شوخ پرستیز

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

دلم برده شوخ پرستیزی

گه خنده ز لبها قند ریزی

دو گیسویش ز باد صبحگاهی

کند بر سبزه و گل مشک بیزی

سزاوار نثارت ای دل آرام

بغیر از نقد جانم نیست چیزی

نمیترسی ز حق اس شوخ ظالم

که هردوم خون مظلومی بریزی

نه بیند هیچ کس یارب چنین روز

که در خواری فتد بعد از عزیزی

نگارا نیستی آگه زحالم

که از هجر تو دیدم رستخیزی

بدیدارت که از شاهی عالم

مرا خوشتر بود پیشت کنیزی

کند خر مهره را با دربرابر

فغان از ظلم چرخ بی ثمیری