بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

گفتی زنار بیش مرنجان مرا برو

ان گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

ای عقل تو زشوق پرا کنده گوی شو

ای عشق نکته های پریشانم آرزوست

این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا

من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست

جانم ملول گشت زفرعون و ظلم او

ان نور جیب موسی عمرانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما

گفت انکه یافت می نشود آنم آرزوست

موج مضطر خفت بر سنجاب (۱) آب

شد افق تار از زیان آفتاب 

از متاعش پاره ئی دزدید شام

از پس که پاره ئی آمد پدید

طلعتش رخشنده مثل آفتاب

شیب او فرخنده چون عهد شباب

بر لب او سر پنهان وجود

بندهای حرف و صوت از خود گشود

حرف او آئینه ئی اویخته 

علم با سور درون امیخته 

گفتمش موحود ناموجود چیست

معنی محمود و نامحمود چیست؟

گفت موجود آنکه می خواهد نمود

آشکارائی تقاضای وجود

زندگی خود را بخویش آراستن

بر وجود خود شهادت خواستن

انجمن روز الست (۲) آراستند

برو جود خود شهادت خواستند

زنده ئی یا مرده ئی یا جان بلب

از سه شاهد کن شهادت را طلب

شاهد اول شعرو خویشتن

خویش را دیدن بنور خویشتن

شاهد ثانی شعور دیگری

خویش را دیدن بنور دیگری

شاهد ثالث شعور ذات حق

خویش را دیدن بنور ذات حق

پیش این نور ار بمانی استوار

حی و قائم چون خدا خود را شمار

بر مقام خود رسیدن زندگی است

ذات را بی پرده دیدن زندگی است

مرد مؤمن در نسازد با صفات

مصطفی راضی نشد الا بذات

چیست معراج آرزوی شاهدی

امتحانی رو بروی شاهدی

شاهد عادل که بی تصدیق او

زندگی مارا چو گل را رنگ و بو

ذره ئی از کف مده تا بی که هست

پخته گیر اندر گره تا بی که هست

آن سکون و سیر اندر کائنات

این سرا پا سیر بیرون از جهات

آن یکی محتاجی روز و شب است

وان دگر روز و شب اورا امر کب است

زادن طفل از شکست اشکم است

زادن مرد از شکست عالم است

هر دو زادن را دلیل امد اذان

ان بلب گویند و این از عین جان

جان بیداری چو زاید در بدن

لرزه ها افتد درین دیر کهن 

گفتم این زادن نمیدانم که چیست؟

گفت شانی از شئون زندگی است 

شیوه های زندگی غیب و حضور

ان یکی اندر ثبات آن در مرور

گه بجلوت می گدازد خویش را

گه بخلوت جمع سازد خویش را

جلوت او روشن از نور صفات

خلوت او مستینز از نور ذات

عقل اورا سوی جلوت می کشد

عشق اورا سوی خلوت می کشد

عقل هم خود را بدین عالم زند

تا طلسم آب و گل را بشکند

می شود هر سنگ ره اورا ادیب

می شود برق و سحاب اورا خطیب

چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست

لیکن اورا جرأت رندانه نیست

پس ز ترس راه چون کوری رود

نرم نرمک صورت موری رود

تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست

می رود اهسته اندر راه دوست

کارش از تدریج می یابد نظام

من نه دانم کی شود کارش تمام

می نداند عشق سال  و ما را

دیر و زود و نزد و دور راه را

عقل در کوهی شکافی میکند

یا بگرد او طوافی می کند

کوه پیش عشق چون کاهی بود

دل سریع السیر چون ماهی بود

عشق شبخونی زدن بر لا مکان

گور را نادیده رفتن از جهان

زور عشق از باد و خاک و آب نیست

قوتش از سختی اعصاب نیست

عشق با نان جوین خیبر گشاد

عشق در اندام مه چاکی نهاد

کله ی نمرود بی ضربی شکست

لشکر فرعون بی حربی شکست

عشق درجان چون بچشم اندر نظر

هم درون خانه هم بیرون در

عشق هم خاکستر و هم اخگر است

کار او از دین و دانش بر تر است

عشق سلطان است و برهان مبین

هر دو عالم عشق را زیر نگین

لازمان و دوش فردائی ازو

لامکان و زیر و بالائی ازو

چون خودی را از خدا طالب شود

جمله عالم مرکب اوراکب شود

آشکارا تر مقام دل ازو

جذب این دیر کهن باطل ازو

عاشقان خود را به یزدان می دهند

عقل (۱) تأویلی بقربان می دهند

عاشقی از سو به بی سوئی خرام

مرگ را بر خویشتن گردان حرام

«آدمی دید است باقی پوست است

دیدن آن باشد که دید دوست است

جمله تن را در گداز اندر بصر

در نظر رو در نظر رو در نشر«۳»

تو از ابن نه آسمان ترسی ؟ مترسی

از فراخای جهان ترسی؟ مترس

چشم بگشا بر زمان و برمکان

این دو یک حال است از احوالش جان

تا نگه از جلوه پیش افتاده است

اختلاف دوش و فردا زاده است

دانه اندر گل بظلمت خانه ئی

از فضای آسمان بیگانه ئی 

هیچ میداند که در جای فراخ

می توان خود را نمودن شاخ شاخ

جوهر او چیست ؟ یک ذوق نموست

هم مقام اوست این جوهر هم اوست

ای که گوئی محمل جان است تن

سر جان را در نگر بر تن متن

محملی نی حالی از احوال اوست

محملش خواندن فریب گفتگوست

چیست جان ؟جذب و سرور سوز و درد

ذوق تسخیر سپهر گرد گرد

از شعور است این که گوئی نزد و دور

چیست معراج ؟ انقلاب اندر شعور

انقلاب اندر شعور از جذب و شوق

وارهاند جذب و شوق از تحت فوق 

این بدن با جان ما انباز نیست

مشت خاکی مانع پرواز نیست