138

وصیت یکی از آوارگان

از کتاب: ماتمسرا

چون بغربت خواهد از من پیک جانان نقد جان 

جا دهیدم در کنار تربت آوارگان


جای من در پهلوی آوارگان بهتر که من

بیکسم آواره ام بی میهنم بی خان و مان 


همچو من این جا بخاک نا مرادی خفته است 

بس جوان بی وطن بس پیر مرد ناتوان


کشور من سخت بیمار است آزارش مده 

زخمها دارد نمک بر زخم آن کمتر فشان


از برای مدفن من سینه پاکش مدر 

بهر من بر خاطر زارش منه بار گران


داغها دارد منه بر سینه اش داغ دگر 

دردها دارد دگر بر پیکرش خنجر مران


ملک یزدانست هر جا باز تابد آفتاب 

شهر انسانست هر جا جلوه دارد آسمان



هر کجا دل تپد دلدار را باشد مقام

هر کجا جان میرود جان بخش را باشد مکان


زیر هر خاری که بند دلانه مأوای ویست 

بینوا مرغی که شب گم کرده راه آشیان


رقص رقصان از لحد خیزم اگر آرد کسی 

مشت خاری از دیار من برسم ارمغان


ای وطندار مبارک پی اگر اینجا رسی 

جُز "وطن" حرفی دگر هرگز میاور بر زبان