حسن سبز
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
دلم از دست دلستان خون است
دیده ام همچو رود جیحون است
این جفا ها که یار بر ما کرد
از ستمهای چرخ گردون است
گه کشد گاه زنده میسازد
این چه افسانه و چه افسون است
کس به تقدیر حق چه چاره کند
کار از اختیار بیرون است
پادشاهان گدای کوی تو اند
گر همه قیصر و فریدون است
گشته شیرین ز شور تو فرهاد
یک دعا گفتم و دو صد دشنام
از سروالم عطایت افزون است
از غم حسن سبز شیرینی
چهر ام زرد و اشک گلگون است
درد عشاق را دوا نکند
گر حکیم زمان فلاطون است
عمر ها شد دلم ز هجر رخت
همچو« محجوبه» زار و محزون است