138

شخصیت و اخلاق مسعود

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

مسعود مردی بلند قامت و نهایت فربه بود که اسپ نمی توانست به آسانی او را بردارد و همیشه بر پیل سوار میشد مولف کتاب آداب الحرب می نگارد با گرز هفتاد منی لعب می کرد و با گرزچل منی جنگ ری و سپاهان را باین گرز گشوده بود فرخی میگوید . 

خنجر بیست منی گر ز ژ هفتاد منی 

کس چنو کارنه بسته است بجز رستم زر

منوچهری در این معنی گوید:

هشتاد و دو شیر نر کشتست به تنهائی .

هفتاد و دو من گرزی کردست ز جباری .

در کود کی ورزشهای صعب می نمود و سنگهای بزرگ را برمی داشت و در برف ها و هوای طوفانی خود را عادت میداد به شکار شیر سخت مایل بود. همیشه در جنگلهای ادرسکن و فرا بشکار شیر میرفت و با کمال دلاوری با شیران خشمگین می آویخت وقتی با وجود آنکه تب ربع داشت هشت شیر را بکشت همیشه در شکار شیر اول خشت می افکند و اگر آن کارگر نمی آمد نیزه می گذارد پدر از کودکی ویرا به حسن اخلاق و پابندی دین توصیه می نمود چون او را بهرات فرستاد و نائب الحکومه آنجا مقرر کرد به سلطان خبر دادند که وی در باغ عدنانی عمارتی ساخته و برد یوارهای آن صورتهای الفیه و شلفیه را رسم کرده و آنجا بفسق مشغول میشود. سلطان محمود سخت بر آشفته شد و فرمانی بقام خود نوشت و آن قضیه را تحقیق کرد اگر بیشتر حره ختلی خواهر محمود پیام خفیه به مسعود نمی داد سخت مفتضح می شد مسعود در سخاوت و جوانمردی کم از پدر نبود در یک شب بزینبی شاعر یک پیل وار درم بخشیده بود و بهانه میجست تا به ندیمان و چاکران و خادمان خود احسان نماید .

بسیار نرم و با حیا بود بیهقی می گوید وقتی در غزنی از فراشان جرم ها سر زد سلطان امر داد که آن بیست فراش را بیست چوب زنند کوتوال پنداشت که هر یک را باید بیست چوب زد چون یکی از ایشان را سه چوب زدند فریاد در آورد سلطان شنید گفت ما گفته بودیم هر یک را یک چوب بزنند آن را نیز بخشیدیم مسعود شخص عالم و فاضل بود در هندسه آیتی بود و چون در مجمعی خطابه میرراند همه را تحت تاثیر می گرفت از مسعود پنج پسر ماند مودود - مجدود و سعید - عبدالرزاق میرانشاه با وصف این مزایا که شمردیم و با آن همه دلاوری ها بزرگ ترین عیبی که داشت و ویرا ناکام نمود و حتی سلطنت غزنه را بر باد گردانید خود رائی و غرور او و بدگمانی وی درباره مردم بود . 

و همین علت بود که در آخر تنها ماند و هیچ کس به وی اعتماد کرد و دستگیری نمود. بوحنیفه اسکافی شاعر بزرگ غزنی مسعود را بکار هایش ملامت کرد و این قصیده را وقتی که او از دندانقان شکست خورد انشا نمود: 

شاه چو دل بر کند زبزم و گلستان 

آسان آرد بچنگ مملکت آسان 

وحشی چیزیست ملک و دانم از آن این 

کو نشو د هیچگو نه بسته با نسان 

بندش عدلست و چون بعدلش بندی 

انسی گیرد همه دگر شودش شان 

کیست که گوید ترامگر نخوری می 

می خورو داد از طرب زمستان بستان 

شیر خور و آنچنان مخور که باخر 

زونشکیمی چو شیر خواره زپستان 

شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن 

وین همه دانند کودکان دبستان 

شاه چو در کار خویش باشد بیدار 

بسته عدو را برد ز باغ به زندان 

مار بود دشمن و بکندن دندانش 

زو مشو ایمن اگر ت باید دندان 

از عدو آنکه حذر کن که شود دوست 

وزمغ ترس آنزمان که گشت مسلمان 

نامۀ نعمت زشکر عنوان دارد 

بتوان دانست حشو نامه ز عنوان 

شاه چو بر خود قبای عجب کندر است 

خصم بدردش تا به بند گریبان 

غره نگردد بعزپیل وعماری 

هر که بدید است ذل اشتر و پالان 

ممرد هنر پیشه خود نباشد ساکن 

کز پی کاری شده است گردون گردان 

مامون آن کز ملوک دولت اسلام 

هرگز چون اوند بد تازی و دهقان 

جبۀ از خز بداشت بر تن چندانک 

سوده و فرسوده گشت بروی و دهقان 

مرند ما را از آن فزود تعجب 

کردند از وی سوال از سبب آن

گفت زشاهان حدیث ماند باقی 

در عرب و در عجم نه توزی و کتان 

شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد 

بر تن او بس گران نماید خفتان 

ملکی کانرا بدرع گیری وزوبین 

دادش نتوان باب حوض و بریحان 

چون دل لشکر ملک نگاه ندارد 

درگه ایوان چنانکه درگه میدان 

کار چو پیش آیدش بود که بمیدان 

خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان 

گر چه شود لشکری بسیم قوی دل 

آخر دل گرمی ببایدش از خوان 

دار نکو هر پزشک راگۀ صحت 

تات نکو دارد او بدارو و در مان 

دل چو کنی راست با سپاه و رعیت 

آیدت از یکرهی دورستم دستان 

زانکه توئی سید ملوک زمانه 

ز انکه ترابر گزید از همه یزدان 

شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد 

خیره شدند اندر آب و قعر بیابان 

گر پری و آدمی دژم شد ز ینحال 

ناید کس را عجب زجملۀ حیوان 

می نخورد لاله ابرو برگ نخندد 

تاندهی هر دو را تو زین پس فرمان 

خسرو مشرق توئی و بودی و باشی 

گرچه فرو دست غره گشته بعصیان 

آنکه به جنگ خدا بشد بجهالت 

تیرش در خون زدند از پی خزلان 

گل ز تو چون بوی خویش بازندارد 

کرد چه باید حدیث خار مغیلان 

به که بدان دل به شغل بازنداری 

کین سخن اندر جهان نماند پنهان 

شاها در عمر تو فزود خداوند 

هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان 

فرخی در شکار شیری که مسعود بغزنه نموده و بیهقی نیز آنرا یاد میکند چنین می نگارد:

بجائی که از شیر یابد خبر 

ز شادی نگیرد دل او قرار 

نه یک جایگه دیدم او را چنین 

چنین دیدم او را بجای هزار 

شنیدی که اکنون بغزنین چه کرد 

سر خسروان خر و نامدار 

ز پهلوی ره شیری آمد پدید 

غریونده چون رعد در کوهسار

ببالا و پهنا چو پیلی بلند 

که از بیم او میل کردی فرار 

دل لشکر از او خون گرفت 

نبودند بر جای خویش استوار

خداوند سلطان روی زمین 

سر خسروان آفتاب تبار 

فرود آمد از پشت پیل و نشست 

بران پیل تن خنگ دریا گذار 

سر شیر حشی بیک ز خم کرد

چو پربار در تیرمه تفته نار

بیا ورد بر ژنده پیل و چو کوه 

بیفکند در پیش خیمه چو خوار