشنید شام آیدن و مادرش از زیارت آمدند. مانده شده بودند و از اینکه روز چهار شنبه نذر زیارت را هم ادا کرده بودند مسرور می نمودند بوی شمع هنوز از انگشتان شان نرفته بود ، جیلان، اندوهگین، میان حویلی قدم میزد همینکه چشمش به آیدن افتاد فریاد زد: " به عمهات چیزی گفته بودی تو ؟
- نه
- آخر ، گفته بودی که کسی را دوست داری
نه والله اگر مشت سنگینی به شانهاش خورد و در حالیکه ما درش به دنبال او میدوید، پا به فرار نهاد. پدرش از دور چون دریای سیاه توفانی ، غم غم کنان پیشانیش را پرچین تر میساخت. پس از گذشتن دو سه خانه ، دست مادرش به چوتی های موی قهوهی و نرم آیدن رسید و بالنگه کفشی که در دست داشت تا توانست به سر و شانه او کوفت. از چیغ وهای های آیدن زنان همسایه بالای دیوارهایشان برآمدند خاموش و بیحرکت تا پایان ماجرارا تماشا کردند و به خانه هایشان رفتند. به هیچکدام معلوم نبود که مادرش چرا آیدن را زد؟ اما هیچکدام در خصوص علت آن داد و چشمان کنجکاو شوهرانشان ساکت نماندند. هر که حدسی زد و افسانه یی ساخت
برای خود مادرش علت هم معلوم نبود ، زیرا شب هنگامیکه در کنار جیلان جادو گر لحاف را تا زیر زنخش کشید، آهسته گفت : " راستی این سر کل ، به عمه اش چه گفته بود ؟" بدن استخوانی و پرچین و چروک جيلان ، گرمای مطبوع زیر لحاف را با اشتها می مکید خودش را نزديک تر کرد و گفت : گمان کردم از موضوع خبر داری ، ورنه چر ا او را زدی؟"
جیلان تو هنوز نمیدانی، دختر جوان شده اگر همین وقت غرورش را نشکنانی فردا نه به تو و نه به من سر خم میکند گمان میکنم به عمه اش گفته است که رشید را دوست دارد و بدون آنکه به نفس کشیدن ها و صورت خراشید نها و دیگر حرکات تاسف آمیز زنش اعتنایی کند ادامه داد "شاید چیز دیگری هم گفته باشد ."
- عمه اش امروز آمده بود ؟
- بلی به خواستگاری.
تو چه گفتی ؟
- چه می گفتم ؟ آنچه به کلانتر گفته بودم.
- خوب گفتی . زن ، کر کر ، خندید و گفت "نعیم کلانتر ده یازده هزار افغانیش را سپرد و رفت . دندانش را کند جیلان گفت: " دختر مال مردم است. امروز یا فردا دامن شوهر را میگیرد و میرود. من و تو همینطور بی آب و بی نان می مانیم. این هم يک نوع داد خدا است . خدا خو از آسمان روزی نمی اندازد ، کسی را واسطه میکند جملۀ اخیر چهرۀ رشید را هم به یاد مادر آیدن آورد. پرسید :
"دیگر رشید به خانهٔ ما خواهد آمد؟"
- گمان نمی کنم .
نور مهتاب نیم خانه و نیمی از صورت آیدن را روشن کرده بود . . . حرکت پر خانه های بینیش به خوبی دیده می شد . آرام آرام نفس میکشید چند تار موی بالای پیشانیش افتاده بود.
جيلان جادوگر پس از آنکه زیر چشمی دخترش را دقیقانه دید، آه طولانی کشیده گفت: راضی نیستم . زندگی مرا طرد کرده، اما مرگ تنبلی می کند. نمی آید ، نجاتم نمی دهد. گویی آن جیلان چند دقیقه پیشتر نبود ، نفرت عظیمی از چهره اش می جهید. زنش با آنکه از تغیر ناگهانی او تکانی خورد، به خود جرئت داده گفت: "تبصره کردن بر هر کس نام بد گذاشتن و گپ و گویی عادت به مرگ زنان است. مرض شان شده است ، اما چه طور ؟
بین مردان دربارۀ ما کدام نظر بدی که نخواهد بود.
- بد است انسان را می کشد ، خورد می کند ، اگر خود شان چیزی نمی گویند نگاهشان هر چیزی میگوید.
شاید پس از این بدتر شود ، به روی ماهم بگویند پیش از آنکه خواستگارهای کلانتر را جواب دادند ، یعنی از روزی که کلانتر به خانۀ شان راه یافته بود و هر چیزی فرستاد ، روش مردم با جیلان جادوگر دگر گون شده بود اگر دو سه نفر صحبت میداشتند و جیلان جادوگر نزديک می شد. صدای شان آهسته آهسته فرو می نشست و آنگاه به پس پس مرموزی بدل میگردید و بالاخره با سردی از هم جدا می شدند و با چشمک مبهمی برای روز دیگر پیمان ملاقات میبستند. صمیمی ترین دوستانش با وی مزاح نمی کردند ، بلکه با یک سلام خشک از برا برش نگاه جیلان در هوس يك مزاح غليظ، يک کلمۀ رک و پوست کنده حتی یک دشنامی که از دل برخاسته باشد زجر می کشید. همگی از او دور شده بودند و چون زمین زیر بحرها در تیرگی عمیقی پنهان بودند که جیلان هر چه با پر رویی غوطه می خورد با زهم از رازهاییکه در دلهای شان بود، بیگانه میماند. گاهی دلش بترکیدن می رسید. رفتن به مسجد و باز گشتن یگانه رفت و آمدی که جیلان نتوانست آنرا ترک کند و در آن راه نیز اکثر با دست راستش گریبان بالاپوش نصواری کلفتش را محکم می گرفت و سرش با لرزش تاثر آلودی به پیش خم می شد.
زنش خود را به او نزديک تر کرد و آهسته تر گفت : دانم تو چطور یکباره تغیر کردی ؟
یعنی چه ؟
تو نمی گفتی که باید به غم خود بود و مردمان احمق برای مردمان زیرک ساخته شدهاند، این حکمت خداوند است ، نمیگفتی ؟
جيلان نگاه منتظرش را در تاریکی نیمرنگ به چشمان زنش که چون دو لکه سیاه معلوم می شد ، دوخت خوب اینکه درست میگفتم
- نمی گفتی که هیچکس به درد انسان نمی خورد فقط پول است که از آن هرچه ساخته می شود ؟
- بلی پول چیز خوبیست.
- خوب پس چرا همین آیدن را نمیدهی به کلانتر به رشید یا به کسی دیگر که ما صاحب چیزی پول شویم به زندگی خود برسیم. جیلان در حالیکه نگاه تحقیر آمیزش را از چهرۀ وی می دزدید، پیشانیش را برکاه گل سرد دیوار گذاشت و با خود گفت: راستی که زن ناقص عقل است و بعد از يک اف سرد طولانی جنبشی کرد و گویی کودکی را پند میداد، ابروهایش را بالا بر ده لبهایش را جمع کرد و با آهنگ نرم و سنگینی ادامه داد من به کسی ضرورت دارم که مانند عصا دستم را بگیرد خوب ، آیدن را دادیم به شوهر... پول زیادی خواستیم نام ما میشود دختر فروش نخواستیم .... آیا میتوانی نان پیدا کنی ؟
- نه ، من ، هیچکاری از دستم پوره نیست ، هیچکاری افسوس جوانی هایم .. آن وقتها خوب گل میدوختم....!
- ذکرش را مکن ، بگو ، من میتوانم ؟... تا حال هر طوریکه بود، راست یا دروغ، کاری کردم تر و خشکی گیر آوردم ، اما پس ازین یارای ده به ده گشتن ندارم با ور کن این مردم به نان شب و روز خود درمانده اند کو پول که به جادو گر بدهند ... فکر مکن که دیگر مردم به ما عقیده ندارند ... بازار ما سرد شده قدیم ها. آرامی بود ارزانی .. و فراوانی بود. یادت هست؟ ماو تو تازه عروسی کرده بودیم چه رفت و آمدی بود! خلق خدا جمع می شدند... به همین دروازۀ حویلی ما تعویذ میگرفتند، جادو می بردند ... " مثلیکه یاد آن روزها خون گرمی شد و با شور و مستی جوانی در رگهای یماق به راه افتاد. ايه ، ايه ... خندید و راست به جایش نشست. سرش را با دستمال سرخی محکم بسته بود ، دستی به ریش ماش و برنج خار ، خار رسیده اش کشیده گفت: یادت است:
رمضان دزد ، هر شب جمعه می آمد و حق میداد.
زنش در حالیکه آرنجهایش را بالای بالش گذاشته وصورتش را بین دستهایش گرفته بود گفت : چه زندگی آرامی داشتیم! جیلان جادوگر اینبار بلند تر خندیده گفت: یاد همان علاقه دار گذشته هم بخیر. گلیم ملک را دزدیدند مرا خواست که تا صبح دزد را پیدا کنم.
اسکندر، رفیق رمضان همان مرد لاغر اگر یادت باشد که تو میگفتی به مار کفچه ماند، دوماه میشد كه یک پول نداده بود و خبر داشتم چندین گاو را از همین ده خود ما دزدید و چند خانه را در دوسه ده دیگر چور کرد. من هم نوبت خود را از دست ندادم نشانیهای چهره اش را یکی، یکی به علاقه دار گفتم آخر او از کدام دزدی بی اطلاع بود... از چه خبر نمیشد که را نمی شناخت به دو شلاق گلیم را به شانه اش گرفته آورد. یادم نیست دوصد بود یا سه صد افغانی که علاقه دار به من بخشید. ( باز خندید ، چنان از دل خندید که اشکهایش جاری شد .) زنش چشمان خود را مالید و با صدای خواب آلودی گفت : گذشته گذشت، بعد از این ؟ نورماه به سر و سینه یماق دست می کشید و چین های روی و پیشانیش را عمیق تر نشان میداد.
رنگش زرد تر از آنچه بود به نظر میخورد ، گویی هیچ خون نداشت لبانش حرکت کرد و دهنش مانند گور فرو ریخته یی باز شد فاژۀ طولانی کشید و گفت :
"خدا مهربان است ."
دهکده در سکوت نیمه شب خزانی فرورفته بود و بعداز دقیقه ها یگان قورباغه در زیر چادر ماشی جامنک دلتنگ میشد و از میان آب دم کرده و گرم سرش را بیرون میکرد.
و آوازش با بوی لجن و بوی گیاه های بوسیده ، از کنارهای مرداب نزدیک ده بر میخاست، در نورماه که از آسمان پر از ستارههای درخشان می ریخت ، شست و شو می شد و تا خانه های تک افتادۀ دهاتیان میرسید.