129

بیا

از کتاب: مروارید گمشده ، غزل
05 February 2016


بیا که دیدۀ شب خسته گشت و حیران شد

ستاره پشت حریر سپیده پنهان شد


بیا که قامت مه خم شد از نبودن تو

ز انتظار سیاهی ز شب گریزان شد


بیا که ناله ندارد توان سر بازی

ز ضعف لای گلو حلقه گشت و گریان شد


بیا که چشم من از بسکه انتظار کشید

به جای اشک پُر از خون دیده دامان شد


به هر طرف نگرم صورت تو در نظر است

دگر بدیدۀ من هر چه است یکسان شد


بیا که سر به فدایت کنم خدای دلم

به غیر عشق تو هر عشق کفر ایمان شد


ز بس دلم به هوا گفت داستان غمت

هوا به دَور خودش تاب خورده پیچان شد


ز هر صدا به گمانی که آمدی مردم

بیا که دل ز تپش ریز ریز و پاشان شد


بیا که نیزۀ خورشید قلب ماه درید

ز چهره چادر شب بر کشید و عریان شد


بیا که دیدۀ «واهِب» در انتظار رهت

سپید گشت و ز بیخوابی سرد  و بیجان شد