گلدسته عشق
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حدیث راه پر خون میکند
قصه های عشق مجنون میکند
هر که را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلى پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
جمله معشوقست وعاشق پردۀ
زنده معشو است و و عاشق مردۀ
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
پر و بال ما کمند عشق اوست
موکنانش میکشد تا کوی دوست
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود نیست
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گرزین سرو گرزان سراست
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هرچه گریم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم ازان
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون بعشق آمد فلم بر خود شکافت
هر چه گویم عشق ازان برتر بود
عشق امیرالمومنین حیدر بود
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت
عشق هائی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زانکه عشق مردگان با بنده نیست
چون که مرده ی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد و غنچه تازه تر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
و ز شراب جان فرایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیاء
یا فتند از عشق او کارو کیا
عاشقان جام فرح آن که کشند
که بدست خویش خو بانشان کشند
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
هر که را دامان عشقی نادیده
زان نثار نور بی بهره شده
از سرکه سیلهای تیز رو
و ز تن ما جان عشق آمیز رو
بی موکل بی کشش از عشق دوست
زانکه شیرین کردن هر تلخ ازوست
کاندر ایمان خلق عاشق تر شدند
در فنای جسم صادق تر شدند
لفظ جیرم عشق را بی صبر کرد
وانکه عاشق نیست حبس جبر کرد
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
عشق کل است و خود کلست او
عاشق خویشت و عشق خویش جو
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
علم و حکمت زاید از لقمه حلال
عشق ورفت زاید از لقمه حلال
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز ولا اقسم بخوان تا فی کبد
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو بنسبت هست هم این و هم آن
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میدهد تو گوش باش
ای حیات عاشقان در مردگی
دل بیایی جز که در دل بردگی
غرق عشقی ام که غرقست اندرین
عشق های اولین و آخرین
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
باغ سبز عشق کو منتهاست
جزغم و شادی درو بس میوه است
عاشقی زین هر دو حالت بر ترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
عاشق از حق چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا کم شود کم ای رفیق
عقل جز وی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
عشق و جان هر دو نهانند و ستبر
گر هروش خوانده ام عیبی مگیر
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
بر تو حق است و آن معشوق نیست
خالقست آن گوئیا مخلوق نیست
کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندۀ آن کیمیا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گرتو هم میکند او عشق ذات
ذات نبود و هم اسماء وصفات
عاشق تصویر اوهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن
عاشق آن و هم اگر صادق بود
آن مجازش تا حقیقت می رود
بیفرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
عاشقان کل نه این عشاق جزو
ماند از کل هر که شد مشتاق جزو
جزو ها را رویها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
چونکه جزوی عاشق جز وی شود
زود معشوقش بکل خود رود
عاشق دیوار شد کاین باضیا است
بیخبر کاین عکس خورشید سماست
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می جهد در کوی عشق
عاشق آئینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد از تقوى القلوب
هر چه جز عشق خدای احسن است
گر شکر خواریست آن جان کندنست
جز بیاد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سر خیل من
عاشقی کا لوده شد در خیر و شر
خیر وشر منکر تو در همت نگر
صد دل و جان عاشق صانع شد
چشم بد یا گوش به مانع شد
هست معراج ملک این نیستى
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
ازو بای عشق و محرومی برا
در جهان حی و قیومی درا
عشق نهار است و من مقهور عشق
چون قمر روشن شدم در اور عشق
گر به در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
عاشقان در سیل تند افتاده اند
برفضای عشق دل بنهاده اند
عاشقی و تو به با امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس مطبر
توبه کرم و عشق همچون از دها
توبه و صف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای می نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
چون رود نورو شود بیدار جان
بفسرد عشق مجازی آنزمان
چون شود بیدار جان غم فزا
بفسردنی عشق ماند نی هوا
عشق بینایان بود بر کان زر
لا جرم هر روز باشد بیشتر
زانکه که ان را در زری نبود شریک
مرحبا اى کان زر لا شک فیک
عاشق و معشوق مرده از اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربا نیست خور شید کمال
امر نور اوست خلفان چون ظلال
هم نه نی بلبل که عاشق وار زار
خوش بنالی در چمن با لاله زار
خوی آن را عاشق نان کرده ایم
جان این را مست جانان کرده ایم
زآتش عشق است سوزان جان و دل
لیک با انوار زو آن جان و دل
نی خیال و نی حقیقت را امان
زین چنین آتش که آتش زد بجان
بر لب جو من ترا نعره زنان
نشنوی در آب از عاشق فغان
جبرئیل عشقم و سدرم توئی
من سقیم عبسی مریم توئی
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلواة دائمون
یکدم هجران برعاشق چو سال
وصل سال متصل پیشش خیال
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه و امق است
در دل عاشق بجز معشوق نیست
در میان شان فارق و مفروق نیست
ملک دنیا من برستان را حلال
ما غلام ملک عشق لا یزال
صورتش بیرون و معنیش درون
معنی معشوق جان در رگ چو خون
پس مقام عشق جان صحتست
رنجهایش حسرت هر راحتست
آن گداز عاشقان باشد نمو
همچو ماه اندر گدازش تازه رو
با دو پا در عشق توان تاختن
با یکی سرعشق نتوان ساختن
عاشق صنع توام در شکر وصبر
عاشق مصنوع کی باشد چو گیر
عاشق صفع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
هست معشوق آنکه او یکنو بود
مبتدا و منتهایت او بود
رو چنین عشقی گرین گرزنده
ورنه وقت مختلف را بنده
عاشقان راکار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرما به سود
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یگرنگ و نقش واحدند
نزد عاشق در دو غم حلوا بود
لیک حلوا برخسان بلوا بود
عاشقان راشد مدرس حسن دوست
دفتر و درس وسبق شان روی اوست
هیچ عاشق خود باشد وصل جو
که نه معشوقش بود جو پای او
لیک عشق عاشقان تن ز کند
عشق معشوقان خوش و فر به کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخت
از در دل چونکه عشق آید درون
عقل رخت خویش اندازد برون
با دو عالم عشق را بیگانگیست
و ندران هفتاد و دو دیوانگی است
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندى صداع
پس چه باشد عشق درپای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو برده عاشقی مکتوم شد
عاشق مستی و بکشاده زبان
الله الله اشترى بی ناو دان
عشق جو شد مادۀ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
خود روا داری که آن دل باشد این
که بود در عشق شیرو انگبین
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
خوش بسوز اینخانه را ای شیر مست
خانه عاشق چنین اولی تر است
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهائی گشته کوئی حلق عشق
عقل کردی عقل را دانی کمال
عشق کردی عشق را بینی جمال
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است
باز بندش داد و باز او توبه کرد
عشق آمد توبۀ او را بخورد
ملت عاشق ز ملت ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
بی قراری درون عاشقان
حاصل آمد از فرار داستان
قبلۀ عاشق حق آمد ای پسر
قبلۀ باطل بلبس است ای پدر
عقل راه نا امیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لا ابالی عشق باشد نه خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش درده یکی دیار نیست
ذره ها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد
جز مگر از مکر تا او را خورد
احعدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر زعشق و درد و دود
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز در ون خانه اند
شمع روی یار را پروانه اند
کسب دین عشقست وجذب اندرون
قابلیت نور حق دان ای حرون
ما هم از مستان این می بوده ایم
عاشقان در که وی بوده ایم
ناف ما بر مهر او ببریده اند
عشق او در جان ما کاریده اند
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق اندر دل فزاید صدق را
آفرین بر عشق کل او ستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
عشق را با پنج و بانش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
عشق او پیدا ومعشوقش نهان
یار بیرون فتنۀ او در جهان
هین رها کن عشقهای صورتی
عشق بر صورت نه بر روی ستی
آنچه معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق اینجهان خواه آنهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتۀ
چون برون شد جان چرایش هشتۀ
صورتش برجاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقی هر که مراورا حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکنند
ای که توهم عاشقی برعقل خویش
خویش بر صورت پرستان دیده پیش
چند باشی عاشق صورت بگو
طالب معنی شو و معنی بجو
ما زعشق شمس دین بی ناخنیم
ور نه ما آن کور را بینا کنیم
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما پر جماد
هین میکش هر مشتری را تو بدست
عشق بازی باد و معشوقه بد است
مینماید او وفا وعشق وجوش
وانکه او گندم نمای جو فروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او چیز بندگی
چه محل دارد به پیش آن عشق
اصل و یا قوت و زمرد یا عقیق
بس فسانه عشق تو خواندم بجان
تو مرا کا فسانه گشتستم بخوان
هست بر پای دام ازعشق بند
سود کی دارد مرا این وعظ وبند
قصه عشقش ندارد مطلعه
هم ندارد همچو مطلع مقطعه
باز گردان قصه عشق ایاز
کان یکی کنجیست مالا مال راز
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم زسک باشد که از عشق او تهیست
گر رگ عشقی ابودی کلب را
کی بجستی کلب کهف قلب را
فوت عاشق حب جانان است بس
قوت آن بل هم اضل نان است بس
عشق نانی مرد را جان کند
جان که فانی بود جا ویدان کند
گفت معشوقی بعاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان
عشق شش ساله کنیزک را بداین
که بیابد خواجه را خلوت چنین
گشت بران خانه دیگر شتافت
خواجه را در خانه خلوت بیافت
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و باد در بستن نبود
آن زعشق جان دوید و این زبیم
عشق کو و بیم کو فرق عظیم
ترس موئی نیست اندر پیش عشق
جمله فر بانند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف
وصف بنده مبتلای فرج وجوف
پس محبت وصف حق دان عشق نیز
خوف نبود وصف یزدان ای عزیز
شرح عشق از من بگو یم بر دوام
صد قیامت بگذرد وان ناتمام
کی رسند این خانقان در گرد عشق
کا مانرا فرش سازد درد عشق
خوش همی مالید و می شست آن عشیق
تو به ها میکرد و یا در میکشید
وا چنانکه عاشقی بر رزق زار
هست عاشق رزق هم بر رزق خوار
گر تو خواهی ورنخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
یک دو گامی رو تو کل ساز خوش
تا ترا عشقش کشد اندر برش
آفتاب اندر فلک دستک زنان
ذره ها چون عاشقان بازی کنان
دیو بر دنیا عاشق کور و کر
عشق را عشق دگر برد مگر
از نهانخانه یقین جون میچشد
اندک اندک عشق رخت آنجا کشد
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها ازعشق آن شد همچو موم
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
عشق میگوید بگوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادیست
عاشقان را شادمانی و غم او ست
دست مزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق از تماشائی بود
عشق نبود هرزه سودائی بود
عشق آن شعله است کوچون بر فروخت
هر چه جز معشوق بافی جمله سوخت
یا چو با راننده دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
بود ابرو رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق بصبر
عاشقی تو بر نجاست همچو زاغ
بوی مشکت می نگیرد در دماغ
شاهدى کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست
چار چشمی تور عشق مشتری
بر امید مهتری و سروری
تو بیک خواری گریزانی زعشق
تو بجز نامی چه میدانی زعشق
عشق را صد نازواستکبار هست
عشق باصد نماز می آید بدست
عشق چون واقیست وافسی می خرد
در حریف بی و فامی ننگرد
عاشقان لعبتان برقذر
کرده قصد خون و جان یکدگر
وپس و رامین خسرو شیرین بخوان
تا چه کردند از حد آن ابلهان
پس فنا شد عاشق و معشوق نیز
که نه چزند و هوا شان هم نه چیز
پاک الهى کو عدم برهم زند
مرعدم را بر عدم عاشق کنند
آن یکی عاشق به پیش بارخود
میشمرد از خدمت و از کار خود
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
غافلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود
گفت معشوق این همه کردی و لیک
گوش بگشا بهن واندر باب نیک
کانچه اصل اصل عشقست و ولاست
آن نکردی کردی آنچه فرعهاست
گفت آن عاشق بگو آن اصل چیست
گفت اصلش در داست و نیستیست
چون شنود آن عاشق بی خویشتن
آه سردی کشید از جان و تن
از من و ما هر که این در میزند
عاشق خویش است و بر لامی تند
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش تیر ز د تره توت
عاشق عشق خدا وانگا مزد
جبرئبل موتمن و آنگاه دزد
عاشق آن لیلی کورو کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
لحم عاشق را نبرد خورد بود
عشق معروفست پیش نیک و بد
ور خورد خود فی المثل دام و ددش
زهر گردد لحم عاشق بکشدش
هر چه جز عشق ست شد ما کول عشق
دو جهان یکدانه پیش نول عشق
بندگی کن تاشوی عاشق امل
بند گی کسب است آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد زجد
عاشق آزادی خواهد تا ابد
بنده دائم خلعت و ادرار جوست
خلعت عاشق همه دیدار اوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریائیست فعرش ناپدید
شد چنین شیخی گدای کوبکو
عشق آمد لا ابالى اتقوا
عشق جوشد بحر رام اند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق از زاند زمین را از گراف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهرعشق او را خدا لو لاک گفت
منتهی در عشق او چون بود فرد
پس مرا و را زانبیا تخصیص کرد
گر بودی بهرعشق پاک را
کی و جودی داد افلاک را
من بدان افراشتم چرخ سنی
نا علو عشق را فهمی کنی
خاک را من خوار کردم یکسری
تا زدل عاشقان بوئی بری
باتو گویند این جبال را سیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
عشق غیرت کرد و خود را در کشید
شد چنین خور شید زایشان ناپدید
فهم کن موقوف این گفتن مباش
سینه های عاشقان کمتر خراش
صدق عاشق پر جمادی می تند
چه عجب کر بر دل دا نازند
اندران جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک وبد
خانه ام پر گشت از عشق احد
همین توکل کن ملرزان باودست
رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
عاشق است و میزند او مول مول
کو زبی صبریت د انداى فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی
خویش را چون عاشقان پر توزدی
دایما برعاشقان کوی جان
عارفان ولا ابالی شاعران
بادۀ ما عشق است و نقل ما
ذکر وحمدت چون ملائک برسما
عاشق اولیان کوى راز
محرمش شوریده حالان نیاز
مثنوی دارالعبار عاشقیت
باداش صافى وسکرش مطلقیست
ای حسام وقاطع ضرغام عشق
مست عشقی نوش بادت جام عشق
آن دلی کو عاشق ما است وجاه
بازبون این گل و آب سیاه
عاشقان از درد زان نالیده اند
که نظر تا جایکه مالیده اند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
آتش عشق از نواها گشت تیز
آنچنان که آتش آن جوز ریز
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا کی جداست
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی کشتن بهر او اولی بود
گوی شو میکرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان درخم چوگان عشق
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خواص
داند او کونیک بخت ومحر مست
زیرکی زابلیس و عشق از آدمست
ترک مال و ملک کرد او آنچنان
که بترک نام و ننگ آن عاشقان
باغها وقصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می نمود
عشق در هنگام استبلا وخشم
زشت گرداند لطیفان را بچشم
ترک کن معشوقی وکن عاشقی
ای گمان برده که خوب وقائقى
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود کانقش فی جرم الحجر
غیر نم آید که پیشت بیستند
بر تو میخندند و عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده کرم
بهر تو نعره زنان بین دم بدم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
پوزبند وسوسه عشق است
ورنه کی وسواس را بستست کس
عاشقی شو شاهد خوی بجو
صید مرغابی همی کن جو بجو
غیر این معقولها معقولها
یابی اندر عشق با فروبها
عشر امثالت دهد تا هفتصد
چون ببازی عقل در عشق صمد
از عزا چون بگذرد یکچند روز
کم شود آن آتش و آن عشق و سوز
زان که عشق افسون خود بر بود رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
دار عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را برخی جان افزای دار
پیر عشق است نی موی سپید
دستگیر صد هزاران ناامید
عشق صورتها بسازد در فراق
تا مصور سرکشد وقد تلاق
عشق او خرگاه برگردون زده
جان سگ خرگاه چوبان آمده
چونکه بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد
تاشری چون بوی گل برعاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
وان موذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد
عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان راه و بر منزل بود
زان رهش دور است تا دیدار دوست
که نماندش مغز سر از عشق پوست
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهره مند و نیکنام
عاشق از معشوق کی باشد جهان
چون باو بیند همه کون ومکان
هیچکی بر غیر حق عاشق شد
واقف آن سر بجز خالق نشد
عاشقان عریان همی خواهند تن
پیش عریانان چه جامه چه بدن
ذره ذره عاشقان آن جمال
می شتابد در علو همچون نهال
آتش عشقش فروزان آنچنان
که ندانست او زمین از آسمان
ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد مانیکو فال عشق
در جهان نبود بتر از هجر یار
این سخن از عاشق خود گوش دار
برزنان بار دگر تاوقت شام
میبرند از عشق آن ایران و بام
فضل تو گوید دل مارا که رو
ای شده در دوغ عشق ما کرو
مرگ آشامان زعشقش زنده اند
دل زجان و آب جان برکنده اند
آب عشق تو چو مارا دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد
عشق ورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست دیده روشن است
زوحیات عشق خواه وجان مخواه
تو از او آن رزق خواه و نان مخواه
آنکه عاشق نیست او در آب در
صورت خود بیند ای صاحب نظر
صورت عاشق چونانی شد در او
پس در آب اکنون کرابیند بگو
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
صبر آرد عاشقان را کام دل
بیدلان را صبر شد آرام دل
حد ندارد این سخن کوتاه کن
و از حدیث عاشقان برگوسخن
عشق خود بی خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم بدم خبره کشی
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس زکوزه آن تراو دکاندر اوست
روز او وروزی عاشق هم او
دل هم او دلسوزی عاشق هم او
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و و داد
دین من از عشق زنده بودن است
زندگی زین جان و سرهنگ من است
عمر ها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی موتی حیاتی میزنم
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
در گذشت او حاضران را عمر باد
صدر را صبری بداکنون آن نماند
بر مقام صبر عشق آتش فشاند
عاشق او عشق او و معشوق او
طالب او مطلوب نیزا واى عمو
عامل عشق است معزولش مکن
جز بعشق خویش مشغولش مکن
در محبت عشق را نیرنگ هاست
جلوۀ نیرنگیش را رنگها ست
عشق جان راسوی جانان رهبر است
در میان جزو وکل پیغمبر است
عشق چبود آفتاب بام دل
پخته ساز میوه های خام دل
برده دار کبریا عشق است عشق
آب این نه آسیا عشق است عشق
از فروغ عشق جان تابنده است
جسم عالم زین حرارت زنده است
خویش را محتاج هر در ساخته
عشق ابنای زمان جز رنگ نیست
صبح این بی رسمکان جز جنگ نیست
روی در روی خود آرای عشق کیش
نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش
عشق مستسقیت مستحقى طلب
در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مضطر است
چون ببینی شب بران عاشق تر است
چون قلم در عشق سبحانی رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ در بد
صد امید است این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام