137

ناهید نامه

از کتاب: ناهید نامه
یا حق!

"آمده ایم چادرهای خویش خود را به شما بدهیم که آنرا بر سر کنید.   تفنگ های تانرا به ما بدهید که با دشمنان دین و وطن بجنگیم."
خطاب ناهید صاعد به افسران و سپاهیان دولت
شنبه نهم ثور ۱۳۵۹
این نامه را به ناهید شهید و خواهران وی و همه زنان افغان که در درون و بیرون وطن در برابر قشون سرخ قیام کردند، اهدا می کنم.
عبدالرحمان پژواک، ۱۳۵۹،جمال مینه، کابل


پیشگفتار    
کتاب "ناهید نامه" با سابقهٔ نشر در مجلۀ پرارزش "سپیدی" در پیشاور در دهه ۱۹۸۰ و بعداً به قسم کتاب با اهتمام محترم داکتر اسدالله شعور بانی "بنیاد فرهنگ افغانستان" در سال ۱۹۹۵ در کانادا از آثار چاپ شده ولی کمیاب مرحوم  استاد پژواک در داخل افغانستان است.  متاسفانه تا امروز اکثر مردم افغانستان با این شاهکار ادبی آشنا نبوده  و از تاریخچهٔ الهام این اثر و اهدای آن به همه زنان افغان که در مقابل ظلم و تعرض قشون سرخ قیام کردند اطلاع ندارند.  تجدید چاپ این اثر توسط  بنیاد پژواک با همکاری صمیمانه دفتر ارتباط (TLO) بخش از یک وظیفه ملی و افغانی در راه آموزش و آگاهی مردم  و حفظ آثار ادبی  افغانستان است.  افتخار چاپ اول ناهید نامه به مجله "سپیدی" و چاپ دوم به "بنیاد فرهنگ افغانستان" میرود.
در جریان سفر پرخاطره ای سال گذشته به کابل و سخن ها با دوستان گرامی و بزرگوار، بویژه شهیر ذهین، رئیس کلید گروپ؛ راز محمد دلیلی، رئيس موسسه انکشافی سنایی؛ و مسعود کروخیل، رئیس دفتر ارتباط؛ صحبت بالای ارجحیت معرفی و نشر تمام آثار و افکار مرحوم استاد پژواک بتکرار بلند شد.  توجه دوستان  در این مورد ارمغانی است پربها و نیک که مظهر صمیمیت و علاقهٔ خاص ایشان  و مردم منور  افغانستان به پژواک است.  پسر کاکایم برمک پژواک و من در کنار باقیمانده اعضای فامیل و علاقمندان بارها شاهد و ممنون این توجه و التفات بوده ایم.
 بدین مرام و آرزو، بعد از نشر کتاب "افسانه های مردم" در سال گذشته ،  آمادگی را برای چاپ "ناهید نامه" و چندین اثر دیگر شروع کردیم تا آرزوی دسته جمعی ما برای حفظ  ورسانیدن آثار استاد پژواک به مردم افغانستان زودتر به تحقق برسد.  این نیت و سعی حاصل  یک سلسله پیوند ها و علایق خاص در وطن است که گذشت زمان، مهاجرت ها و دشواری های دیگر نتوانسته از عظمت و استحکام آنها بکاهد.
  این اثر نهایت ارزشمند ادبی که میتوان آن را پهلوی سروده های معتبر حماسی دنیا قرار داد ، به شعر منثور و يا به اقتباس از پیشگفتار جناب داکتر شعور "به شعر سپید نگاشته شده"   كه  "اثریست دارای ارزش بلند ادبی که در نوع خود از حیث مضمون، محتوا و حجم، نخستین و پر ارج ترین سروده در ادبیات معاصر دری شمرده می شود."  
محترم داکتر شعور در مورد الهام و محتوای "ناهید نامه" در پیشگفتار جامع خود چنین ادامه میدهند:
"پژواک سرایش این کتاب را با الهام و تحت تاثیر قیام دختران مدارس کابل بر علیه قوای متجاوز شوروی سابق که به روز سه شنبه نهم ثور ۱۳۵۹ صورت گرفت، در تابستان همان سال در کابل آغاز کرده بود.  زیرا این قیام که از مکاتب عالی دخترانه ی رابعه بلخی و سوریا در کارته چهار، که محل زندگی استاد صرف در پنج یا ششصد متری آن در تپهٔ سلام جمال مینه (منزل برادر کهتر شان عتیق الله پژواک) قرار داشت، آغاز گردید و طی آن ناهید صاعد، وجیهه خالقی و جمعی دیگر از دخترانی که پیشاهنگان این قیام در مکاتب خویش بودند با تیراندازی خود فروخته گان خلقی و پرچمی به شهادت رسیدند.
استاد پژواک از شعار و این عمل ناهید بیشتر تاثیر پذیرفته بودند که در هنگام ممانعت قوای مسلح از تظاهرات گروه دختران دلیر، ناهید چادر یکی از همراهان خود را گرفته به سوی افسر قهار حزبی پرتاب کرده می گوید شما در برابر روس ها از وطن دفاع نکرده بلکه جهت آن ها را می گیرید، پس بیایید چادرهای ما را شما به سر کنید و سلاح تان را به ما بسپارید تا از آزادی میهن خویش پاسداری کنیم.  و افسر بی مروت و بی فرهنگ حزبی با شنیدن این حرف به سینۀ ناهید قهرمان و چندین تن دیگر از همرهان او آتش می گشاید.
استاد پژواک سخت تحت تاثیر این شعار ناهید قرار می گیرد و با آنکه در بستر بیماری افتاده بودند، صرف دو یا سه ماه بعد از آن سانحه به سرایش ناهیدنامه آغاز کردند و در پهلوی آن دست به تاسیس کمیسیون دفاع از حقوق بشر در افغانستان زدند که البته فشارهای دیگری نیز برای ایجاد همچو تشکلی وجود داشت که بحث روی آن ما را از موضوع دور می سازد." 
با امتنان فراوان از نظر داکتر شعور، کسی دیگر که شاهد جریان حوادث در آن زمان بود، برمک پژواک میباشد.  برمک با عقیدۀ راسخ  و توصیهٔ پدر مبارز و مرحوم خود، پوهاند فضل ربی پژواک، در سطر مبارزین ملی سالها در خدمت استاد پژواک در کابل و دورهٔ مهاجرت در پیشاور  ایستادگی کرد و از احوال و فعالیت مخفی استاد پژواک  تحت نظارت و تداوی در کابل اطلاع نزدیک دارد.  برمک پژواک مینویسد: 
"چنانکه در کتاب خاطرات استاد پژواک زیر عنوان "خلاصۀ فصلی از سر گذشت یک افغان مهاجر" تذکر رفته، پژواک بعد از استعفأ از مقام سفارت در لندن( می ۱۹۷۸) و برگشت خود به کابل تحت توقیف و فشار شدید از طرف حکومت کامونست وقت قرار گرفت که  منجر به مريضي جسمي ناشي از زخم معده شد. استاد پژواک با وجود ناتوانی جسمی در بستر بیماری درمقابل استبداد و مظالم رژیم  بر سر اقتدار آرام ننشسته ودر جستجوی راهی برای  نجات ملت و مملکت از این مصیبت عظیم ملی بود. استاد بعد از رهایی از توقیف منزل،(۱۹۸۰) به خانۀ برادر کهتر شان مرحومِ مغفور عتیق الله  پژواک در جمال مینه نقل مکان نموده و به فعالیت های مخفی شان  شدت بخشیده ، تجاوز و اشغال افغانستان توسط قوای نظامی روسیۀ  شوروی را با جرئت و شهامت خاص تقبیع و در مذمت تجاوز و حکومت دست نشانده موقف آشکار گرفتند.  اقامت در جمال مینه ملاقات و دید وبازدید با دوستان و هموطنان را تسهیل نموده و زمینه را برای وسعت تماس ها و انسجام بیشترفعالیت های ضد رژیم فراهم نمود.  برعلاوه دوستان شخصی اسبق مانند مرحومِ مغفور پوهاند عبدالحی حبیبی، جنرال غلام فاروق خان لوی درستیز، مرحوم خاوری صاحب، مرحوم داکترآصف سهیل، مرحوم سفیر صاحب حسن خان صافی، مرحوم داکترعلی احمد خان پوپل، مرحوم محمد یوسف آئینه و یکعده ديگر ازهموطنان وطندوست و آزادیخواه که مجموعأ از دوستان برادران کهتر شان پوهاند فضل ربی پژواک وعتیق الله خان پژواک بودند و شامل منورین ، استادان پوهنتون وکلان های قوم میشدند با استاد پژواک و افکار و نظریات شان از نزدیک آشنا شدند. از جمع این هموطنان میتوان ازمرحوم پوهاند داکترسیدهاشم صاعد ، مرحوم داكترسيدخليل الله هاشميان مرحوم داکتر یارمحمد کوهسار ، جناب استاد حبيب الله رفيع و جناب داكتر اسدالله شعور  نام برد.   
  دامنه این دوستی خصوصأ بعد از مصیبت عظیم ملی در ۶ جدی سال ۱۳۵۸ گسترده تر ګردیده و استاد پژواک و دوستان همفکرشان را وادار به مقاومت جدی تر و متشکل تر در برابر متجاوزین روسی و مزدوران داخلی شان گردانید. از جمله فعالیت های این دوره میتوان از تشکیل انجمن حقوق بشر افغانستان و کمک و همکاری با جريانات مقاومت ملی ضد اشغال روس مانند اتحادیه استادان ‌پوهنتون کابل و جبهه آزادیخواهان افغانستان نام برد  ( برای تفصیل بیشتر در مورد این دو جریان مقاومت ملی  به مجله آيينه افغانستان که به اهتمام مرحوم داکتر صاحب هاشمیان برای مدت بیشتر از بیست سال در امریکا نشرشد مراجعه گردد.)  استاد پژواک شخصاً  درنوشتن اعلامیه ها ، شبنامه ها وغیره مطالب  ضد روسي چه در زبان های ملی و چه در لسان انگلیسی سهم داشتند که اکثراً بخاطر افشا نشدن هویت نویسنده ، نوشته هاي شان توسط من و دوستانی دیگر نقل گردیده و بعداً با امکانات معدودی که میسر بود توسط ماشین گستتنر و یا فوتوکاپی تکثیرمیگردید. با تذکراز تاسیس انجمن حقوق بشر افغانستان که استاد پژواک درایجاد آن نقش کلیدی را داشتند و به گمان غالب اولین نهاد مدافع حقوق بشر در کشوربود، بايد از سهم فعال استاد پژواک در طرح  ‍‍، تدوين ، تصويب و تجديد نظر بالای میثاق های مهم بین المللی مانند منشور سازمان ملل متحد ، حق تعين سرنوشت مردم و ملل و يا حق خود اراديت  و اعلاميه جهاني حقوق بشرنیز يادآوری کرد.  اسىناد و شواهد وافر به ارتباط بيانات ، نوشته ها و عملكرد استاد پژواک بر موارد بالا موجود است.   بطور مثال میتوان از بیانیه مرحوم کوفی عنان سرمنشی اسبق سازمان ملل متحد در اجلاس سالانه کمیسون حقوق بشر در سال ۲۰۰۰ میلادی یاد کرد.  مرحوم کوفی عنان در بیانیه خود از استاد پژواک به ارتباط سازمان ملل متحد و اهميت حقوق بشرچنین  تذکر میدهد: اجازه بدهید تا در اولین جلسه کمیسون حقوق بشر در قرن بیست و یک ،  سخنان خود را با نقل قول از عبدالرحمان پژواک نماینده افغانستان و رئیس اسامبله عمومی در سال  ۱۹۶۶یعنی زمانیکه میثاق حقوق بشر به تصویب رسید ختم نمایم : اگرلازم میبود که سازمان ملل از خود یک آیدیالوژی میداشت، بايست  ، بالا تر و مقدم تر از همه ، حقوق بشر اين آیدیالوژی را تشكيل ميداد.   با تأسف بايد تأكيد كرد كه با وجود دسترسی به اسناد ومدارک معتبر در آرشیف های وزارت خارجه و سازمان ملل متحد درمورد نقش استاد پژواک در موارد فوق الذکر و خصوصاً اعلامیه جهانی حقوق بشر،  دولت فعلي افغانستان كه به حمايت سياسي و مالي جامعه جهانی  رويكار آمده و به آن سخت وابسته است ، تا حال هيچ گونه اقدامی در تجلیل و یا برجسته ساختن این سهم قابل قدر افغانستان به جامعه جهانی نکرده است. 
تذکر بالا در مورد فعالیت های استاد پژواک در کابل ودر اوج تجاوزنظامی روسیه بدین ملحوظ است تا به آنعده هموطنانی که با شخصیت چند بُعدی ایشان آشنایي کامل ندارند ، گوشهٔ از عملکرد استاد پژواک را در جهد و تلاش دایمی شان برای تأمین حقوق و آزادی های فردی مردم کشور در یک افغانستان آزاد و مستقل بیان داشت.  اعتقاد راسخ استاد پژواک به حقانیت پروردگار متعال و کرامت و آزادی انسان ، اساسات عقيدوي و فكري ایشان را تشکیل میداد. استاد پژواک روحانیت را در نیایش "ضمير هاي پاک" و " وجدان هاي دلیر" و عبادت را بر "تكبر با ستمگر" ، نماز بر "كرامت" ، درود به "آزادی" و ستايش "زیبايی"  جستجو ميكرد.  با وجود اينكه استاد در هنگام سرودن ناهید نامه در بستر بیماری قرار داشتند و جسماٌ ناتوان بودند اما در پرتو ایمان وعقیده محکم ؛  دل شان نیرومند ، ضمير شان روشن و وجدان شان آزاد بود . "
محترم داکتر شعور که در آن هنگام در کابل تشریف داشتند و از بیماری استاد پژواک  آگاهی داشتند  در  مورد قصد استاد پژواک درسرودن ناهید نامه در شرایط خاص آن زمان  چنین  ابراز نظر میکنند: 
" ازینرو کوشیده است که در ناهید نامه تمام مکنونات قلبی خویش را با بیان رسا، روشن و شاعرانه باز گوید.  نیایش های او اغلب دعاهای پیامبران کرام را در ذهن خواننده تداعی می کند و با بهره های که پژواک درین اثر از قران مجید، کتب مقدسۀٔ دیگر و اساطیر کهن آریانا، یونان و روم گرفته است؛ خواندن کتاب بیشتر نیایش های پیامبر بلخ باستان زردشت را در ذهن القا می کند.   مخصوصا اینکه درین اثر ناهید بهانه ایست برای راز و نیاز بلا واسطه با خالق یکتا؛ در کتاب مقدس نیاکان ما اوستا به ویژه در ویشت ها اردویسور، ناهید همین نقش را دارد که این امر تشابۀٔ عجیب را بین ناهید نامهٔ پژواک و یشت های اوستا به وجود می آورد.  بیان این اثر نیز از لحاظ پختگی کلام، شیوه و قوت بیان و کاربرد واژه های بسیار کهن زبان دری و استفادۀ وسیع از اسطوره ها و کلام شعرا و متفکرین بزرگ مغرب زمین ویژه گی های خاص به این کتاب می دهد و شباهت های بیشمار بین این اثر دلپذیر و کتب مقدسهٔ ادیان مختلف به هم می رساند.   
ناهیدنامه را می توان سرآغاز فصلی نوین در بخشی از شعر امروز افغانستان خواند و یقین داریم با انتشار وسیع این کتاب تاثیر گستردهٔ آن  را بر شعر نو کشور به زودی شاهد خواهیم بود...."
یکبار دیگر از دانش و کوشش داکتر شعور در راۀ حفظ و گستردن فرهنگ و ادبیات باستانی و معاصر افغانستان اظهارسپاس گذاری میکنیم.  علاوتاً آرزومندیم که دانشمندان، محصلین و علاقمندان با توجه و تحلیل علمی در بارۀ این اثر به معرفی آثار و شخصیت استاد پژواک  حصه بگیرند و ما را مستفید سازند. 
بلی،استاد پژواک در "ناهید نامه" آرزومند بود که قبل از مرگ پیام آخرین خود را به سبک نیایش های باستانی و کتب آسمانی بمردم خود برساند.  قابل تذکر است که سالها بعد در عالم مهاجرت اجباری در واشنگتن و بستر مریضی در یک بیمارستان، اثر والای دیگری بنام "آلماس ناشکن" به ارمغان میدهد که از نظر سبک و مکنونات قلبی او با "ناهید نامه" شباهت های دارد.  پژواک در این اثر نیز از قهرمانی و قربانی ناهید و خواهرانش با درود و نیایش یاد میکند. انشالله این  اثری زبده را نیز بفرست چاپ و تقدیم علاقهمندان خواهیم کرد.
در اثر "آلماس ناشکن"، زمانیکه مقاومت ملی افغانها در مقابل حملات نظامی روسیه شوروی، کشور را در اوج آتش جنگ، ویرانگی و آوارگی کشانیده بود، استاد پژواک در اندیشۀ آینده و در حالیکه از پیروزی نهائی در میدان جنگ اطمینان دارد ، از عواقب اشغال افغانستان و خاکستر سیاسی اغراض آن به دنیای آزاد اخطار میدهد. استاد پژواک پالیسی سیاسی غرب و اغراض پاکستان را موجب بروز و گسترش افراطیت و نفاق بین افغان ها میداند و از عواقب وخیم آن به مبارزین ملی و احزاب مجاهدین اخطار میدهد.  در جواب به شعر ویلیام پت روت به نام "شبنامه به مجاهدین افغان"  هوشدار میدهد: 
آتشی که از دشمن به ما می رسد
ما را می کشد و تباه می کند
خاکسترهای سیاسی ما را کور می سازد
نمی دانیم سرانجام
دشمن ما را زندۀ جاودان خواهد ساخت
یا کوری خواهیم بود ناتوان
و اسیر ظلمت های بی پایان؟!
چنانکه امروز پیداست،  با وجود خروج قوای نظامی اتحاد شوری سابق و فرو پاشیدن بعدی رژیم دست نشاندۀ شان،  قرارهوشدار پژواک خاکستری سیاسی چنان سبب کوری و تاریکی ها شد که جنگ و مصیبت ناشی از آن تا امروز در افغانستان جریان دارد.  افغان ها که بالا ترین قیمت شکست کامونیسم را داده بودند، از قربانی عظیم خود کدام بهره نبردند. حق خود ارادیت، حاکمیت ملی، حقوق بشری و آزاد های شان همچنان دستخوش اغراض بیگانه و"اسیر ظلمت های بی پایان" مینماید.  البته مسئولیت راه نجات و تعین آیندۀ بهتر در دست خود افغانهاست، چه بیگانه طبعاً در فکری منافع و آیندۀ خودست. 
استاد پژواک در حیات و آثار "آوای آزادی و علم بردار حق" گفته شده میتواند و در سخت ترین لمحات به تحقیق و یقین در امال اتکا دارد.  با وجود آنکه در زمان نگارش ناهید نامه "دل او پُراز کین است"، او با پاکی، دلیری و ایمان میجنگد و در مرحلۀ نهائی نمیخواهد که اندوه و نفرت بر روح او غلبه کند.  او  اطمینان و اعتقاد دارد که در مرحلۀ نهائی زمان او را "شاعر سرور و شادمانی انسان خواهد خواند."
بنیاد پژواک مسوولیت نشر وطبع این اثر را بدوش گرفته و از خواننده گان محترم بنسبت هر نوع کمبودی  فنی و یا غلطی های تايپی قبلاَ صمیمانه معذرت میخواهد.  علاوتاً، خواهشمندیم تا با بزرگواری خود و خدمت در راۀ حفظ فرهنگ و ادبیات افغانستان در شرح لغات، تلمیحات و اساطیر با نشر نظریات و توضیحات عالمانه خود ما را کمک  و مستفید سازید.
بنیاد پژواک از همکاری و التفات دوست محترم انجنیر فهیم حکیم در طرح پوش این کتاب و از زحمات محترم محمد نبی تدبیر و همکاران شان در دفتر ارتباد در ترتیب چاپ صمیمانه قدردانی و تشکر میکند. در خاتمه، بنیاد پژواک ازهمکاری و التفات همهٔ علاقمندان، دوستان و مردم شریف افغانستان در جمع آوری، نشر و تحلیل آثار و افکار مرحوم استاد پژواک تشکر نموده  و با تعهد کامل  و با توکل به ایزد متعال در خدمت شان باقی خواهد ماند.  
                                                                                                  با ارادت و دعای خیر
                                                                                                       فرهاد پژواک


بسمه تعالى

سرآغاز

این نامه:

داستان شهیدان کشور است

از خونهای ناحق دوشیزه گان تر است

این دختران

مبارزه با روس کرده اند

جان را فدای نخوت و ناموس کرده اند

این دختران

ره به رزمگه نبرده اند

در شهرروی جادۀ سنگفرش مرده اند

کرده حنا و غازۀ شادی ز خون سرخ

جان داده سرخروی ز تیغ قشون سرخ

با مرگ خویش طعنه بما زنده گان زدند

تکبیر حق بلب، پي ی آزاده گان زدند

از خود گذاشتند پیامی به نام حق

از خون نهاده مهر بروی پیام حق

فارغ ز درد و رنج روانشاد گشته اند

از بنده گئ اجنبی آزاد گشته اند

تا چشم شان ز شرم نیفتد بروی ننگ

رو در نقاب خاک کشیدند بیدرنگ

این دختران بجنگ نبسته میان خویش

شمشیرها نه آخته جز از زبان خویش

فریاد از اسارت و بیداد کرده اند

شیون بنام کشور آزاد کرده اند

اینان مثال غیرت و ایمان کشورند

جاوید زنده در دل و وجدان کشورند

این دختران خاطرۀ عشق میهن اند

قربانیان وحشت و بیداد دشمن اند

ناهید و خواهرانش

چو ما زنده نیستند

آزاد می زیند چو ما بنده نیستند

بر یاد شان

سرود و ستایش درود ماست

بر نام شان

درود و نیاش سرود ماست.

به نام خدای فراخ بخشایش مهربان

"پروردگار من!  دانش مرا افزون کن"

قرآن مجید

ای چشمۀ درفشام روشنائی های بآفرین!

فروغی که از دل تاریک هستئ مرموز فراخاسته

بر ساده گی پاکیزۀ ضمیرآدمی می تابي.

اي کانون آتش های فروزان!

که از افراز دریای آرام روح برخاسته

آنچه را جاوید نیست در نهاد کاینات می سوزي

و روان آدمي را با نسیم گواراي سرمدی می نوازي.

ای روحانیت فروغ های ایزدي!

که اهریمنان فرا راه تو نابود می شوند

بدانگونه که دودها در بادها

و گردها در میغ ها.

دمي درنگ کن و بر من بنگر!

باري بایست و مرا دریاب!

ای چشمیکه همه چیز بر تو آشکارست!

روحي پنهان که جاودان ناپیدا خواهی بود

ای آن که 

آنکو ترا دیده هرگز نبوده

و آنان که ترا ندیده و نخواهند دید ترا خواهند پرستید

تو در نیروی مهین خویش آشکار هستی

اما ما ترا با دیده گان نیاز می جوئیم و با فروتنی نماز میگذاریم

ناز و غرور خویش را نذر میآوریم

تا بکرامت خویش جاودان بنازیم.

دعا های بینوای من بر لبانم میلرزند

دمي درنگ کن و فریادهاي خموش مرا بپذیر!

خاموشی من نیایش من است

شعر گنگی که برای تو سروده ام.

آهنگ بي آوای من رازیست که آن را با تو در میان می نهم

گذرگاه تو معبد نگاه منتظر من است

دمي درنگ کن و سرود مرا بنیوش!

راز مرا بازستان!  مگذار ناتواني من آن را فاش کند.

بمن نیرو ببخش تا غرورهای مقدسي را که به امانت به من سپرده اي

به شرمساري از من نستانند.

پگاهان هنگامیکه در آغوش مادر زمان

مژه گان روز نو باز می شوند

روحانیت سپیده دم تبسم میکند

گیتي را با شیر مقدس فرخنده می سازد،

هنگامیکه چشم پاسبان آسمانها گیتی و کیهان را

از ارواح زشت شبانه در امان می یابد

بخواب می رود و دنیا را به خورشید می سپارد،

آوانیکه آفتاب در آفاق آینه می بندد

وادي ها و کوهساران

بیشه ها و کشتزاران

دریاچه ها و رودباران زیبائی های خویش را در آن می نگرند

اي پروردگار زیبائی های پاک که همه بسوی تو میگرایند!

و ای خداوندگار که زشتي های پلید همه از سر راه تو فرار می کند

بر نیروی امید من بیافزای!

و آرزوهای مرا بازگردان!:

خواسته هائیکه مرا ترک کرده اند،

گوئی دلی در سینۀ من نمی تپد.

شادی هائیکه از من دور شده اند،

پنداري روح من جاودان زبون و افسرده است.

گلهائیکه بر شاخسار پندار من می شگفتند،

انگاري ریشه های درخت زنده گانی من خشکیده اند،

گلبرگ های شانرا نمی آرایند.

اندیشه های من که، چون ابرها، بیشه بیشه و انبوه انبوه

آسمان الهام مرا فرا میگیرند،

قطره اي از آنها فرو نمی ریزد.

دعا هائیکه پیام های مرا برده اند بر نمی گردند.

پروردگار من!

آفتاب زنده گی من زرد

و نسیمهای شامگاهي برمن سرد شده اند

روز من به پایان رسیده 

راه خویش را نه پیموده ام.

کابوس هولناکي پشت مرا بر زمین دوخته

سیمرغ سیاهی بالهایش را بر سینۀ من گسترده است.

مرا در آغوش نیروي خویش بیدار کن!

پروردگار من!

روا مدار امیدهای من بر من بخندند

آرمانهاي من مرا تسخر کنند

نازهاي من خرد و نیازهای من بزرگ شوند.

چشمان مرا به سوي خود بلند کن!

نگاه های مرا به روی خویش فرا خوان!

مگذار بر زمین بنگرم!  اگر مقدر است سقف من پست باشد

روا مدار قامت من خم شود.

ای خداوندگار دانش های راستین!

نیازي را که می پذیري بمن بیاموز!

"دانش مرا افزون کن!"[1]

تا بتوانم ترا به درستي بپرستم 

و بر کسانیکه در راه تو جان سپرده اند به نکوئی درود بفرستم. 

***

داستان سرنوشت شومیکه راز جاوید

 من بود از تنگناي سینه من فرار می کند.

 پژواک

ای قریحۀ شعر!

شاهدخت اندیشه و عروس پندار.

حجلۀ آسماني را بیاراي

شمع یزداني را بیفروز

پرده های ابرهای خوشبو را فروکش

از سوي نگاه های آرزومند من

که پیري آنرا ازغبار حسرت خیره میکند

زي بازوان گشادۀ من بخرام

با شوري که در جواني 

عروس عشق بیباک و همدم هوسهای آتشین من بودي

در آغوش من بیا!!

ای قریحۀ شعر!

خاطر زمان و گنجینۀ رازهای دل آدمی،

پاسبان دردها و رنج های انسان!

داستان سرنوشتی شومي،

که راز جاوید من بود،

از تنگناي سینۀ من فرار می کند.

این امانت مقدس را به نهاد تو می سپارم

که فراموشی را در آن راهی نیست

تا با هستی رویا رو با تباهی من نیست نشود.

گوهر سرود واپسین خویش را

که ابر آسمان الهام تو

به ژرف اوقیانوس ضمیر من ارمغان کرده بود

در گوش تو می آویزم.

شهابیکه از افراز آسمان سرنگون می شود

مسیر تاریکش را در پرتو فروزان خویش می پیماید

در ژرف آب های زمین ناپدید میگردد

و آغاز تابندۀ وی تا انجام تاریکش او را دنبال می کند

سرنوشت آن فرخنده و زیباست.

سرنوشت من شومتر از اختریست که هوازی[2] تاریک می شود

و ستاره گان آسمان آن را باز نیابند.

سرنوشت من چون فرجام درخت بار وري نیست

که شاخهای آن از برومندی خم می شوند

بي برگ و بار بر سایه ی پیکر لخت خویش خم شده ام

ابرهای پرورنده، آبهای خویش را از من دریغ میدارند،

زمین صخره های سختش را در برابر ریشه های خشک من گذاشته است.

اهریمنان پاروپامیزاد با تبرهای خویش بسوی من می شتابند

با شوری که خدایان اولمپ[3] زی بلوط های پربار می شتافتند

بادهای تند کوهی

پاره های مرا در وادی ها می پراگنند،

سنگ های بزرگ ریشه های مرا میکنند

ذره های من با خاک های ارب[4] انباز می شوند

سرزمین تاری که آفتاب هستی در آن خاموش شده

و شب مرگ آن را در بر کشیده است.

سرنوشت من شوم تر از فرجام ستارۀ روز است

که پهنۀ خراسان را با گامهای بامدادان جوانی می نوردد

بر فراز هندوکش می نشیند

نگاهی سرد و زردي بر جهان می افگند

پرچم های شعله ور و فروزان وی

که آن را با شکوه بامداد برافراشته بود واژون می شوند.

گوزن[5] پیري 

که سر با شکوهش در زیر شاخهای پر غرور وی می لرزد

شاخهائیکه

پگاهان آن را در چشمۀ ارغوانی خورشید می شست

شامگاهان با آن با گوی های زرین سپهر بازی می کرد

عقاب آسمان نوردی

که شهپر شگافنده ی وی سینه آسمانها را میدرید

بادهای تند پرواز را بدنبال میگذاشت

آواز وی از فراز ابرهای بلند

شیران را در کنام

غزالان را در مرغزار

و پرنده گان را در غیشه های گشن بیدار میکرد، دگر

در کنار کوهسار زمینگیر شده است.

بر پرهای فرو ریختۀ خویش نشسته

و نگاه مغرور وی بر توانائی خزنده گان حسرت می برد.

سرنوشت من شومتر از آن گردندۀ سرفراز

و آن پرنده ی بی نیاز است.

و شومتر از فرجام آن آدمی است

که او را از بهشت در مغاک ساحلی گمنام افگندند، جائیکه

راه بازگشت ناله های ویرا با صخره های دوزخ بستند

آنجا که غریو خیزابه های سهمگین

و تندر بادهای کوه و دریا

پاسبان ضجه های زندانی و فریادهای اسیری بود

که از سینه ی آدمی به سوی خدا راه می جُستند.

سرنوشت من سرنوشت آنانی نیست

که در جوانی و توانائی

در شادکامی و سرور

در راه کرامت و ناموس جان سپردند

و آسمان بر خاک شان شبنم های خون آلود فرو می بارد.

***

سوگند                                                              

به آن اسپان غازی که می تازند                            

و نفس همی زنند در تاختن، به آواز                     

به آن آتش افروزان از سنگ با سنبهای خویش     

و به آن غارتگران در بامداد                                 

که بر هامون دشمن گرد می انگیزند                     

و در سرای دشمنان فرود می آیند.                        

سوره العادیات "قرآن مجید"                              

ای قریحۀ شعر!

کدامین سروش قدسی

سرودی را که از شنیدن آن مغرور و بی نیاز می شوم

در گوش من فرو میخواند؟!

سرودی که:

ای کودک نوزاد گیتئ کهنسال

که پدر نام آورت ترا به شاهراه هستی رسانیده

و رها کرده است

برخیز و بر پای اندیشۀ خویش بایست!

بر گردونه ی سرنوشت خویش برآي

و جولانگاه بیکران پهنای زنده گی را بپیما!

جولانگاهي که:

پهنۀ آزمون انسان آدمیزاد است

آفریده گار سواران خویش را

بر توسنان حوادث در آن گمانه می کند

چرخ های زرین و تگاوران تندرو خویش را

با لگام های ناگسستنی بر گردونۀ سرنوشت آدمی می بندد.

سوارانیکه لگام هایشانرا با دست کرامت نگهمیدارند

تگاوران سرکش را به راهی می رانند

که ندامت آن را دنبال نمیکند

با غرور و شکوه همراه می روند

بر سر افگندگی ها پیشی می کنند

و در سرای پیروزی و ظفر فرود می آیند.

سرودی که با نسیم وادی مقدس

بسوی ستیغ های کهسار نیایش می وزد

برگهای بلوط های پدرام را می نوازد

در فروغ یزدان به رامش در میآید،

جائیکه معبد شبانان آدمیزاد

و زندان گرگان اهریمن نهاد است.

سرودي که در چشمه های سارا و درفشام

و دریاچه های روشن و آرام کوهي زمزمه می کند

جائیکه دریاچه آیینۀ بازتاب

خنده های جاوید ستاره گان است.

سرودی که مرغ خوشنوای فضای ابدیت است

آشیان نمی شناسد و از دام نمی هراسد

دانه نمی چیند و بر شاخ نمی نشیند

پرواز او ابدی و آواز او سرمدیست.

اما آری نکو گفته اند که:

"سرودها انجمن ها را می آرایند

سرنوشت نبردها را بازوان توانا راست می کنند."[6]

پروردگار من!

استخوان های من نرم اند

موهایم فرو میریزند

بازوهای من سست و دستانم میلرزند،

بچه گونه می توانم سرنوشت نبرد را راست کنم؟!

دشمنان من اهریمنان و دیوان اند،

مغز شان زشت و اندیشۀ شان تاریک است

چون ابر انبوه اند

چون تندر می غرند

چون درخش می پرند

در شمار چون موران و به پیکر چون پیلان 

عراده های شان نهمار[7] و چرخ های شان بی شمار است

آب ها را در جویبارها به جوش می آرند

و سینۀ کردها را شیار می کنند

غیشه ها و خرمن ها، کشت ها و بیشه ها را می سوزند،

روستاها را بیخانه و پرنده گان را بی آشیانه می سازند.

آری، سرودها انجمن ها را می آرایند

در دنیای شادکامی

که خیمۀ ما را از آن برون افگنده اند

سرودهای ما فریادهای درد و رنج و خون است،

چون سرود "هُومر"[8] که فریاد از خشم "اخیلوس" فرزند "پله" بود[9]

خشمی دلازار که دردهای بی شمار مردم "آخایی" را فراهم کرد

و آن همه نفوس مغرور و دلیر را به کام مرگ افگند

"و پیکرهای شان را طعمه ی سگان و پرنده گان آسمان کرد."[10]

سرود من داستان دلیری جنگ آورانیست

که ستایش مرا نمی نیوشند

گوشها شان با خاک انباشته است

برای بزرگداشت خویش مرگ را گزیده اند

حماسه های من در یک آن مرثیه می شوند

و مرا درمیان سراینده گان جهان

با چشمان تر، سرافگنده می سازند.

اما، ای قریحۀ شعر!

روا مدار خاموش شوم!

مرا در میان ستایشگرانی جاوید کن

که پهلوانان خویشرا در ابدیت دنبال می کنند

و سرودهای شان سرمد است.

در هر نفسی که آه مرا بر روی گیتی می دمد

از مرگ پهلوانی آگاه میشوم

چنانکه "انتیلوک" پسر "نستور"

"اخیلوس" را از مرگ "پاتروکل" آگاه کرد

و تیره ترین دردها چشمان او را آشفته کرد:

"خاکستر سیاه و سوزان را گرفت

و آن را روی سر پاشید

پیشانی زیبا و جامه های آسمانی خود را به آن آلود

در خاک خفت و جایگاه درازي را از قامت بلند خویش پوشاند."[11]

دردی که فرزند جوان و پهلوان

 شاهبانوی خیزابه های قلزم را از پا درآورد

با پیرمردی چون من چه خواهد کرد؟!

پیرمردی که:

رعشه در دستان وی بازی می کند

بدانگونه که اشک بر مژگان میلرزد

اشاره انگشت او را می لرزاند،

نمیتواند چیزی را در جای درست آن نشان بدهد.

سرنوشت من از دود تیرۀ این درد سیاهست،

درد آتشینی که روغن آن مغز استخوان منست.

دردی که با حسرت روزگار جوانی انباز است.

روزگاری که انسان در دوستی و دشمنی تواناست،

و بار گران سالها پشت ویرا خم نه کرده است.

هنگامیکه جوانان به میدان نبرد می روند

پیر با نگاه حسرت نگران است.

فریادها در گلوی او گره می خورند

غریوها در سینۀ او می پیچند،

در گرد سواران پنهان میگردد

باز می نشیند و در غبار خاطرات خویش گُم می شود.

هنگامیکه جوانان:

بر گردونه می برآیند

لگام تکاوران مست را در دست میگیرند

و به سوی دایرۀ ظفر می شتابند

پیران:

انگشتان لرزان خویش را به هم میآورند

و دستانی را که مشت نه می شوند

بر زانوهای ناتوان خویش میگذارند

و مژگان برهم می نهند

لبها شان به نیایش میلرزند

و برای چشمها شان کوری میخواهند.

رحمی را که اندوه شان برانگیخته است، نمی بینند

و دلسوزی آدمیان را بر محرومیهای خویش توهین می پندارند.

گریۀ پیر، رخسار پرچین وی را زشت تر می نماید،

چون بارانی که بر لجن زار ببارد.

تبسم وی زهرخندیست بر ویرانی و شکستگی های او،

همچون مهتابی که بر ویرانه ها بتابد.

جوانان می روند و باز نمیگردند

پیر بر جای خویش زمینگیر است،

بدانگونه که در نبرد "تروا" فرمانده ابرها

ارباب انواع را همهگان به کاخ خویش در اولمپ فرا خواند:

"همه...رودها دسته دسته بدانجا رفتند

نیز همه فرشتگانی

که جای گزین جایگاه دلپذیر جنگل ها

یا آب های چشمه سارها

یا چمن زارهای سبزند

تنها ... پیر اوقیانوس درغار ژرف خویشتن ماند."[12]

***

"بودن یا نبودن" در سوال سرنوشت آدمی، امریست خُرد،

 امر بزرگ آن است که "چه گونه باشیم"

ستمگران که بر سیلاب دیده و خیزابه های خون می آیند

 بر بادهای خنده های استهزا می روند.

پژواک

ای قریحۀ شعر!

رطل گران دو دستۀ مرا از شرابی پر کن

که چون آن را سر بکشم، 

پندار مرا زیبا و گفتار مرا نیکو سازد

اندیشۀ مرا به کرداری واگمار

که از آن سر فراز شوم

بدانگونه که پدری بر پرورش فرزندی ارجمند می نازد.

بمن بیاموز که:

در تباهی ستمگران و زورآوران بیاندیشم

آزاد گان دلیر را بستایم،

برکرامت نماز کنم و بر آزادی درود فرستم

غرورهای مقدس را ثنا و آفرین گویم.

"بودن یا نبودن؟" در سوال سرنوشت آدمی[13]

امریست خُرد،

امر بزرگ آنست که "چگونه باشیم؟"

بودن در سرمدیت است، بدانگونه که کرامت جاودان است.

ستمگران که بر فراز سیلاب های دیده

و خیزابه های خون می آیند

بر بادهای خنده های استهزا می روند.[14]

ای قریحۀ شعر!

انفاس ایزدی خویش را بر من بدم

و روح مرا آزاد کن!

پیکر من زندان من و اندام من زنجیرهای من اند.

عشق مرا با آشیان از من باز گر!

بگذار با پر و بال روح در اوج آسمان های الهام های خجسته پرواز کنم.

همای اندیشه های نیکو را بگمار،

زغن های پندارهای شیطانی را بپراگن

سرودهای مرا از وسواس و دروغ امان بخش!

تا بر داوری آفرین و بر ستمگران نفرین کنم.

سرودهای مرا آتشین کن

تا در نهاد شان در گیرد و جهان ستمگران را بسوزد

و دل های شان را خاکستر کند

خشم شان را بر روح شان برانگیز!!

دست شان را به گلوی خود شان حواله کن!

زنجیرهای شان را بر گردن ها و اندام های خود شان ببند!

ای قریحۀ شعر!

آفرینندۀ هنر:

در سنگ و رنگ و نوا!

به من بیاموز:

کدامین صخرۀ مقدس را بتراشم

تا پیکر زنان و مردانی را که مثال غرور و ناموس اند جاودان کنم؟!

از پیکرهای بخون خفته ی ناهید و خواهرانش

چه ارژنگی بنگارم

که از در چشم مهربان خدا باشد؟!

چه شعری بسرایم و چه سرودی آهنگ کنم

که گوش آفریدگار من و تو آن را بپذیرد؟!

ای دستیکه آنچه را آباد می کنی ویران نمیشود!

معبد مرا بنا بنه، نگارخانه ی مرا بیارای،

رعشه را از انگشتانم دور کن،

و خامۀ مرا استوار دار!!

ای آفرینندۀ زیبایی های راستین!:

که پایان ناپذیر و آزاد اند!!

از خورشیدها و مهشیدها

و اختران فروزانی که فرو می نشینند سخن نمیگویم،

مرواریدهای را نمی ستایم که "آژوس"[15]

از ابرهای خوشبو بر قلزم گهر پرور بارید

و "آفرودیت"[16] از آن برای "هرا"[17]

که سینۀ او سپید، ساعد او سیمین

و چشمان چون گوساله دارد،

زیور و سواره کند.

آری! "وینوس"[18] زیباست و زادۀ کف دریا

گیسوان زرین و تبسم مهتابی دارد،

میان آرای او سحرانگیز است.

کبوتری که در کنار اوست

فرشتگانی که بر سبزه های چون زمرد و گل های رعنا

برای او رامش می کنند،

کف می زنند، پا می کوبند، می خندند و آواز می خوانند

همه زیبا و رعنا هستند

او پروردۀ گل و باغ و بهارانست،

جانوران صحرا را زیبائی اندام او رام می کند.

اما من تنها و تنها

زیبائی راستین را که پایان ناپذیر و آزاد است می پرستم.

آفرینش همگان زیبا و فریباست

بدانگونه که زمان زینت مکان و مکان زینت زمان است.

هیچ بخشی از کاینات بي بخشی از زیبائی خدا نیست،

گرگری که روشنگر ضمیر آدمیست،

آیینۀ که غبار نمی پذیرد، 

گواهی که جاودان آگاهست.

پگاه داغ که:

پیک ستارۀ روز در تبسم خویش آشکار می شود،

در نسیم سپیده دم دست می افشاند،

بازتاب آستین گلبرگی که آن جهان را در ارغوان میگیرد،

و در آفریده گان زیبائی راستین میدمد؛ 

زیباست.

نیمروز چون:

خورشید بر کوهساران برفین می تابد،

آب های رودباران و چشمه ساران تازه می شوند،

جویباران را گوهرین و گوارا می کند،

دریاچه های کوهی را آیینه می بندد،

خیزابه های اوقیانوس

که پیرترین آفریدۀ روی زمین است

سرهای سپید شان را در سیماب کف های سیمین شانه می زنند،

زیباست.

شامگاهان که:

پرده های گلگون بر حجلۀ آفتاب فرود می آیند،

مهر تابان به خلوتگاه می رود

و گیتی را به آرامش و خموشی می سپارد،

کرمکان شب تاب پر می افشانند

ماهیان شبچراغ از نهانخانه ها بیرون می آیند

و ژرفای اوقیانوس را می نوردند

بدانگونه که آسمان ها پر از شهاب باشند،

جانداران جهان روز

در خم های شاخه های مرجان پنهان می شوند

بدانسان که مرغکان زمین در بیشه های گشن آرام می کنند،

جز از باد شبان و خیزابه های مستان

که روحانیت خواب ایشانرا جاودانه از آغوش خویش آزاد کرده است

آوازی بر نمی خیزد،

زیباست.

در دل شبها که:

آفریدگار جهان را بتاریکی و آدمی را به ضمیر وی می سپارد

دیوان، ددان و آدمیان را آزمون می کند

تا در سیاهی شب در چه کارند

و در تنهائی به چه می اندیشند.

یکی در اختران می نگرد که دوران اند

دیگری درخویشتن که در نهاد وی نهان است.

همگان زیباست ولی دانش آن بده که بگویم:

"اما من جمال آفرین را نه می ستایم و زیبایی راستین را می پرستم."

پروردگار من!

درخت زنده گی من خم شده است

بار خاطرات جوانی بر شاخه های پیر آن گرانی میکند

هر دم اندی از آن بر خاک فراموشی فرو میریزد

گیاهان جوانی که در پای من سر افراشته اند

گلهائیکه در سایۀ من دمیده اند

بر افسانه های من می خندند.

بدانگونه که:

درخت فرخنده را در کوه مقدس

در همه گونه آب و هوا پدرام داشتی 

و چراغ اُمید پاکان و راستان، بینوایان و دادخواهان را

به روغن آن فروزان و درفشام کردی

شاخ های درخت کهنسال مرا

که در دل شبهای خاموش

در ضمیر زمان

نیایشگاه مرغان حق بوده است تباه مکن!

تا فریادهائیکه از فراز من بر آسمان بلند و بر زمین پخش می شوند،

خواب را بر ستمگران حرام دارند!

***

"ای خداوند!  در تنگی و سختی خویشتن را پنهان مکن!

دشمن به خواسته های زشت خویش فخر می کند،          

خدا را حقیر می شمارد،                                       

دهنش از فریب پر و زیر زبانش پر از فساد است   

در روستاها بیگناهان و بینوایان را شکار می کند    

بدانگونه که شیر درنده: در کمین گاه پنهان می شود،          

خویشتن را خم می کند و قامتش را پست می سازد."          

زبور داود پیغمبر 

ای قریحۀ شعر!

ای نگارندۀ سرنوشت ها!

بیم هائی که بر اندیشه و پندار من سایه افگنده بودند

خواب های پر هراس شبهای دراز من

فالهای شوم که در اوهام خویش دیده بودم

راست و درست بیرون برآمدند.

درخش قضا و آذرخش قدر،

تیغ هائی را که بر فراز من آویخته بودند

هوازی بر پیکر من فرود آوردند

شعله های سوزان از زخم های من بلند میشوند

خون های من نمیتوانند آن را فرو نشانند.

بار من گران و دوش من ناتوان است

اندوهی که:

اگر آن را بر کوه گذارند خم شود

و اگر بر دریا گمارند درنگ کند.

زمان، بدانچه بایست مرا در جوانی گمانه میکرد

در پیری و ناتوانی آزمون می کند

مرا برای درد و رنج های دیگری آماده کرد

و به اندوهی که نمی شناختم روبرو ساخت.

شوم است سرنوشت شاعری که:

مادرش زمانیکه وی در نفس او بود

شبانگاه از زیر درختان نمیگذشت

و از سایۀ ارواحیکه بر درختان می خسپند، دوری می کرد.

شمشیری را که پدرش در جنگ های مقدس آزموده بود

و بر پولاد چون برگ آن واژه های کتاب آسمانی را نبشته بودند

در تۀ بالین وی میگذاشتند

و ارواح ناپاک به وی نزدیک نمی شدند.

چون بزاد، آیات کتاب مقدس را در گوش وی فرو خواندند

در کودکی به وی حیا و آزرم آموختند

گفتند دست و زبانش را پاک نگهدارد

در جوانی درس غرور، کرامت و ناموس گرفت

اندیشه و پندار او را نیک کردند.

سینۀ او را شگافتند با ایمان انباشتند

آنگاه آنرا با تار ناگسستنی ریسمان خدا دوختند

دلش را با فروغ آزادی فروزان

و خونش را با آتش دلیری گرم کردند.

در زمان پیری از اسارت و خواری مردم خویش فریاد میکند 

و سرود واپسین وی نعرۀ نفرین است.

شاعری که:

نیاشگاه آخرین عشق و دوستی او را ویران کرده اند

معبد آزادی او را آتش زده

کتابش را بسته و خامه اش را شکسته اند

کینه و نفرت او به دشمنان و ستمگرانی 

که خدای او را تحقیر و مردمان او را اسیر می کنند

عبادت اوست.

ای قریحۀ شعر!

گوش فرشتگان آسمان را ببند

و شیاطین زمین را وادار تا بنیوشند

تا پاکان را نیازارم

و از ناپاکان کین برآرم.

حکم ضمیر انسان را برایشان برخوانم

و خشم خدا را بر ستمگران برانگیزانم.

جانخواران پاروپامیزاد

کرگسان پاردریا را بر نعش فرزندان کشور خویش 

مهمان کرده اند.

گروه ارواحی بیماری که فرجام شان تباهیست

بدانگونه که دیوان و اهریمنان افسانه های پیشین

به سگال باطل آنکه خون خدا را می آشامند

مستانه و رامش کنان از پا می افتادند

و روحانیت مرگ صخره های بزرگ کوه خواب نیستی را

بر پلک های زشت شان میگذارد.

گروهی که:

حیله های شان نهانی و ستم های شان آشکار است.

پستان گرگان را مکیده 

و سینۀ آهوبره گان را دریده اند

هام دندان خویش را

بر خوان مادران خویش گرد آورده اند.

لبهای شان سرخ و تبسم هاشان خون آلود است

جامهای شان را به مرگ کرامت و غرور می نوشند

و بر پدران و مادران چشم می پوشند

بدانگونه که "اودیپ"[19] پدرش را کشت

و مادر خویش را بی ناموس کرد

چندانکه مادر نیز جان خود بستاند.

"اودیپ" چون فرجام زشت خویش را بدید

چشمانش را بکند و از سرزمین "تب"[20] برون رفت.

مهزدگان بیهوشی که:

"مشتری" جامۀ خرد و آزرم را از ایشان ربوده

سرهای شان را از دانش برهنه کرده

و بر آن خود ستم گذارده اند

خون شانرا به مغز شان فرستاده

و جوشن پیکار زشت را بر پیکر شان آراسته است.

دیوانه وار با سر افشان اهریمن بازی می کنند،

گمراهانه از راه خدا کژ می روند،

و پل های امان و نجات انسان را ویران می کنند

بیخودانه ناموس آدمیت را به باد میدهند

و حکم ضمیر آدمی را وارون می سازند.

بیهوشانی که به سگال ستم بر دیگران بر خویشان ستم می کنند

بدانگونه که:

"لیکورگ" در کوه "نیزا" بر فرشته گان کوهی تاخت

و طایفۀ دایگان "دیونیزوس"[21] را آزرد.

خون "ساتیر"[22] ها او را دیوانه کرد

چندان که اندام پسرش را با تیغ تیز می برید

و می انگاشت که شاخه ی درخت رز را می تراشد.

بر دام کشور و دد کردار تگرگ درخش می بارد

ابر بیگانه نهمار و آسمان مهین آتشبار است

از تیره تا شبر و از شبر تا خیبر

از بهارک تا به بادغیس و از هزاره تا به سبزوار

بلخ و بدخش، پامیر و واخان

کاجستان سپین غر[23]، زیتون زار پکتیکا

صنوبرزار آسمار و پسته زار هري

دود ها بلند است

دودهائیکه از دل خاکستر بر میخیزند و با ابر آسمان در می آمیزند.

رزستانها و انارستانها

موستان[24] ها و بوستان ها

از هري تا فراه و از اراکوزیا تا کاپیسا

در نیسایا، زرنج و تخار

زابل و کابل، لغمانها و ننگرهار

همگان خارستانهای بیآب اند.

خیزابه های دشمن خوار آمو را افسون کردند

و با زهر فریب آلودند

دیوان و ددمنشان سرزمین یاما

برای شیاطین و اهریمنان پاردریا پل بستند.

تا بگذرند و کوکچه و زرافشان را با خون مردم ما رنگین سازند.

دریاچه ها، چشمه ساران و رودبارها

از هامون تا پامیر، از بکوا تا پاروپامیزاد

از هریرود تا شتل و از اونی تا کنر

از خون مردان و زنان دلیر سرخ شد.

زمینی که سجده گاه

سرهای پرغرور مردمان ما بود

قدمگاه بیگانگان بی آزرم است.

ای روح جاوید دلهای آزاد!  که:

بر نخوت پرستندگان خویش می نازی

ذلت استرحام را از زورآوران روا نمیدانی

تکبر با ستمگر را عبادت می شماری

و زیبائی راستین را در کرامت و ناموس گذارده ای.

پروردگار من!

به من بیاموز چگونه خشم ترا برانگیزام

تا انفاس مرا با بادهای سقیر بیامیزی

ابرهای مرا از آب های هاویه

که سوزان اند و بوی زشت دارند آبستن کنی.

زبان مرا با زهر مارهای حطمه بیالائی

و بگذاری زشت کاران را به نفرین توهین کنم

و بر ستمگران لعنت بفرستم.

***

"مباد دشمن بگوید: بر او پیروز شدم.                  

چون بجنبم و نتوانم جنبید، بر من استهزا کنند."

زبور

ای آفریدگارۀ آشکار و نهان

افروزندۀ روشنائی دانش! که

رازهای مختوم و رمزهای پوشیدۀ آفرینش

در چشم تو نامۀ سر گشوده ایست

که آن را در پرتو چراغی گسترده باشند

و آنچه از امر تست از امر دیگری نیست.

مهین آزاری را که به فرزند آدم رسانیدی

در بهین موهبت خویش پیچیدی

تا خرد بر آزار و آزار بر خرد وی بیفزاید

و درد واندوه وی فزون تر شود.

در میان خرد و خواست خُرد شود

بدانگونه که دانۀ گندم در آس خُرد می شود

با اندیشه به جائی نرسد

و در رسیدن به خواست در راه ماند.

شوم است سرنوشت آنکو:

خرد او محرومی خودش و خواست او تباهی دیگران است

آرامش دل و سرور روح خویش را

در نعره های نفرین و فریادهای لعنت بر دیگران می جوید

و برای نجات خویش راه تباهی دیگران را می پوید.

پروردگار من!

در هر چه می نگرم نشان سرافگندگی انسان را می بینم

دانشی را که آدم پاره ای از آن بود

و خردی را که کرامت و غرور وی در آن میدرخشید، آشکار کن!

این گروه جانور که با قامت راست بر دو پا روان است

و با رفتار عنکبوت زهرآگینی به سوی خواسته های خویش می رود

از آن خرد آسمانی بهره ای ندارد.

دریافته است که:

زادۀ شهوت میمون نریست

و پستان میمون ماده ای را مکیده است

ولی نمی بیند که:

برادران شیری وی جنگل ها را آتش نمی زنند

و رودها را از خون میمون های دیگر سرخ نه می کنند.

خدای من!

نفرین آتشین مرا بردار و با ابرهائی که

خشم خویش را با آن پوشانیده ای انباز کن

و با تندر و آذرخش مرگبار

بر این ذهن های آشفته و ارواح بیمار فرو ببار!

این گروه بی آزرم:

پیرمردان را در مسجد هنگام نمازیدن

پیرزنان را در پهلوی چرخه آوان ریسیدن

کودکان ده را در بازیگاه در بازی و دامان

دروگران و خوشه چینان را در کشتزارها

و دوشیزه گان را در شهر و بازارها می کشند.

بدانگونه که ناهید و خواهرانش را که:

دلهای شان از آرزوهای جوانی پر بود

میخواستند در کشوری آزاد عروس شوند، کشتند

تا در دل خاکی خسپند

که بیگانه آزادی آنرا دزدیده است.

زندگی آزاد شان در آغوش روحانیت مرگ

رویایی خواب های ابدیت شد.

اندوهبارست سرنوشت آنکو:

فروغ آرزوهایش هوازی تباه شود

چون شمعی که بیدرنگ در راه چهارباد خاموش میگردد

یا سرنوشت آنکو:

امید چون دوستی نادانی او را بفریبد

و خاطرات چون سگی وفادار او را دنبال کنند.

خاطراتیکه:

چون پرنده گان رنگین و زیبا

با رنگ های بوقلمون و ترانه های گوناگون

بر شاخۀ برهنه و خشکیده کهنسال می نشیند

و از لرزه های آن آگاه نیستند.

خاطراتیکه:

چشمان پیر و نگاه های گنگ را

از خارش خار خار حسرت می آزارند

خیزابه های ارغوانی و روشن

و زمزمه های آسمانی رود دوري را با خود میآورند

که کنار آن بالین خوابهای آرام کودکی بود.

خاطرات خوشی که:

نگهت مستی آور آن در نسیم سمن بوی سپیده دم

و هوای شامگاهان شنیده می شود

چون باده ایکه در شیشۀ زمان کهن شده و نیرو گرفته است.

خاطراتیکه چون ُدرهای درفشام

در نیسان دور سالیان دراز

در ژرفای دل پرورش یافته

و ایدری ابرهای بهاری شان را فراموش کرده اند،

بدانگونه که کودکی سیمای مادرش را به خاطر نیاورد.

غبارهائیکه از جولان های جوانی برخاسته بودند

فراپیش چشمان پیر میآیند

چون گردهای بادهای تند که بلند می روند

و در آرامش هوای شب فرو می نشینند

و شبنمهای سحری را بر گلها و برگهای درختان گل آلود می کنند.

خاطرات زشتی که:

بوی زنندۀ آن از خاک بر می خیزد

از خاکهای مرده و نرم که نقش سینۀ ماران بر آن آشکارست،

مارانی را که در پندار و اندیشه می خزند

و ضمیر را می گزند.

اندوهبارست سرنوشت:

پیر مردی که باران گریه ها و آفتاب خنده های وی

در آسمان جوانی در فضای نگاهش کمانهای رنگین می ساخت

کمانهای رنگینی که دیگر غبار پراگنده ای بیش نیست.

باز دست آموز وی آخرین شکارش را

بر زانوی پر درد وی می گذارد.

در چشمان وی می نگرد

اشارۀ دست لرزان او را نه می پذیرد

پرواز می کند و آواز آخرین زنگ هایش

او را به تنهائی و خموشی اندوهبار می سپارد،

تنهائی و سکوتی که جواب خواسته های پایان ناپذیر انسان است.

پیرمردی که طاووس های سپید و رنگین

 پندارهای گوناگون وی بیخودانه مستی می کنند

بدانگونه که رامشگران مدهوش به رامش در آیند

مارهای نگارین اندیشه های وی درهم پیچیده اند،

جادوگران وریشیان هراسیده آنرا به فال شوم می گیرند

خروس های سپید را در قربانگاه معبد مقدس

با خون ماکیان های سیاه رنگ می کنند و گلو می برند.

وهم های خرافات با حقیقت های اندیشه های راستین انباز می شوند

بدانگونه که خون با مغز در آمیزد.

ای پاسبان روانها و دلها!

بنیاد حصار بلند و کهنسال من میلرزد

باروهای وزین آن فرو می ریزند،

کمان من راست شده و زه آن از هم گسسته است،

تیرهای من در پای دیوار می افتند،

قلعۀ آهنین مرا گشوده اند،

بدانگونه که ذره را پاره کنند و زخمی در سینۀ پولاد بگشایند.

سپر من دستگیر ندارد و عرادۀ من درهم شکسته

لگام ها در پای تگاوران سرکش من پیچیده اند،

بر نگاه های من بنگر!

مگذار دشمن فریاد مرا بشنود

دست های لرزان مرا به دعا بلند مکن!

"مباد دشمن بگوید بر من پیروز شده است."[25]

ای قریحۀ شعر!

از زبان من جز نفرین میافرین

نفرینی که سرود غرورهای زنده و امیدهای مردۀ من اند.

اندوهبارست سرنوشت دلی که

از محبت رو گرداند و به نفرت گراید

روحی که مهر نشناسد و جز کین نورزد.

نفرین های مرا زهرآگین و آتشین کن

چون آنکه خدا فریاد داوود پیغامبر را شنید و

"بر دشمنان وی که زشتکاران بودند

آذر و گوگرد، باد سموم و درخش فرستاد

و با دست دادگر خویش در کاسۀ هر یک بخش او را 

از آنچه در خور وی بود ریخت."[26]

ای پاسبان ابرها!

ابرهای انبوه خشم خدا را که هرگز تُنگ نمی شوند

آذرخش آن پایان ناپذیر و تگرگ آتشین آن جاودان است

بر کوه هایئکه تو آن را بلند کرده ای ببار

و چون آن که سرکشان "اولمپ"[27] و "ایدا" را سرزنش کردی

اهریمنان "پاروپامیزاد"[28] و "سپین غر" را تباه کن!

مگذار جشن سروری را که به قربانی مردمان خود

مردمان وادی ها و دره هائی که

تو آن را زیبا و شاداب کرده ای، برپا دارند

و جام پیروزی خویش را

از رزستان های "هری" و "اراکوزیا"[29]

"کاپیسا" و "پروان" پر کنند.

بدانگونه که:

دریانوردان خائینی را که در دل شب

دشمنان "آفرودیت" را بر کشتی مقدس مهمان کردند

و چشمان مقدس تو بر ایشان نگران بود

بادبانهای بلند شان را سرنگون کردی

و ایشان را به زنجیرهای آتشین در کشیدی

آتشی که در کانون خشم تو فروزان است و خاموش نمیشود.[30]

آری هم بدانگونه ایشانرا

در ژرفای اوقیانوس به رُوهای سهمگین دریا

که به سوی دوزخ می شتابند بسپار

و کشتی مقدس را بی بادبان و ناخدا بکران سلامت برسان!

آنگاه ای خدای من!

چشمان پیر و خستۀ خویشرا خواهم بست

سرود نفرین خویش را به ستایش تو بپایان خواهم رسانید

و در آغوش روحانیت خواب ابدی خواهم خفت.

***

"چه بر دار و چه در میدان نبرد

نکوترین جای برای مردن آنست

که انسان برای انسان بمیرد"

میکاییل جوزف بیری[31]

پروردگار من!

مرا بیاموز "کدام یک را بنوشم

آب را و یا موج را؟"[32]

ای روحانیت عظیم مرگ! که

بزرگی تو سهمگین است

و شان تو در دلیرترین دل ها هراس می انگیزد

دریای بیکرانی که اختران به بازتاب خویش در تو می نازند

گیتی در چهارراه بادهای چهارگانه در حیطۀ تست

بدانگونه که نگین در میان انگشتر.

آرامگاه ارواحی که آزاد می شوند توئی

و توئی که پیکرهای شان را بامانت بر زانوی خویش میگذاری.

همه سرنوشت ها به سوی تو میآیند

همه فرجام ها خویش را در تو می بینند

و آرامش خود را در سرمدیت خلل ناپذیرتو می یابند.

عقاب پیر چون می نگرد به سوی او میآیی

به گوشه ای که جز تو دیگری را بر آن گذر نیست می پرد،

با ناتوانی خویش تنها می نشیند،

پرهایش را می ریزد و بال هایش را برهنه می کند

بدانگونه که پهلوانی جوشن و زره از تن بر کند

منقارش را بر سنگ می زند

چنگالش را در خارا فرو می برد

چشمانش را بر کوه و وادی و فضای بیکران

که جولانگاه زندگی وی بود، میدوزد

و آنرا برآنچه دوست داشت فرو می پوشد

تا خویشتن را به تو سپرده باشد.

در پیری و تنهائی به تو پناه می آورد

نمی خواهد کسی بر وی آگاه شود،

با پیوستن با تو با رازی بزرگی می پیوندند که هماره مستور[33] و مقدس است.

قُوی سالخورده با گردن افراشته

از گروه خویش کنار می گیرد و در گوشۀ دور دریاچه

در پرتو ماه تا تبسم سپیده دم

تکبیر آزادی خویش را بآسمان می فرستد.

مور زمینگیر از پیام تو بر خویشتن می بالد

بال می کشد و آرزوی نهفتۀ خویش را برای پرواز

بهوای آزادی جاودان

به آسمان بلند آشکار می کند.

مار هوشمند که از آغاز زندگی خاک میخورد

و شبنم می نوشد

از خورد و نوش باز می ایستد

زهرش را به خاک نثار می کند

و چشمان سحرگرش را فرو می بندد.

طاووس آهنگ رامش آخرین میکند

رامشگاهش را با پرهای نگارین می روبد

چشمانش را به راه تو می نهد

بدانگونه که عروسی در جامه های رنگین خویش در انتظار آغوشی بخفتد.

ای مرگ! به درستی که

 تشریف تو گرامی، رسالت تو فرخنده

پیغام تو آفرین و قدم های تو مبارک اند.

ای حق بزرگ! که

فرجام هر آغازی در دست تاونده و توانای تُست

همه راه ها از همه سوها در آستان تو می انجامند

کاروانهای زندگی همگان در سرای جاودان تو منزل می جویند

اشتران آفرینش همگان در درگاه تو زانو می زنند.

چون آن که دریاهای خروشان درهامون فرو می روند

بادهای توفان در مغاک ها می آسایند

موج های بلند بر روی اوقیانوسها هموار می شوند

و شهاب های ثاقب در دریاچه های کوهی آرام می کنند.

بدانگونه که:

سینۀ ارغوانی صبح

نفس یاسمین گون سپیده دم را فرو می کشد،

روشنائی نو دمیدۀ خورشید

شبنم های پگاهی را می آشامد،

و پرستنده ای در عظمت خموشی کوهی بلند یا کویری پهناور و دور

در پرستشگاه قدسی دل انسان نماز می کند.

ای خواب راستین! که

از همه رویا ها آزاد هستی

آنکه و آنچه هست از شان عظیم تو هراسان است

و خوف ها و هراسها همگان در آغوش تو پناه می جویند

و تو بیکسان (به یک سان) پذیرندۀ همگانی.

ای انجام نیازها و اسارت های گوناگون

و آغاز رستگاریها و بی نیازیهای همه گون

که دست خدا در آستین تست

بارهای گران را از دوش ها همی برداری

و زنجیرهای ناگسستنی را درهم می شکنی!!

ای مظهر آزمون و آموزش خدائی!

هنگامیکه مرا آزمون می کنی به من بیاموز

آنچه را بدان دریا نورد تشنه آموختی!:

دریا نورد تشنه ایکه در دریای شور ناتوان بود

قطره های شور را از خادۀ بادبانها

به پندار آنکه شبنم شیرین است می چید

چون مرغکی که ارزن می چیند.

دانش راستین تو باو آموخت که:

آن قطره ها از دریا پریده نه از ابرها فرود چکیده

او را به کنار بی نیازی کشیدی

و بوی آموختی

آب ها را فراموش کند و خیزابه ها را بنوشد.

درود بر تو ای مرگ، ای آموزگار بی نیازی!!

درودی که شایستۀ بزرگی تست

درودیکه سرود آزادی از همه گونه رنج ها و آزارهاست.

موکب با شکوه تو هوا را نمی جنباند

از زمین گردی بر نمی انگیزد

از بال های تکاوران تند رو تو سجعی بر نمی خیزد

عراده تو زمین را نمی شگافد

و کشتی تو آب ها را کف آلود نمی کند.

نسیم ها در رهگذر تو باز می ایستند

خیزابه ها در راه تو هموار می شوند

خزنده گان نه می خزند و شناوران درنگ می کنند

جانوران همگان نفس های شانرا در سینه باز میدارند

و جان های شان همگان آرام می شوند.

ای روحانیت مهین!

که با روشنائی خورشید نمایان و در تاریکی شب پنهان نمیشوی

و جز در چشم ضمیر پدیدار نمیگردی.

در ضمیر روشن:

جلوۀ گردونه تو پر شکوه، آفرین و درفشام است

گردونۀ سپیدی که فرشتگان پرتو افشان بر فراز آن پرواز میکنند

ابرهای بلند هالۀ آنند

و راه ابدیت را چون کهکشان روشن میکند

چشم براهان تو خاطرۀ زندگی را می بوسند و باز میگذارند

با تو به راه می اُفتند و از پیکرهای شان جدا می شوند،

و رامش کنان با فرشتگان تو سروده های ستایش خود را به آسمان می فرستند.

چشم ها شان روشن و سینه ها شان از مهر پُر است

در آرامگاه ابدی و معبد جاودانی خویش

زندگی را تقدیس می کنند

زندگی که نکوترین و زیباترین آیت آفرینش آفریده گار است.

فرخ است سرنوشت آنکو ضمیر وی روشن است

آنکو از سر جان بر می خیزد و بر سر راه تو می نشیند.

راه دشوار و مرموز ابدیت را

در پرتو کانون نهاد فروزان خویش می پیماید

چون آنکه خورشید پهنۀ آسمان را می نوردد

بر فراز کوه و کویر و دریا بآرامگاه خویش میرود.

در ضمیر تاریک:

گردونۀ تو هراس انگیر است

سینۀ ابرهای تیره را می شگافد

تکاوران[34] تو شبرنگ[35] اند.  از سنبهای شان آذرخش[36] می جهد

با رعدهای که پیام خشم خدا را می آرند

کوه های بلند را می لرزانند

و دریاها را به خیزابه های تباه کننده می سپارند.

رهیگان پرنده ای که در رکاب تو می پرند

بگونۀ کرگسان از آسمان گرسنگی بر پیکر گیتی فرود میآیند

ستارۀ روز و اختران شب چون کانون های سوزان جهنم می تابند

از کویرها غبار استخوان های پوسیده بلند می شود

از دریاها بوی خون میآید

از بیشه ها تندی داتوره[37] شنیده می شود

در چشمه ها شیرۀ عک می جوشد.

شوم است سرنوشت آنکو ضمیر وی تاریک است

آنکو در آیینۀ ضمیر خویش از سیمای زندگی می هراسد

از خاطرات خویش می گریزد

بر شبها و روزهای خویش نفرین میکند

از چهره زندگی می شرمد

زندگی که نکوترین و آفریده ترین آفریدۀ آفریدگار است.

ای روحانیت عظیم! که:

هیچ هنگامه و شوری بلندتر از خموشی بی پایان تو نیست

سکوتی که همه ناخموشی ها را خاموش می کند

آوان تو از آن تست

از شتاب و درنگ آزاد هستی

جاودان درست میآئی

دیر نمیکنی و زود نمیرسی.

زنده جانان همگان

تاونده و ناتوان

فروتنان و برتنان

مهینه ها و کهینه ها همسان ترا می چشند

ستیزه کننده گان و گریزندگان از تو می هراسند

اما انسان

"انسانی که پیکر او مخلوق طبیعت و روح وی از خدای خالق است"[38]

با کرامت و برتری روح خویش به سوی تو میآید

و سرمدیت خویش را در آغوش تو میجوید.

پروردگار من!

درهای بُستان اندیشه و پندار را فرا قریحۀ من بگشای

آشیان خیال مرا بیآرای

دریچه های نازها و نیازهای مرا باز کن

مرا فراخوان تا: 

از نگهت مشک شب و گل صبح مستان شوم

سرودهای نهفتۀ خویش را

که فریادهای من در آن اسیر اند، آزاد کنم.

روحانیت مقدسی را که

پرستیدۀ روح واله و روان آواره من است بستایم.

خواب های خوش من همگان پریشان شده اند،

اختر من از مدار خویش آواره و واژگون است

شهاب های من در اوقیانوس های تاریک فرو میریزند

بخت من از من برگشته و دور می شود

بدانگونه که اسپی سوارش را بیگانه پندارد و فرو افگند

و بی آنکه او را ببوید از او دور شود.

در پیری و تنهائی آرزوهای جوانی خویش را می نگرم

در جلو چشمان پژمرده و نگاه افسردهء من می میرند

نفس های واپسین من شمع های امیدهای دیرین مرا خاموش می کنند.

گردبادی از غبار خاطرات مرا در خود پیچیده است.

آنان که بر من گرد آمده اند:

بر آموخته های نیکوی من می خندند

ایمان مرا تسخر می کنند،

زبان مرا گنگ و اندیشۀ مرا اسیر کرده اند.

نامردمانی که برای دشمنان مردم خود تیر می آورند

دوستان مرا کشته اند، گورها شان را نمیدانم.

از آنچه آن را دوست دارم مرا به نفرت واداشته اند

مهر را از دل من برون کرده

و سینه ام را با کینه و نفرت اندوده اند

درود و سپاس نمی شناسم

در آتش خشم می سوزم

سرودهای من چون دودهای سیاه نفرین

از نهاد سوخته و ویران من بلند می شوند.

ای قریحۀ شعر!

نیایش مرا بپذیر!

چراغهای ایزدی خویش را بیفروز!

بادهای اهریمنی را در مغاک های تاریک زندانی کن!

مگذار فروغ خدائی را در شعلۀ شمع ضمیر من بلرزانند

و روشنائی نهانخانۀ آرزوهای انسانی مرا خاموش کنند.

بگذار در پرتو تبسم خاطرات گذشته

خاطرات زیبا و سرورانگیز خویش

ترا را بستایم و بر ناهید و خواهرانش درود فرستم!!

***

آرزو ندارم آغاز زندگی را فراموش کنم،

چه گونه می توانم انجام آن را دوست ندارم.

پژواک

ای خواستۀ راستین روح من!

در جوانی و توانایی خویشتن را بر من آشکار کردی

چون غزال زیبائی بر سر راه من پدیدار شدی

در نگاه ساحر چشمان مقدس تو پیام های بختاور و فرخ بود

اما من به دنبال شیران و پلنگان میدویدم.

هنگامی که در کوه مقدس و رنائی در سایۀ بلوط توانائی آرمیدم

از شاخۀ بلند سرودی شنیدم

تو بودی. در سرود تو پیامی بود همایون و فرخنده

از روح من به ضمیر من.

بال هایت را بهم زدی تا نگاهی به بالا افگنم

بر تو ننگریستم

پری از بال میمون خویش بر رخسار من فرو افگندی

بر تو ننگریستم

نگاهم را به عقابی دوخته بودم که بر ستیغ بلند نشسته

و مانند من به شکارگاه خویش در آسمان می نگریست.

عقاب در ورای ابرها پنهان شد

بلوط مقدس خاموش بود

تو از شاخه پرواز کرده بودی

بدانگونه که عصفور داوود در میان صخره ها ناپدید گردد.

در دل شبها میآمدی و در باغ پدرم

در شاخ درختی میآویختی

درختی که مادرم آن را آب داده و بزرگ کرده بود،

درختی که همسال من بود،

در کودکی خواهرم در سایۀ آن سوزن می زد و گل میدوخت

جائیکه من و برادرانم بازی میکردیم.

در دل شبها مرا به سوی خویش میخواندی

اماّ ای مرغ شب!

یک شب شوم به آوای تو گوش ندادم

به جستجوی بومی پرداختم

که با آواز زشت از شاخی به شاخی می پرید

تا آنکه در ویرانه ای پنهان شد.

سحرگاهان درخت من مانند همه درختان خاموش بود

مرغ حق از شاخسار من پرواز کرده بود.

ای خواستۀ راستین من!

در پیری و ناتوانی خویشتن را از من نهفتی

بدانگونه که رویای زیبائی از چشمان بیدار پنهان گردد

چون خوابی خوش که فراموش گردد.

ایدر نگاه من تا فراز ستیغ نه می رسد

پای من نمی تاود در پی شیران و پلنگان شود

غزالی در صحرای من نیست

نغمه و آوائی نمی نیوشم.

بلوط های مقدس خرم و پدرام اند

درخت همسال من در هوای خزان واپسین خویش

بر ریشه ای خشکیده میلرزد.

خاطرات من چون هیمۀ خشک

پیرامون خرمن هستی من انبار است

تا با روشنایی شعلۀ نگاه آخرین من هستی مرا تقدیس کند

پُلی را که بر آن از نهایت گذشته به سرمدیت آینده پیوسته ام بسوزد

خاکسترهای گرم من در فضای فراموشی سرد شوند.

ابدیتی که بازتاب زیبائی فنا ناپذیر آن

در آیینۀ غیر مرئی حقیقت می تابد،

آیینه ای که روشنگر آن

آرایشگر چهره راستین هستی جاودان است

و روشنی خدا در آن می درخشد.

ای قریحۀ شعر!

به من بیاموز که:

روشنی های گذشته را چگونه باز آورد،

و شمع آینده را چگونه برافروخت.

هرگز نیندیشیده بودم

خاطرات خویش را در دل و دماغ بیندوزم

در پیری توشه ای داشته باشم

و راه ابدیت را بی اندیشه بسپارم.

راه مرا به سوی آسمان الهام روشن کن!

ابرهای آن را بگمار بر زبان تشنۀ من ببارند

میخواهم سرود خویش را به پایان رسانم.

چون پروانه ای که پیرامون روشنائی های زمینی پرواز نمیکند

هستی خویش را به روشنان آسمان نذر کنم

شمع هائی را که در بزم های گذشتۀ زندگی نادیده گرفته ام

در خلوتکدۀ آینده فروزان یابم،

آرزوهای خویش را در پرتو آنها آشکار کنم

بدانگونه که گنه کار نکو نامی

نقاب فریبای دروغین را از چهرۀ زشت بردارد

و رازهای سیاه خویش را

در پرتو حقیقت گسترده، ناراستی ها را فاش کند.

ای قریحۀ شعر!

آسمان الهام را فرود آور و بر زانوی من بگذار!

پرهای همای اندیشۀ من فرو ریخته

و بال های آن برهنه اند

رویای من هراس انگیز است

نمیتوانم بیدار شوم.

فریادهای من در گلویم گره

و جنبش ها و جهش های من نافرجام اند

بدانگونه که ماری بر گردن طاووس پیچیده باشد

و طاووس نتواند فرزندان خفتۀ خویش را در میان بیضه بیدار کند.

سرگذشت من بیهوده تر از آبی است که:

همه آسیاها را در مسیر آن ویران کرده باشند

یا درختی خشکی در کویر بیآب که سایه ندارد.

آوای من، دیگر ابرها را برایش در نمی آورد

و سرودهای من هوا را خوشبو نمی سازند.

ای قریحۀ شعر!

در پیری از من پنهان مشو!

پیر بیشتر از نوانی[39] و از تنهائی رنج می برد

بیشتر از عصا به همدم نیاز دارد.

گفته اند:

"موسیقی عشقیست که در جستجوی واژه ای سیر می کند."[40]

هم بدانگونه است که آدمی در پایان افسانۀ زندگی

راه ابدیت را می پوید و سرود حقیقت را می جوید.

آسمان الهام مرا ابرهای انبوه فرا گرفته

غباری بر چشم پندار من فرود آمده است

هاله ای از رمز و ابهام اندیشۀ مرا خیره کرده است

نگاه مرا آزاد کن!

بینش مرا به پنداری رهنمونی کن که در ورای حقیقت است

و سرود مرا به آستان ستایش زیبایی راستین ببر!

جائیکه فرشتگان بر کرامت روح آدمی درود می فرستند

و در مقام برتنی انسان سجده می کنند

شکوه آفرین دل آدمی را می ستایند

و پاکی ضمیر او را می پرستند.

انسانی که:

"تنها دوبار با حقیقت روبرو می شود

باری در عشق و باری در مرگ"[41]

عشق به آزادی

و مرگ برای انسان های دیگر

بدانگونه که ناهید و خواهرانش به حقیقت پیوستند.

پروردگار من!

آسمانهای دانش را به روی من بگشا!

هفت نامۀ مرموز آسمانی را بر من برخوان

مرا به رمز نقطه های زرین این صفحات زبرجد آشنا کن

بگذار ازین هفت دریای نیلگون بیاشامم

به من بیاموز چگونه نگذارم تشنگی من فرو نشیند!!

آنگاه:

دفتر سرنوشت را بر زانوی من بگذار

دانشی را که از چشم آدمیان نهفته است بر من آشکار کن!

سینۀ مرا بشگاف و با راز حکمت مرموز خویش پرکن!

بدانگونه که دل دریا را شگافته و با مروارید آگنده ای

و لعل های آبدار را در سینۀ خارا گزارده ای.

به من بیاموز که:

اندوهگین نشوم و تنهایی مرا از پا در نیاورد

در آیینه ایکه نفس واپسین مرا خواهند آزمود

آیینه ایکه دیگر از غبار آزاد است

و گرد هستی از روی آن برخاسته و هرگز بر آن نخواهد نشست

بنگرم و ببینم انجام من بیهوده فرجام نیست.

بگذارسرنوشت

در جائیکه همه می پندارند به پایان رسیده ام

رویاروئی خویش را با من آغاز کند،

سرنوشتی که زندگی من شتافتن بر سر راه آن بود

ولی تا از من نمی گذشت آن را نمیدیدم.

سخت است که آدمی بر خویشتن آگاه نباشد

با دانش بر همه کاینات بر خویشتن نادان بماند

دفتر سرنوشت را نخواند

قضا را نداند و قدر را نشناسد

اینان که

 به وی نزدیکتر از شاهرگ گردن

از مو با پوست و از گوشت با استخوان وی اند.

آیا می شود مردی را بازدارند چهرۀ عروسش را نبیند

فرزندی مادرش و مادری فرزندانش را نشناسد؟

ای قریحۀ شعر!

اگر آدمی از دانش بر سرنوشت محروم است

از کدامین خرد بهره مند است؟!

خردی را که نگذارد:

کبکی را همائی شکار کند،

همائی را صیادی با تیر بدوزد،

غزالی تشنه در کنار جویبار در چنگ پلنگی بیفتد،

مگسی در چنبر عنکبوتی گیر آید،

پیلی با گوش های پهن آواز پشه ای را نه نیوشد

تا در مغز وی راه یابد و سرش را به پیکر درختان بکوبد

و به خواری جان سپارد؟؟

چرا مردیکه می داند تیر دشمن پشت او را می شگافد

از جنگ رویاروی می هراسد؟

زنیکه در دل شب بستر همسرش را میگذارد

چرا ستارۀ خویشتن را در آسمان نمی شناسد؟

ای قریحۀ شعر!

که آوان توانائی در ژرف تاریکی های زندگی

در راه ناهموار جوانی

با شمعی فروزانی در راه من آشکار شدی

راه مرا به اندیشه و الهام روشن کردی

مگذار باد سرنوشتی که آن را نمی شناسم

فروغ ترا در من خاموش کند.

گام های من شمرده شوند

اندیشه های خویش را در زانوهائی که راست نمیشوند، بجویم

پلک های من بلرزند و مژگان در دیدگان من بخلند،

بدانگونه که تب لرزه

سوزنهای سرد خویشرا در پیکر سوزان بیماری فرو برد

او را همزمان به آزار آتش و زمهریر سپارد.

ای قریحۀ شعر!

سرود آن پیرمرد بزرگوار را در گوش فروخوان که:

"ای نقاش!

این سیمای سترده و صاف که آن را برای دلخوشی من آراسته ای

از آن من نیست

چین ها و خط هائی را که من با آن آشنا هستم

بجای آن بگذار!

من آنها را از درد، گیرودار و ویرانی

بر سیمای خویش نقش کرده ام،

اینها داغهائی هستند که از زخم هائی که

در جنگ زندگی برداشته ام، به یادگار مانده اند

آنان را بر جای شان باز گذار!"[42]

ای قریحۀ شعر!

آری، من آرزو ندارم سیمای آغاز زندگی را فراموش کنم

چگونه می توانم روزهای انجام را دوست ندارم؟!

پیری مرا از گذشته دور نمیکند

خاطرات من بیشتر و جوانتر می شوند

سرود من از زیبائی و نیروی گذشته

در خاطر من برای حسرت جائی نمیگذارد.

آفریده شده ام که پیوسته بیافرینم

پندار مرا به جهان سرور ببر

بگذار آفریدگار مسروری بمانم.

هنگامی که روح من زی آسمان پرواز کند

سرودهای من از میان ابرها بر سر راه وی شتابند

آهنگ هائی را که در خزان زندگی آفریده ام

به جهان پدرام سرمدیت ارمغان برند

تا در فروغ تبسم خدا به رامش درآیند،

هنگامیکه آرزوهای نابرآورده

با خاطرات شیرین انباز شوند

گذشته و آینده در آغوش همدگر در افق کمال هستی بتابند

روشنائی جاوید آرامش ابدی ضمیر آدمی را روشن کند،

هنگامیکه انسان از قانون زمان آزاد می شود

اختر آدمی از امید طلوع و بیم غروب

از زیان افول و سوزیان بلندی رها شده

و از فریب و غرور برخاستن ها و توهین نشستن ها آسوده می گردد،

هنگامیکه انسان در آیینۀ ضمیر خویش بر خود می نگرد

خویشتن را در فروغ خودش می بیند

از پرتو شموس و اقمار بی نیاز است

از آفاق و انفس می بُرد و با اصل خویش می پیوندد، و

روح او تبسم می کند و سرودهای وی می خندند،

بدانگونه که ناهید و خواهرانش

در نور خدا و سرود فرشته گان تبسم می کنند

در دل انسان می پایند

و در جوار خدا می تابند.

***

پروردگار من!  چشمان مرا فرو بند، 

مگذار سیمای ددان دیوانه ای را بنگرم

 که بر کرامت و آزادی انسان می خندند

و مرا از پرستش تو باز می دارند

تا بندۀ ایشان باشم.

پژواک

پروردگار من!

جوانی مرا آتشی سوزانی داشتی

پیری مرا روشنائی فروزانی کن!

بگذار زبانه های پندار خویش را در فروغ اندیشه های خویش تماشا کنم،

در فروغی که:

زبان خاموش آتش هاست

آتش هائیکه در غیشه های پندار و بیشه های اندیشه در گرفته

و شعله های عظیم آن آسمان کبود را سرخ کرده بود.

فروغی که در دل دانه های باران فرو می رود

رنگ های نهفته و گوناگون آن بر سینۀ آسمان آشکار می شود

بدانگونه که نگارآفرین پیری

خاطرات جوانی اش را برون نگارد.

اما شوم است سرنوشت چشمی که:

در میان ابرهای تیره و انبوه

فروغ ستارگانی ناپایدار را می جوید

ستارگانی که آتش هاشان هیمۀ هستی شان را سوخته

گرمیها و دودهای شان فرو نشسته است،

ابرهائی که:

از اوقیانوس های آرزوها، عشق ها و هوسهای جوانی برخاسته

و اختران تابندۀ دل انسان را پوشیده اند،

خاطرات جوانی از آن ها بر کویر حسرت های پیری فرو می بارند

خورشیدی نیست که

فروغ آن رنگ های گوناگون خویش را در قطره های آن آشکار کند

بدانگونه که کمان رنگین در آسمان پدیدار می شود

و فرشتۀ روشنائی

طاق پیروزی خویش بر جهان روان دریاهای تاریک بلند میکند

میغ ها پریشان می شوند و ابرها می گریزند.

پروردگار من!

فرشتۀ بهار با بالهای سبز خویش

از آشیانگاه قدسیان

در آسمان نیلی ستارۀ آدم پرواز کرده است

کوه ها هنوز چون بال قازان سپید

و وادی ها به گونۀ پر طوطیان است.

چشمه سارها از آب چون اشک ناب لبریز

دریاچه ها چون تشت سیماب

رودخانه ها مست و سیراب شده اند

جویبارها می دوند و می خندند،

اما کشور و کردر درین بساط سور و سرور

در ماتم و سوگ نشسته است.

فرشتگان پاروپامیزاد، بابا و سلیمان

از شبیخون[43] اهرمنان و دیوان از پا درآمده

ارواح شان چون کبوتران سپید

از فراز ستیغ ها

بر پیکران بیجان شان در دره ها و وادیها می نگرند

در گوش خدا نجوا می کنند

و در چشم خدا می گریند.

اندوهبارست:

بینش چشمی که بر زندگی چندان باز ماند

که همه نهفته ها بر وی آشکار شوند

روشنائی پندار و روی خیره

و فروغ اندیشه بر آن چیره شود

بیاود که هر آنچه زیبا می نمود، فریبا بود.

اندوهبارست:

تبسم مادری بیمار که دردش را از کودکش پنهان میکند

فروغ ماه که جرم خاکین آن را نهان میدارد

زندگی انسان که بر حقیقت آفرینش کور است

و یا آرامش مرگ که تا چشم آدمی روشن است آن را نمی بیند.

تباه است سرنوشت:

 انسانی که در روشنی فرهیب بر آیینه آفرینش می نگرد

سیمای پدرش را در چهرۀ بوزینه می بیند

جهان را جنگل موروث می پندارد 

و می گوید:

"انسان چیزی است که آن را میخورد."[44]

پروردگار من!

بینشی که مرا آزار می کند

و دانشی که مرا افسرده و نومید می سازد

از من بازمگیر!

ولی روا مدار که:

چون مژگان من به امید مژدۀ زیبا و روشنی بهم آیند

و خواب مرا از آغوش باورهای آسمانی و ایمان های ایزدی برتابد

کابوس های اهرمنی

صخره های سیاه و کوه پیکرشان را بر سینۀ من بگذارند

معابد مقدس خویش را ویران ببینم

بنگرم عدالت را از دار آویخته

رسالت آدمیت را به استهزای دیوان و ددمنشان سپرده اند.

و بترسم که ناهید و خواهران وی

در میان فرشتگان با وحشت و هراس

بر زندگان هر دم شهید می نگرند

و بر من که هنوز زنده هستم پیغاره[45] می فرستند.

خدای من!

دیوانه و زشت است آسمانی که:

ابرهای سیاه آن درخش های سرخ شان را

بر خیمۀ کوه نوردان و بیابان گردانی می فرستند

که در آن 

"همه برادران دلیر و همه خواهران پاکدامن بودند."[46]

ای قریحۀ شعر!

نفسی از مهر در سرودهای من بدم

در دل من نوری از کرامت بتاب

تا شجاعت وجدان ناهید و خواهرانش را بستایم

درودهای مرا با تبسم خویش روشن کن

تا بر شهامت ضمیر این شهیدان ایمان و ناموس نماز کنم.

ای آفرینندۀ نکوئی و زشتی،

مهر و دوستی و خشم و نفرت!

دل من از کین پُر است بدانگونه که جامی از زهر لبریز باشد

چگونه با لبهایکه نفرت و لعنت از آن می بارد

خاک پاک نیاشگاه را ببوسم؟!

اما ای ضمیر من! که

دروغ در فروغ تو نابود میگردد

آیا نفرت و لعنت من بر ستمگاران 

سرود من و سرود من نماز من نیست؟

به من بیاموز که:

چگونه با دلی که از کینه و نفرت با اهرمن تهی نمی شود

مهر مقدس خویش را به معبد یزدان نثار کنم.

تباه است روحی که:

کانون راستین نور و نار را نشناسد

از آتش تیز بهراسد و به روشنی نرم بگراید

نفرت پاک را از مهر آلوده نداند

و نداند که آتش جهنم مقدس و پاک کننده

و فروغ چراغ شیطان پلید و گمراه کننده است.

آری گفته اند:

"نفرت و کینه زادۀ هراس اند

هراس ریشه و ثمر را تباه می کند

مهراس! کینه و نفرت را به دل راه مده!

با صفای دلیری بستیز!

هنگامیکه ضربه ات را فرود می آوری دیوانه مباش!

خشم را از خویشتن به دور دار!"[47]

اما بیچاره و ناگزیر است پیرمرد ناتوانی که:

دلیری از دل وی تا بازوی او نه می رسد

و دست او به جای دعا به نفرین بلند نمی شود.

با صفای دلیری خشمش را بلند می کند و بر ستمگاران فرود میآورد.

ناهید و خواهرانش جوان و توانا بودند

سینه هاشان از مهر میهن و ایمان راستین آفرین بود

آزادی و ناموس در جبین شان میدرخشید

بدانگونه که شمشیری در آفتاب میدرخشد.

نفرت و کینه را به دل راه ندادند

تیغ شان زبان شان بود

تیغی که جوهر نهاد آن از زنگ پولاد پاک بود

بدانگونه که از چشمۀ خورشید،

خورشید کرامت و غرور انسان آب خورده،

ضربۀ شان آن بود که نام آزادی را بلند کردند

و در جادۀ شهری که میدان نبرد نبود

بر خاکی که آن را دوست داشتند به خون خفتیدند.

ای آزمونگر ارواح!

مگذار اندوه بر روح من استهزا کند

چندان که از بیم کابوس نخوابم و رویای من پریشان باشد.

پروردگار من!

مگذار دل نیرومند در پیکر ناتوان بلرزد

و ضمیر روشن من در روح توانا بیدم شود

خون مرا سپید مکن!!

پروردگار من!

چشمان مرا فرو بند!

مگذار سیمای ددان دیوانه ای را بنگرم

که بر خواری آزادی و کرامت انسان می خندند

مرا از پرستش تو باز می دارند

تا بندۀ ایشان باشم.

ای پاسبان خوابگاه سرمدی!

بگذار دست تهی خویشرا که دامان گرفتنی ها را همگان رها کرده است

در زیر گوشی که

از آواز نبض گرم من آزار نخواهد دید، بگذارم

و سری را که از اندیشه و پندار آزاد شده است

بر بالین ابدیت بنهم.

شمع های خاطرات مرا خاموش کن

روزن های زمان را فرو بند

پرده های فراموشی را فرود آویز!

تنها و تنها آرزوهای مرا که برای نیستی نیافریده بودی

و سرودهای مرا که خموشی نه می پذیرند، برون بگذار!

در دخمه را ببند،

و روحانیت آرامش را بگمار

 روشنایی هستی را

از تاریکی های من به دور دارند!

خدای من!

بگذار در لحظه های ابدی خویش با تو تنها بمانم!

تنهایی مقدس مرا در نیایشگاه جاودان روح گذر ناپذیر کن!

بگذار درین تنهائی مقدس:

بر ارواح بی هراس درود فرستم

وجدان های دلیر را بستایم

ضمیرهای پاک را نیایش کنم.

سرودهای مرا آسمانی کن

نغمه های مرا ایزدی بساز

تا:

شاعر وجدان انسان شوم

و ارمغانی برای ناهید و خواهرانش بسرایم.

***

"کشوری که ویرانه ندارد،

سرزمینی است که خاطره و یادگار ندارد.

سرزمینی که خاطره و یادگار ندارد،

کشوریست که تاریخ ندارد."

ابرام جوزف ریان[48] 

مقدمۀ "سرزمین بی ویرانه"

ای ابدیت! ابدیت: 

جهان روشنائی های سرمدی

جهان بی آسمان و خورشید

که از ماه و ستارگان بی نیاز و از طلوع و افول آزاد است

چشم خدا بر آن می تابد و از فروغ ایزدی روشن است.

مرا دریاب!

بدانگونه که قلزم بیکران دانۀ باران را در خود می پذیرد

دیگر نه می توانم در ستارۀ آدم بگنجم.

این پیام درد انگیز وجدان انسان

این روح دردمند مرا در دل خویش بپذیر!

پیکر مرا که با خون کرامت و غرور رنگین است

در آب های مقدس خویش بشوی!

ای ابدیت!

"درخت پر از ستارگان که زمان شگوفۀ تست"[49]

ای درخت بی سایه و درفشام!

بگذار در پای تو بیاسایم.

ای کانون فروزان

که ضمیر کاینات از تو روشن است

چون کوه پر از زیتون که شاخ و برگ آن شعله های آتش مقدس اند،

بگذار:

 در تاریکی های پر هراس خویش

در روشنائی تو روی خدا را ببینم

و در خموشی های تنهائی خویش

در آرامش تو صدای یزدان را بشنوم

و با هستی راستین خویش در آمیزم.

ای ابدیت!

ای آسمان زیبای رامش که:

پهنای بیکران تو از آوارگیها و تنهائی های انسان آزاد است

باشندگان تو از روان بخشائی انفاس هوا

نوازش گرمی و روشنائی خورشید

پرورش آب و برکت خاک بی نیازند

و فضای تو از ابر اندوه و درخش مرگ ایمن است

مرا با دست پروردگار خویش بنواز!

مرا با سرانگشت خویش که به راستی و درستی اشاره می کند

به آرامگاه سرمدی ضمیر انسان که محشر ارواح مطمئن است راه بنمای!

جائیکه پناه گزینان از جهان انسان

از ستم آدمیان در آغوش امان تو آرمیده اند.

جائیکه پناه آنانیست که:

در سیمای آدمی چشمان پلنگ

و در دهان انسان دندان گرگان را دیده اند

ارواحیکه پیکرهای شان را در کوه و کویر

درندگان زمین و پرندگان هوا ربوده

و استخوان های شان

در میان حلقه های زنجیرهای اسارت

د رآفتاب سوزان، محشر موران و خزندگان است

و "خدا بر آن زنجیر نشان خویش را گذارده است."[50]

ای ابدیت!

راه دشوار مرا به نیاشگاۀ ضمیری که

از بندگی روحانیت خواب آزاد است و نمی خسپد، هموار کن!

ضمیری که:

رویاهای فریبنده به خلوتگاه وی نزدیک نه می شوند

کابوسهای ترساننده از فروغ آن میگریزند

بدانگونه که زنبوران شهد از تندباد توفنده

و موران از خیزابه های جهان دوری میجویند.

شب اندیشه را بپایان آور

ابرهای پندار را تنگ کن

سپیدۀ دروغی زندگی را از آفاق هستی من فرو چین

بگذار بامداد حقیقت بر من بدمد

و روح آواره و جویای من در آرامگاه سرمدی خویش بیاساید.

شبی را که چون پاسبان هراسانی

به بیداری و نگرانی میگذرانم، روز کن!

اما خاطرات مرا بر جای بگذار!

نسترن هائی را که از فروغ ماه چیده

یاسمن هائی را که از سپیده دم جوانی دسته بسته

و ارغوان هائی را که از شاهراه گردونۀ خورشید چیده ام

ستارگان دامان آرنوس سرمدیت کن!

ای قریحۀ شعر!

سرود من فریاد زمان من و آوای وجدان من است

بگذار افسانۀ روح اندوهگین من

با سرنوشت آفرین نیاکان من انباز شود

نیاکانی که:

سرگذشت شان را بر برگ های زمان نبشتند

برگ های نگارین و زرین گذشته

که در میان نوبرگ های سپید آینده

زیبا و پدرام، آفرین و درفشام هستند.

بر برگهای نیاکان ما ننوشته اند که:

"دشمنان درختان ما را پی می کنند

و فرزندان ما در وادی های بی سایه خواهند زیست

و دریاهای ما سرخ و جنگل های ما سیاه شده اند."

ننوشته اند که

"پرندگان زیبا و خوشنوای ما

د رخاکستر آشیانها و شاخساران بهشتی خویش آواره هستند،

چشمه ساران همه گلگون شده،

از گلها نگهت خون شنیده می شود

آهو بره گان آبها را می شمند و تشنه به صحرا باز میگردند."

در برگ های نیاکان خویش نمی خوانیم که:

"اهریمنان خانه، دیوهای بیگانه را میهمان کرده

چشم خدا بر کشور ما میگرید

و شیطان بر مردم ما می خندد."

در برگ های زرین نیاکان ما نبشته اند:

"آنانیکه بر ما تاختند ربایندگان تاج و گذارندگان باج بودند

آرزومند بودند نیروی ما را درهم شکنند

آزادی و ظفر را از آن خویشتن می دانستند

و ما را ازدر آن نمی شناختند."

"اما مردان شان با مردان ما می جنگیدند

دلیران ما را می ستودند

در برابر نعش کشته گان کلاه شان را بر می داشتند

زنان را پاس می گذاشتند

جنگل ها را آتش نمی زدند

روستاها را ویران نمی کردند.

از فراز قبرستان نمی گذشتند

در برابر نشان های سرخ شهیدان سوار نه می رفتند."

ای قریحۀ شعر!

آنانی که در زمان ما بر ما جنگ آورده اند

در کشور خویش از آزادی بی بهره هستند

کرامت نه می شناسند

ضمیر شان کور و روح شان رنجور است.

گروهی که:

ارواح شان را به شیطان فروخته

و بندگی را به جان خریده اند.

ددانی که بی اراده حرکت می کنند و بیشعور ساکن می شوند

جنبش شان آغاز وحشت

و سکون شان پایان کشتار است.

"خرس های که به دو پا راه می روند 

و با آدمیزاد سر آشتی ندارند."[51]

روحانیت هستی و وجود ما را توهین می کنند

به دستور و آئین ما دست می برند

در میدان نبرد

سنب افزار ستوران کشته را می دزدند

و کیسه های جنگاوران مرده را می بُرند.

می اندیشند که:

خدا را در وجدان، روحانیت را در ضمیر

اندیشه را در مغز، و دلیری را در قلوب،

غرور را در نگاه، شکوه را در پندار،

کرامت را در سر،

و آزادی را در روح ما تباه کنند.

دم آزادی را در گلوی ما گره زنند

حرف حق را بر زبان ما ببُرند

بر لب های ما مهر اسارت گذارند

و دهان ما را در زنجیر بندند.

ولی نشان دندان ما

جاودان بر زنجیرهای شان نمایان خواهد ماند.

***

"آنان که با اشک و اندوه کاشته اند

با سرور و شادی خواهند درود

و همگان باز در سایۀ تاک

و پای انجیر خویش خواهند نشست."

 کتاب مقدس انجیل

ای پاسبان آسمان های شب!

مگذار ظلمت زشتی بر فروغ نکوئی چیره شود

زشتکاری پاکی ضمیرانسان را پلید کند

آدمیت زبون و کرامت واژون گردد!!

"هنگامیکه گناه و زشتکاری بر انسانیت پیروز می شود

شیطان دندان هایش را در تبسمی نمایان می کند

تبسمی از غرور که به تقلید از فروتنی می ماند."[52]

مگذار که ابلیسان آدم رو

جام شان را به پیروزی بلند کنند

بدمست شوند و بخندند

و انگاری که شهد آسمانی خورده و شیر بهشتی نوشیده اند.

پروردگار من!

ای گوشوان آرامش ارواح!

بگذار بیدار شوم و برخیزم

هنگام سپیده دم که ارواح بزادگاه خویش باز میگردند

بروم و بر کوهی

که از فراز آن وادی ها را میدیدم

با ابرهائیکه بر ستیغ های بلند فرود میآیند

انباز شوم و با نسیم سحر سیر کنم.

در وادی هائی که

بر لب چشمه زاران و کنار رودباران

گردشگاه هستی نخستین من بود

با زمزمۀ آب ها و همهمۀ شاخساران درآمیزم

با نگهت گل هائی که با آخرین تبسم ستارۀ سحری شگفته اند

در هوائی که

بر بامهای دهکده ها و کشت های بازماندگان من پرواز میکند، بوزم

بامهائی که بار دیگر بر آن سبزه روئیده

درختانی که از خاکستر سوختگان خویش نیرو گرفته و جوانتر برخاسته اند

کشت های که باران زمان آتش آن را فرونشانیده

و در زمین های سوختۀ خویش برومند تر شده اند.

پیش از آنکه

آرنوس[53] دیبای گلگون خویش را به بر کند

و پیکر گایا[54] در فروغ ستارۀ روز برهنه گردد

و خورشید شبنم ها را بنوشد

با نخستین آوای نی های شبانان

باز خواهم گشت.

ای پاسبان آرامش سرمدی!

بگذار از بستر ابدیت برخیزم

هنگامیکه:

درهای دلهای شب را فرا سپیده می گشایند

ناهید و خواهرانش

جامه های بهشتی شان را به بر می کنند

با بالهای روحانی پر می گشایند

نیایشگران خاکی را که در آن بخون تپیدند

با نسیم دامان و نگهت گیسوان خویش می نوازند.

سجع پرواز شان

آهنگ سرودهای درود

و خموشی جاودان شان نیایش آدمیان و فرشتگان است

یاد شان در خاطر خدا

و در دل خاکیست که آن را دوست داشتند.

"دلهای دلیری که شایستگی شان را

در قهرمانی آشکار کردند

و در آغوش روحانیت آرامش خفتند.

ای دلهای دلیر!

یادگار شما در دل خاکیست که آنرا

 دوست داشتید."[55]

ای خدای راستین!

سقفهای معابد ما را بر دستان توانا

و ستونهای نیاشگاه ها را با نیروی خویش استوار کن!

ابرهای ما را آبستن

کوه های ما را سپید

وادی های ما را سبز

بیشه های ما را کبود

چشمه های ما را خروشان کن

و رودهای ما را به کویرهای ما بفرست!

دانه های ما را برومند کن و کاشته های ما را برویان

آسیاهای ما را بگردان

گاو آهن های ما را در فشام و خاک ما را پدرام کن!

پروردگار من!

فرزندان ما را آزاد کن!

کرامت و غرور ما را باز گردان

دانۀ هستی ما را در خاکی مرویان که سایۀ دشمن بران بیفتد!

ای پروردگار فروغ هائی که: نه می میرند

وجدان هائی که: نمی خوابند

ضمیرهائی که از تاریکی ها و کابوس ها آزاد هستند

و ارواحیکه اسیر نمی شوند و بندگی نمی پذیرند!

بگذار سرودی را که بر سر در ایوان تو نبشته است، بسرایم:

"آنان که با اشک و اندوه کاشته اند

با سرور و شادی خواهند درود

و همگان باز در سایۀ تاک

و پای انجیر خویش خواهند نشست."[56]

شوم است سرنوشت آنکو:

شاعر اندوه انسان باشد

آسمان الهام او اشک بارد

چشمۀ استعداد او خون زاید

قریحۀ وی در زنجیر و اندیشۀ وی اسیر باشد

دلش فریاد کند و لبش خاموش ماند.

اما ای پروردگار اندیشه های راستین و برین

و ای آفرینندۀ سخن های آزاد و آفرین!

بگذار شاعر دشمن

ظفر و پیروزئ "پرهوس" را بستاید

"پرهوس"[57] جنگاوری نیرومند که

سپاه خویش و مردمان را به سوی تباهی راند

و خود زنده ماند.

من سرود شادباش و ستایش

ناهید و خواهرانش را به آسمانها خواهم فرستاد

ناهید و خواهرانش که:

خود همگان در خاک و خون خفتند

تا دیگران، مردم شان آزاد و زنده بمانند.

هنگامی که جنگ آخرین به پایان رسد

پیروزی و ظفر ناهید و خواهرانش

ظفر حق

فتح خدا

و پیروزی مردم خواهد بود

و زمان مرا

شاعر سرور و شادمانی انسان خواهد خواند.