شبهای انقره
شبی دل گفت ای پیر کهنسال
شب امد یکنفس از خود بدر شو
از ان پیشت که آید مرگ بر در
ز زندان سیاه غم بدر شو
هوس از گوشه ی دل دور می رفت
به وی گفتم بیا ای محرم راز
به زاری زاریش بیدار کردم
کشیدم دامنش آوردمش باز
هوس آمد پر افشان از ره دور
چو شهبازی رمیده ز آشیانش
غرور عقل را بشکست و بنمود
زبون و پایمال و نا توانش
دلم کز عقل دارد رنج دیرین
تپش ها کرد و دنبال هوس رفت
زمام اختیار از دست بنهاد
به سوزان شعله ها چون خار و خس رفت
ازین کوچه به آن کوچه دویدیم
از آن آواره گردی ها مپرسید
به هر کویی نگه کردیم رویی
از آن مشکل پسندی ها مپرسید
هوس از پافتاد اما دل زار
به هر در حلقه میزد راه می جست
چو مستی راه گم کرده درین شهر
ستاره می شمرد و ماه می جست
پس از چندین تپیدن ها رسیدیم
کجا اما نمی گویم کجا بود
چها بود و چها بود و چها بود
در ان جا بود خورشیدی نشسته
بهشتی لعبتی مر غوله مویی
گل اندامی سیه چشتی ظریفی
لظیفی ناز کی نغزی نکویی
نه مه زیرا که مه را در نظر ها
سیه بینان گیتی خوار کردند
نه زهره زانکه چنگش را شکستند
عروس چرخ را بیمار کردند
نه گل کان راز مستی را نداند
قدح نکشسته، صهبائی نخورده
ز اشک بیدلان طرفی نبسته
به راز عاشقی راهی نبرده
رخش بی غاره رنگی داشت گلگون
برش بی حلیه چرخی بود تابان
تنش بی عطر بویی داشت جانبخش
لبش بی نغمه سازی داشت رقصان
دو ابروی کشیده بر جبنیش
چو ماه نو که ازهم پاره گردد
میان باریک اما نی چو مویی
که فکر از جستنش آواره گردد
هر انگشت لطیف چون یکی شمع
زده آتش به جان بینوایی
تو پنداری که هر کلکش زبان بود
گهی خم می شد و گه راست می شد
چو شاخ گل در ایام بهاران
در آرامش متین چون پیکر عاج
به رامش همچو مروارید غلتان
نگاهی چون عقاب مست و خون خواری
سر مژگان زده در عمق دل چنگ
گهی بر بردن دل گشته مایل
گهی بر کشتن جان کرده آهنگ
زبان بیگانه اما دل بهم خویش
چو دل باشد نیازی بر زبان نیست
بسا کارا کند نیم نگاهی
که آماده ز چندین تر جمان نیست
یقینم شد در آن شام دل افروز
که این افسونگران دارند اکسیر
اگر خواهند در یکشب توانند
گل عشرت دمانند از گل پیر
۱۳۴۳