32

حکایت ۱

از کتاب: روضة الفریقین

مالكيث ذعر يوسف را علیه السلم به من يزيد برداشت . در همه مصر کس را سرمایه آن نبود که خریداری کردی .

زلیخا دست بیرون کرد گفت: هر چه در خزانه ماست ، فدای جمال اوست هر چه مالکث ذعر گفت: زلیخا گفت : ارزانست 

گفت: همسنگ او زر خواهم . زلیخا 

گفت : ما را ارزد .

گفت: همسنگ اوسیم خواهم از هر جنس برشمرد ، همسنگیت جواهر ، و همسنگ مشک و همسنگ کافور و همسنگ عود .

زلیخا سپر نیفگند ، دست برسینه زد و باجابت پیش آمد . چه غارت کرده جمال یوسف بود . چون عقد ببستند، يوسف عليه السلم روى بمالک ذعر کرد گفت: ارزان فروختی، بحکم آنکه ارزان خریده بودی !

روی بزلیخا کرد گفت : ارزان خریدی! بحکم آنکه بنده از مالک نخریدی! خواجه مسلمانی ارزان از اآن میفروشد که ارزانش بدست آمده است . در عصر رسف بسیار کس دید یوسف را ، لیکن عشق یوسف جز از جریده دوتن برنیامد : یکی از جریده یعقوب ، و یکی از جریده زلیخا مرد و زنی درست آمدند در حديث يوسف . يعقوب دید یوسف را از مردان و از زنان زلیخا شنیده باشی که عشق یوسف ، با زلیخا چه کرد و با یعقوب چه کرد ؟ امروز بسیار کس دعوی دوستی، دین میکنند تا فردا در عرصات قیامت ، نام کیه از جریده عشق دین براید؟ خلقی بینی در عالم قیامت در خجالت دعوی خود مانده، رخنه می جوید تا بجهد تا از ننگ دعوی خود برهد.