ابدالی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

آن جوان کو سلطنت ها آفرید

باز در کوه وقفار(۲)خود رمید

آتشی در کوهسارش بر فروخت

خوش عیار امد برون یا پاک سوخت


زنده رود

امتان اندر اخوت گرم خیز

او برادر با برادر در ستیز

از حیات او حیات خاور است

طفلک ده ساله اش لشکر گر است

بی خبر خود را زخود پرداخته

ممکنات خویش را نشناخته

هست دارای دل و غافل ز دل

تن زتن اندر فراق و دل زدل

مرد رهرو را بمنزل راه نیست

از مقاصد جان او آگاه نیست

خوش سرود آن شاعر افغام شناس (۳)

انکه بیند باز گوید بی هراس

ان حکیم ملت افغانیان

آن طبیب علت افغانیان

راز قومی دید و بی باکانه گفت

حرف حق با شوخی رندانه گفت

 

«اشتری یابد اگر افغان حر

با یراق و ساز با انبار در

همت دونش از آن انبار در

می شود خوشنود با زنگ شتر»


در نهادما تب و تاب از دل است

خاک را بیداری وخواب از دل است

تن زمرگ دل دگر گون می شود

در مساماتش عرق خون میشود

از فساد دل بدن هیچ است هیچ

دیده بردل بند و جز بر دل مپیچ


آسیا یک پیکر آب و گل است

ملت افغان در آن پیکر دل است

از فساد او فساد آسیا

در گشاد او گشاد آسیا


تا دل آزاد است آزاد است تن

ورنه کاهی در ره باد است تن

همچو تن پابند آئین است تن

مرده از کین زنده از دین است دل

قوت دین از مقام وحدت است

وحدت ارمشهود گردد ملت است

شرق را از خود برد تقلید غرب

باید این اقوام را تنقید غرب

قوت مغرب نه از چنگ و رباب

نی ز رقص دختران بی حجب

نی ز سحر ساحران لا له روست

نی زعریان ساق و نی از قطع موست

محکمی اورا نه از لادینی است

نی زعریان ساق و نی از قطع موست

محکمی او را نه از لادینی است

نی فروغش از خط لاتینی است

قوت افرنگ از علم و فن است

از همین آتش چراغش روشن است

حکمت از قطع و برید جامه نیست

مانع علم و هنر عمامه نیست

علم و فن را ایجوان شوخ و شنگ

مغز می باید ملبوس فرنگ

اندرین ره جز نگه مطلوب نیست

این کله یا آن کله مطلوب نیست

غربیان را شیوه های ساحری است

تکیه جز بر خویش کردن کافری است