138

شمس

از کتاب: نی نامه

ناگهان کار وارونه گردید دستی از غیب برون آمد و بر سینه این اندیشه های نامحرم زد اغیار را از سرا پرده دل او که خلوتکدۀ یار است برون راند آن روشنائی که جلال الدین در انتظار آن بود از مطلع غیب تابید و آفتابی که شب دیجور وی را روز کند ناگهان پدیدار شد. یعنی پس از چار سال و چند ماه از و فات سید برهان الدین محقق ترمذی معروف بسید سردان که مولینا روزها در اربعین وریاضت بسر میبرد و در خود اضطراب و قلقی احساس میکرد و دلش به طلوع آفتاب جذبه الهی گواهی میداد در بامدا روز شنبه 26 جمادى الا خره سال 642 مردی جذاب و شورانگیز در خان شکر فروشان در قونیه فرود آمد.

مردی که همیشه نمد سیاه میپوشید و چون آفتاب در میان سایه می درخشید و دستار بآئین خاص می بست پیوسته کلیدی داشت که اگر در کاروان سرای شهری فرود می آمد آنرا بگوشۀ دستار چه می بست و بدوش می افکند قفل بر در حجره می زد و دینار کی باوی می نهاد تا مردم گمان برند که بازر گانی بزرگ در شهر فرود آمده، اما در داخل حجره جز بوریای کهنه و کوزه ئی شکسته و با لشی از خشت خام نبود. این مرد اسرار انگیز آفتاب حق و نور مطلق شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی بود. در معرفت کامل و شرح هویت او داستانهای مختلف موجود است این ناتوان بهتر آن داند که داوری خود را در این میان دخل ندهد و حساب سال و ماه را در تقویم حیات وی دستمایه تدقیق نگرداند و تنها به خلاصه شرحی که سلطا ولد در مثنوی ولدی، شمس الدین افلاکی در مناقب، فریدون بن احمد سپهسالار در سوانح و حسین خوارزمی در جواهر الاسرار در مورد ملاقات او و مولینا نگاشته اند اکتفا کند و گفتار جامی را در نفحات بران بیفزاید زیرا آن چار بزرگوار او را دیده یا بروز گار شریف او نزدیکتراند و جامی خود از آشنایان این کوی و رهروان این طریق است.

و در پی تحقیق آب و جدا و نیز نبراید و بقول عارف کامل میرزا عبدالقادر بیدل کار بندد که میگوید : "ابجد دبستان عشق قل هوا الله احد است نه تعداد بزرگیهای اب وجد خاصه که این امر را دیگر آن انجام داده اند و از عهد تحقیق بر آمده اند.  سلطان ولد فرزند دانشمند مولینا جلال الدین درباره شمس چنین گوید:

خضرش بود شمس تبریزی 

آنکه با او اگر در آمیزی 

آنکه از مخفیا ن نهان بود او 

خسر و جمله و اصلان بود او 

اولیا، گر ز خلق پنهانند 

خلق جسمند و اولیا جانند 

جسم، جانرا کجا تواند دید 

راه جانرا بجان توان ببرید

شمس تبریز را نمی دیدند 

در طلب گرچه بس بگردیدند 

غیرت حق و را نهان میداشت 

دور از وهم و از گمان میداشت 

نزد یزدان چو بود مولینا 

از همه خاص تر بصدق و صفا 

بعد بس انتظار رویش دید 

گشت سرها بر او چو روز پدید 

دید آنرا که هیچ نتوان دید 

هم شنید آنچه کس ز کس نشنید 

شد بر او عاشق و برفت از دست 

گشت پیشش یکی بلندی و پست 

دعوتش کرد سوی خانه خویش 

گفت بشنو شها از این درویش 

خانه ام گرچه نیست لایق تو 

لیک هستم بصدق عاشق تو 

یک زمانی بهم همی بودند 

مدت یک دو سال آسودند

از ورای جهان عشق آواز 

برسانید بی دف و بی ساز 

شیخ استاد گشت نو آموز 

درس خواندی بخدمتش هر روز 

منتهی بود مبتدی شد باز 

مقتدا بود مقتدی شد باز 

فریدون بن احمد سپهسالار می نگارد:

شمس در تکلم و تقرب مشرب موسی (ع) داشت و در تجرد و عزلت سیرت عیسی (ع) تا زمان حضرت خداوندگار، هیچ آفریده را بر حال او اطلاع نبود الحالت.

هذه هیچ کس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود.

پیوسته در کتم کرامات بودی از خلق و شهرت خود را پنهان داشتی - گاه گاه شلوار بند بافتی و معیشت از آنجا فرمودی در مقام او گوید :

عاشقان خدا را سه مرتبه است و معشوقان را سه مرتبه. منصور حلاج در مقام عاشقی از مرتبه اول بود میانه آن عظیم است و آخرین عظیم تر - احوال واقوال این هر احوال واقوال این هر سه مرتبه در عالم

ظاهر شد.

اما آن سه مرتبه معشوقان پنهانست - از مرتبه اول عاشقان کامل و واصل تنها نام شنیدند و در تمنای دیدارش بودند از میانه نام و نشان بکس نرسید از آخرین خود هیچ نشنیدند مولینا شمس الدین تبریزی سرور بادشاهان و معشوقان در مرتبه آخرین بود. هم او گوید که سبب هجرت شمس الدین تبریزی بقونیه این بود که وی و قتی در مناجات گفته بود (خدایا) هیچ آفریده نیاز خاصان تو باشد که صحبت مرا تحمل کند از عالم غیب اشارت رسید که :

"اگر حریف صحبت خو ا هیجانب روم سفر کن ." شمس عازم روم شد و در این شهر وارد گشت بامدا در صفه که اغلب صدور بران می نشستند جلوس فرمود دلش نگران دیدار آن حر یف صحبت بود که به وی الهام کرده بودند مولینا نیز بدان جانب سیر فرمود. . . ومقابل آن در صفۀ دیگر نشست مدتی دو نگاه آتشین باهم مبادله گردید چشم ترجمان دل شد و همدگر را بنور فراست در یافتند.

شمس دربارۀ مقولۀ سلطان بایزید بسطامی از مولینا پرسید و مولینا جواب داد.

ما شرح این سوال و جواب را از رساله سپه سالار بعبارات لطیف خود او استنساخ می کنیم. (در همان روز) مولینا شمس الدین سر بر آورده از خداوند گار سوال فرمود که :

مو لینا: رحمک الله - در بیان این دو حال مختلف که از با یزید : قدس سره منقول است چگونه تاویل می فرمائید ؟ (از یکطرف) بایزید تتبع بحضرت و سالت صلوة الله تعالى علیه بمثابتى مى فرمود که چون خبر تواتر بدو نرسیده بود که حضرت رسالت صلوة الله علیه خربوزه را بچه طریق خورده است تا مدت عمر خویش خربوزه نخورد اما قالش بدین سیاق است که می فرماید: (سبحانی ما اعظم شانی) و گاهی می فرماید (لیس فی جبتی سوى الله) و حضرت و سالت علیه السلام مع کمال عظمت میفرماید (انه لیغان على قلبی وانی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة) حضرت خداوند گار در جواب فرمود:

بایزید اگر چه از عرفای کامل و اولیای و اصل صاحبدل است اما او را چون در دایرۀ ولایت مقام معلوم خویش باز داشتند و در انجا ثابت گردانیدند و عظمت و کمال آن مقام را بدو منکشف کردند از صفات علو مقام خویش و بیان اتحاد این کلمه بیان میفرماید و حضرت رسول الله را صلى الله علیه و سلم چون هر روز بر هفتاد مقام عظیم عبور میدادند از علو آن مقام شکر می فرمود و آن را غایت سلوک می دانست چون به مقام ثانی می رسید و مقام عالی تر و شریفتر ازان مشاهده می کرد از پایۀ اول و قناعت بدان مقام استغفار می فرمود.

در حال هر دو فرود آمده همدیگر را معانقه و مصافحه گردند وچون شیر و شکر بهم در آمیختند. چنانچه دفعۀ اول شش ما آزاد در حجرۀ شیخ صلاح الدین زر کوب رحمة الله علیه بهم صحبت فرمودند . . . بعد ازان بیرون آمد . حضرت خداوندگار را بسماع رغبت فرمود و حقایق سماع را با یشان بیان کرد.


عین این داستان را شمس الدین افلاکی چنین می نگارد: از کبار اصحاب منقول است که روزی حضرت مولینا با جماعت فضلاء از مدرسه پنبه فروشان برون آمده بود و از پیش خانه شکرریزان میگذشت حضرت مولینا شمس الدین بر خاست و پیش آمده عنان مرکب مولینا ر بگرفت که یا امام المسلمین با یزید بزرگتر بود یا محمد؟

مولینا فرمود: از هیبت آن سوال گویا هفت آسمان از همدگرجدا شد و بر زمین فرو ریخت - آتش عظیم از باطن من بجمجمه دماغ زد از ینجا دیدم دودی تا ساق عرش برآمد جواب دادم. حضرت محمد رسول الله (ص) بزرگترین عالمیان بود چه جای با یزید است گفت: پس چه معنیست که او با همه عظمت خود "ماعرفناک حق معرفتک، می فرماید" و با یزید "سبحانی ما اعظم شانی" و "انا سلطان السلاطین" میگوید فرمود: "بایزید را تشنگی از ساکن شد و دم از سیرابی زد و کوزه ادراک او ازان مقدار پر شد و آن نور بقدر رو زن خانۀ او بود اما حضرت محمد را صلى الله علیه وسلم استسقای عظیم بود و تشنگی در تشنگی و سینه مبارکش بشرح (الم نشرح لک صدرک) ارض الله واسعه گشته بود لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای زیادت قربت بود."

حسین خوارزمی که مرید شیخ ابو الوفاو وی مرید شیخ نجم الدین کبری است در جواهر الا سرار شرح مثنوی تفصیل آشفتگی مولینا را بتأثیر صحبت شمس چنین می نگارد چون شمس به اشارت باکمال جندی شیخ خود بقونیه رسید جناب خداوندگار کنار حوض نشسته بودند و کتابی چند پیش خود نهاده از خداوندگار پرسید که این چه مصاحف است خداوند گار گفت که این را قیل و قال گویند شمس کتابها را در آب افگند خداوند گار تأسف کرده گفت در این کتب بعضی فواید والد بود که دیگر یافت نشود ضایع کردی شمس دست در آب کرد و یگان یگان همه را خشک بدر آورد خداوند گار گفت این چه راز بود ؟

شمس گفت این را ذوق و حال گویند پس از آن بهمد گر در صحبت مشغول شدند و جناب خداوندگار طریقۀ سماع و فرجی و وضع دستار خود را مطابق ایشان ساخت .

جامی در نفحات چنین مینگارد:

روزی مولینا با جماعتی فضلا از مدرسه بیرون آمد از پیش خان شکر ریزان می گذشت خدمت مولینا شمس الدین پیش آمد و عنان موکب مولینا را بگرفت و آنگاه داستان سوال با یزید را در میان آورد چون مولینا بشرحی که گذشت آن جواب شور انگیز را داد شمس الدین نعره زد و بیفتاد و مولینا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود او را بر گرفتند و به مدرسه بردند تا بخود باز آمد سر مبارک او را بر زانو نهاده ب ن مدت سه ماه در خلوت لیلااً ونهاراً بصوم وصال نشستند و اصلا بیرون نیامدند.

از این داستانها بیشتر مورد اعتماد آنست که سلطان ولد پسر مولینا در مثنوی ولدی و افلاکی در مناقب و پسر سپهسالار در سوانح نگاشته اکنون باید دید خداوندگار بلخ در بارۀ این آفتاب معنوی خود چه گوید: هنگامی شمس، شیخ سجاده نشین موعظه گوی فتوی ده جاز یجوز وی در آتش زد و دل او را ربود و با یک نگاه گرم در خرمن اندوخته های وی آتش زد و دال او را شیدا و شوریده گردانید و دفتر ضمیر او را چنانچه خودش آرزومند بود از غبار اغیار شست و سینه ویرا شرحه شرحه گردانید مولینا از هر چه و هر کس گسیخت و در دامن وی آویخت او نیز چون خار چین استاد سروی را در کنار نهاد و آن خار تعلق را که همیشه به اضطرابش می افزود از خاطرش بدر آورد.

 بیک جذبۀ لاهوتی از قیل و قال بوجد و حال در آمد مرحله عمر را نیز بپایان رسانید از زمرهٔ پختگان در حلقه سوختگان وارد شد این بود گنجی که سید سردان مفتاح آنرا به وی سپرده بود و این بود مفتاحی که بهاء الدین ولد سید سردان را به سپردن آن توصیه کرده بود.

مولینا چون صورتگر نقاش بتهای پندار را در پیش وی بگداخت و صد نقشی که بر می انگیخت و با روح در می آمیخت چون نقش شمس را میدید در مقابل او به آتش می افگند هرخانه هر خانه که این می ساخت آن ویران می کرد و هر جا که این دم از هو شیاری می زد آن جان دار وی مستی را بر کام جانش می ریخت. 

صور نگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

وا نگه همه بت ها را در پیش تو بگذارم

صد نقش بر انگیزم با روح در آمیزم

چون نقش ترا بینم در آتشش انداز

هر خون که ز من روید با خاک تو میگوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو انبازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد با تو و آمیخته شد با تو 

چون بوی تو دارد جان را هله بنوازم

در خانه آب و گل بیتست خراب این دل

در خانه در آ ای جان تا خانه بپردازم 

بقول خودش زنده شد و خنده شد و دولت پاینده شد. 

گریه بودم خنده شدم مرده بدم زنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


پس از آن جز حدیث عشق هر چه میگفتند نمی شنید و جز داستان آن گنج به هیچ حرف گوش نمیداد و میگفت :

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمد منعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم

گفت آنچیز گرنیست دگر هیچ مگو

من بگوش تو سخن های نها نخواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که بسر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبرخواهم شد

گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو

غیر شمس الحق تبریز مبین مولا را

مثل رخسارۀ این نو د نظر هیچ مگو

پرده بگردانید و ساز نو زد که از فلک آواز نو شنیده بود پس از شانزده ماه که مریدان بلخ و ارادتمندان ترک دیدند نور دیدۀ دود مان صدیق اکبر و چشم و چراغ محراب و منبر در بر روی اغیار بسته و به سماع نشسته و پروانه وار بطواف آفتاب عشق بر خاسته و بحرف سیاه پوش ژولیده موی فراخ آستین مجهول الهویه تبریزی درس و بحث وافاده را فرو گذاشته یک باره بشور آمدند و در مقام کینه و ستیز با شمس شدند حتی در مجامع می گفتند دریغا نازنین پسر بهاء الدین ولد بلخی که تابع تبریزی بچه شد خاصه که می دیدند هر چه و ی میگوید خداوند گار بلخ چنان میکند. از زبان خداوندگار بلخ میشنیدند که میگفت چون بخدمت شمس الدین رسیدم آتش عشق در درونم شعله عظیم زد به تحکم تمام فرمود دیگر سخنان پدرت را مخوان مدتی با شارت او نخواندم پس آنگاه فرمود که سخن با کس مگوی مدتی خاموش ماندم و به سخن نپرداختم چون سخنان ما غذای جان عاشقان شده بود و راح ارواح اهل صفا گشته یکبارگی تشنه ماندند و از پرتو همت و حسرت ایشان به شمس تبریزی چشم زخم رسید روزی یکی در حضور شمس بمولینا گفت من ترا دوست دارم و دیگر انرا از بهر تو  مولینا گفت اگر مطلب تو حضرت شمس است تو خطا کرده ئی اگر مرا بهراو دوست داشته باشی فاضل تر است و مرا خوشتر آید. روزی جلال الدین قرا طائی مدرسۀ خود را تمام کرده اجلاس عظیم نموده بود همان روز میان اکابر بحث افتاد - که صدر کدام است دران روز شمس الدین تبریزی نیز تازه بقونیه آمده و دراین مجلس در صف نعال میان مردم نشسته بود مردم از حضرت مولینا پرسیدند که صدر چه جای را گویند ؟

مولینا فرمود صدر علما عدرمیان صفه است و صدر عرفاء در خانه کنج و صدر صوفیان بر کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر کنار یار است هماندم بر خاست و در صف نعال در کنار شمس نشست ارادتمندان از این و قایع که در نگاهشان غیر متوقع وغریب بود به قصد آزار شمس متفق شدند و او را جادوگر و فریبنده خواندند. اما هر چه مردم در مخالفت وی پا می فشردند ارادت مولینا به شمس بیشتر میشد و آتش عشقش تیز تر میگردید. در جنون العاشقین می افزود هر چه در مردم ذوق نغمه کمتر می یافت نوا را تیز میکرد و هر قدر محمل را گران تر می دید حدی را بلند تر میخواند و بصدائی رسا میگفت:

من عاشق جانبازم از عشق نپرهیزم

من مست سر انداز از عربده نگریزم

گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی

از عشق بپرهیزم پس باچه در آویزم

پروانه دمسازم میسوزم و می ساز

از بیخودی و مستی می افتم و می خیزم

فردا که خلایق را از خاک برانیزند

بیچاره من مسکین از خاک تو بر خیزم

گر سر طلبی من سر در پای تو اندازم

ورزرطلبی من ز راندر قدمت ریزم

گر دفتر حسنت را در حشر فروخوانند

اندر عرصات آن روز شوری دگر انگیزم

گر در عرصات آید شمس الحق تبریزی 

من خاک سر کویت با مشک ترآمیزم

کسی را که مردم جادوگر محتال میخواندند او پیر من و مراد من و درد من و دوای من میگفت حتی چنین می سرود.

نعرۀ های و هوی من از در روم تا به بلخ

اصل کجا خطا کند شمس ومن خداى من

و در القاب او چنین می نوشت:

(المولى الاعز - خلاصة الارواح - سر المشکوة والزجاجه و المصباح شمس الحق والدین نور الله فی الاولین و الاخرین). اما ضمیر انور شمس از سخنان درشت مخالفان غبار نقار برداشت و سرانجام در شوال (643) از قونیه بار سفر بست و عازم دمشق شد. مولینا از هجران آن آفتاب معنوی مانند پروانه که نیم سوخته از کنار شمع دورش کنند در شب دیجور فراق تنها ماند، از ارادتمدان نا اهل رنجه خاطر شد. در فراق شمس به ندبه آغاز کرد و بهای های نیاز مندانه مشغول گریه و زاری گردید مریدان چون این حال را معاینه کردند و دانستند مولینا از ایشان رنجیده و بریده است به صدد باز آوردن شمس شدند،خود مولینا نیز اشعار عاشقانه و پر سوز انشاد فرموده به دمشق میفرستاد که مگر آن آفتاب معنوی باز آید و دیدۀ آن معتکف بیت الاحزان فراق را روشن گرداند.

عاقبت فرزند محبوب ومطیع مولینا سلطان ولد بامر پسر بابیست تن از یاران عازم دمشق شد و پس از عذر والتماس فراوان شمس ر ا دوباره به قونیه آورد مولینا هنگام رفتن سلطان ولد این غزل را انشاد فرموده بود:

بروید ای حریفان بکشید یارما را

بمن اورید آخر صنم گریز پا را

به بهانه های شیرین به ترانه های موزون

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

اگر او بوعده گوید که دم دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

شمس در سال 644 به قونیه بازگشت، مولینا شادمانی ها نمود و با شمس از سابق گرم تر گرفت مجالس رقص و سماع سر از نور بر پا شد، مولینا چنان دمحبت شمس مستغرق گردید وعنان اختیار را به وی سپرد که دو با ره آتش حسد مردم به اشتعال در آمد و بصورت مرموزی که تا ریخ به حل آن موفق نگردیده در سال 645 به عقیده بعضی مقتول و بعقیدۀ بعضی غیبت اختیار کرد و از نظر یار و اغیار مستور گردید.

افلا کی بروایت سلطان ولد می گوید شمس نزد مولینا در خلوت نشسته بود شخصی آهسته او را برون برده اشارت کرد شمس بمولینا گفت بکشتنم می خوانند مولینا گفت الاله الخلق والامر فتبارک الله - گوید هفت کس ناکس در کمین ایستاده ملحد وار فرصت یافته کار دراندند شمس چنان نعره زد که همه بیهوش افتادند و چون آن جماعت بهوش آمدند جز چند قطره خون چیزی ندیدند پسر سپهسالار می نگارد چون روزگاری از باز گشتن شمس در قونیه گذشت و مولینا باوی شب و روز در آمیخت شمس کیمیا نام دختری را که پرورده حرم مولینا بود خواستگاری نمود و مولینا آنرا به شمس خطبه کرد چون زمستان بود و مولینا در تا بخانه می بود در صفه خرگاهی ترتیب دادند که شمس آنجا می بود چلپی علاء الدین فرزند دوم مولینا که بزیارت والده و والد می آمد باید از صحن صفحه عبور می کرد شمسبز بان نرم ویرا منع فرمود. چون این داستان به ارادتمندان رسید بهانه بدست ایشان آمد و گفتند دریغ است مردی آفاقی آمده نور دیده مولینا را براه نمی گذارد.

شروع به استخفاف نمودند حضرت شمس مدتی این سخن را بمولینا نگفت عاقبت شرح داستان و بمولینا تقریر کرد و گفت این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفر یده نیابد و همدران مدت نا گاه غیبت فرمود.

اکنون در قونیه تربتی و ابنام شمس منسوب میدارند." بهمه حال تدقیق این داستان اسرار انگیز از ضبط رسالۀ مختصر ما خارج است. چون سلطان ولد در مثنوی خود قتل ویرا تصریح نمیکند و مولینا نیز او را زنده پنداشته بجستجوی او قونیه رفته است روایت غیبت و استتار بر قتل رجحان دارد با وجود آنچه گفتیم در دیباچه مثنوی معنوی آنجا که مولینا از شمس یاد میکند و آن روزهای خوش را که در صحبت او بسر برده بود ذکر می نماید که کلمۀ آشوب و خونریزی را بطور ایما و کنایه در ابیات خود می آورد :

شمس تبریز که نور مطلق است 

آفتاب است و زانو ارحق است 

چون حدیث روی شمس الدین رسید 

شمس چارم آسمان رود و کشید 

واجب آمد چونکه بردم نام او 

شرح کردن رمزی از انجام او 

این نفس جان دامنم بر تافته است 

بوی پیراهان یوسف یافته است 

کز برای حق صحبت سا لها 

باز گور مزی از آن خوشحال ها 

تا زمین و آسمان خندان شود 

عقل و روح و دیده صد چندان شود 

تا نگردد خون دل جان جهان 

لب بدوز و دیده بر بند این زمان 

فتنه و آشوب و خونریزی مجو 

بیش از این از شمس تبریزی مگو 

بهر حال شمس یا کشته شدویا غیبت اختیار کرد و فراری و متوازی گردید مولینا در آتش هجوآن سوخت و احوالش به کلی منقلب گردید و غزل های پر سوزسرودن گرفت: 

ای ساکن جان من آخر توکجا رفتی

در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی

چون مرغ به پریدی ای دوست چرا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی

از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی

مانندۀ بوی گل یا باد صبا رفتی

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی

از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

چون روح خداوندم شمس الحق تبریزی

پرواز کنان جانا بر بام علا رفتی

مولینا دو بار به دمشق درپی گمشدۀ خود رفت و بهوای شمس کوبکو و شهر بشهر گردید و از وی نشانی نیافت از هر مسافری که از تبریز و شام میآمد خبر او را میپرسید اما هیچکس سراغ آن عنقای قلعۀ غیب را نمیداد و از رباعیات ذیل بر می آید که مولینا بکس حق نمیداد که از مرگ شمس باوی سخن راند.

از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی 

شب گشته ز زلفین تو عنبر بیزی 

نقاش ازال نقش کند هر طرفی 

از بهر قرار دل من تبریزی

که گفت که آن زندۀ جاوید بمرد ؟ 

که گفت که آن آفتاب امید بمرد 

آن دشمن خورشید بر آمد بر بام 

دو چشم به بست و گفت خورشید بمرد 

که گفت که روح عشق انگیز بمرد

جبریل امین زخنجر تیز بمرد

آن کس که چو ابلیس در استیز بمرد

می پندارد که شمس تبریز بمرد 

حتی اگر کسی بدروغ خبر میداد که شمس را در فلان جادیده ام هماندم دستار و فرجین خود را به وی می بخشید و خود گل گل می شگفت روزی یکی خبر آوورد که شمس را در دمشق دیدم.

دستار و فرجین و کفش و موزۀ خود را هماندم بوی عنایت کرد یکی عرض کرد او دروغ میگوید مولینا گفت: برای خبر دروغ دستار و فرجین خود را دادم  اگر را ست میگفت جان خود را میدادم و خود را فدای او میکردم."