111

قسمت دوم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

صبح زود تر از مادرش از خواب برخاست زیرا شب زودتر به خواب رفته بود. البته زود نخوابیده بود بلکه مدتی به نهای سر دردی لحاف را بالایش انداخته و به سخنان پدر و مادرش گوش داده بود و سپس در حالیکه هنوز آنان با هم پس ، پس داشتند و آواز شان مانند زیر پا شدن برگها و چملک شدن و پاره پاره شدن کاغذها شنیده می شد، به خواب رفته بود. سخنان پدرش در بارۀ دوزخ سوزان و اژدهای آتشین و اینکه باید فرزند مقابل پدر و مادرش حتی (اوف) نگوید و زوزه سیم تیلفون علاقه داری که شدت باد را نشان میداد ، تاصبح رویاهای وحشت آوری به بالین او فرستاده بودند و با وقفه ها سرود های گریه آوری بالای سرش می خواندند.

با آنهمه صبح زودتر از مادرش برخاست نخستین وزش سرد هنگام طلوع با موهایش بازی کرد و گویی زردی های قله های کوهها همه یادهای غم انگیزش را شست. نفس عمیقی کشید، کوزه را خم کرد و دو سه لپ آب به رویش زد و رویش را با دامنش پاک کرد و همین که در مرغانچه را باز کرد و ماکیان ابلقش را با پرهای سیخ سیخ شده و روی سرخ و گرم به سوی کاسه آب دویدز و در نیمۀ راه پیخال گرمی روی زمین جاروب شده حویلی انداخت چنان به نظرش آمد که هیچ واقع نشده ، آن روز هم مانند روزهای گذشته بود و باز یکدانه تخم هنگام نوشیدن چای صبح به پدرش تقدیم میکرد . باز پدرش به سر و دوش وی دست میکشید و "بارک الله ، بارک الله" می گفت دهقانان نعیم کلانتر آن روز چند پیپ روغن ، چند سیر برنج و يك گوسفند آوردند فوراً همسایه ها خبر شدند و بالای دیوار برآمده پرسشها کردند و برای صحبت شبانه با شوهران شان موضوعهای جان دار تازه قابل انکشاف واظهار نظر و شایسته گونه پیشگویی یافتند و با لبخندهای حسد آمیز و استهزا آلود از دیوارها پایین شده رفتند با دستارهای بزرگ وسفید و ریشهای دراز شان چند تن سر شناسانده که چند روز بعد در خانه جیلان جادوگر به نام خواستگار آمدند باز نام آیدن و پدر و مادرش گویی توسط تند بادهای پاییز به سراسر ده می پاشید. حتی اطفال ترانه ها ساختند و در حالیکه به تقلید سپاه پاهایشان را سخت ، سخت به زمین میکوفتند و چوبهای درازی را بیرق وار در دست میگرفتند آن ترانه ها را بالای بام، میان کوچه و سبزه زارهای بیرون ده می خواندند. زنان ده میخندیدند و پیر مرد سرهای شان را می جنباندند. شگفتی آور تر آن بود که جیلان جادوگر به نام خواستگار آمدند. باز نام آیدن و پدر بودند گفته بود : "دخترم نامزد دارد . . .  دوستی و برادری این معنی را نمی دهد که فوراً در بدل کمکی که انسان به دوست خود می کند ، چشم به دختر او بدوزد ." این جمله ها هم مردم ده را متعجب ساخته بود که نامزد آیدن که خواهد بود؟ و نیز کلانتر را مطلب آشنا و ناسیاس می گفتند این آوازهها چنان بر شهرت کلانتر شکست آورد که دیگر برای مدتی رختش را از آن میدان بدر برد و نام آیدن را بر زبان نیاورد.

اگر از آیدن با خوشرویی می پرسیدند که آیا کار خوبی شده بود؟ حتمی میگفت: "نی"؛ زیرا او زیر بار گذشت روزها خود را ،آهسته آهسته قانع ساخته بود که باید به فرمان پدر و مادر گردن گذاشت و تسلیم شد و آنچه او حدس میزد همان بود که می بایست وی همسر کلانتر میشد کلانتر هم کاملا مانند او حدس زده بود و مردم ده نیز به آن باور داشتند سخنان جادوگر مانند بم در سراسر ده ترکیده بود و این عمل او را هم کمتر از یک جادو نمی دانستند و هيچک از آن سر در نمی،آورد حتی آیدن که گمان میکرد از همه راز های پدرش آگاه است در پای این معمای مهیب این کوهستان تیره و بهت آور چون آفتاب هنگام غروب به درماندگی فرو

نشسته بود. او از زبان پدرش بگوش خود شنیده بود که "آیدن نامزد دارد." این کلمه در نظر او خوش آهنگ و گوش نشین بود. گاهگاهی به خود میبالید و نامزدش را بصورتهاییکه دلش میخواست بالباسیکه میپسندید، پیش چشمش رسم میکرد و نیمه شبها باخيال او به خواب میرفت سحرگاهان تنش گرم میشد و از خواب میپرید توبه توبه گویان در جستجوى یک كوزه آب گرم سرگردان می گشت نمیدانست نام او را از کجا ،بیابد از که بپرسد؟ آیا بجز پدر و مادرش کسی بود که او را که او را میشناخت؟ هیچ البته این راز برای همه نگفته بود. روزها به خانه عمهاش میرفت و با او از هر در صحبت می کرد و با کمرویی و ترس فراوانی موضوع را طوری طرح میکرد که وی راجع به فرستادگان کلانتر چیزی بپرسد آنگاه باولع واشتهای جوشانی از سر و با جزئیاتش بیان میکرد آنقدر گفت و پرحرفی میکرد که در خود جرأت پرسش مییافت و همراه باخندۀ شرمگین و دشنام کوچکی می پرسید: نام آن لعنتی چه خواهد بود؟ مگر نامش را کسی خواهد دانست؟

عمه اش در حالیکه در پشتش میزد و قهقه میخندید آهسته به گوشش می گفت: "الاغ زاده" این گونه صحبتها بین عمه و برادر زاده چندین روز تکرار شد رشید پسر عمه اش که میراب چند ده آن ناحیه بود گاهی دزدکی صحبت شانرا می شنید میگفت: "مامایم کلانتر را فریب داده است این چگونه نامزدیست که کسی خبر ندارد و با آیدن پیمان بسته بود که آن راز را برایش کشف کند بنابر آن روزهای متواتر به خانۀ شان میآمد و با پدرش گرم میگرفت و باوی یکجا به مسجد میرفت مادرش آیدن را مجبور میساخت تا هر چه ضرورت دارد پیش روی رشید از پدرش بخواهد و این مطلب آنچنان دلخواه رشید بود که گویی پرداخته خودش باشد. به زودی چند نوت از جیبش می کشید و پیشروی مامایش می گذاشت مثلیکه بالایش حق داشتند به داراییش شريک بودند رشید روزها مانند يک غلام به خانه شان کار میکرد از خانۀ ،خود ،گندم ،چوب حتی میوه میآورد و یکروز زنش بند دستش را گرفته گریه کنان گفته بود که بگزار میروم خانه پدرم بیار دختر جیلان جادوگر را این خانه و این تو.... اشکهای گرمش بالای دستهای پرموی کلفت رشید دانه دانه ریخته بود اما رشید از آن جوانهای نبود آن جوانهای نبود که زنش بتواند سدراه شود. ابروهای سیاه و کشیده اش را چین داده و با تندی و بی اعتنایی او را به زمین زده بود و برایش گفته بود که هر چه دارد حاضر است قربان ماما و دختر مامایش بكند و مخصوصاً چشمک رضامندانه مادرش او را بیشتر برانگیخته بود. از زن،رشید آیدن به حق زیباتر بود. بدن زرد ماهتابی پرگوشت روی گرد و چشمان آسمانیش او را در آن دهکده زبانزد ساخته بود و گذشته از آن رمز آشنایی و شیرین زبانی مخصوصی داشت که توانست رشید را کورو کر بسازد. بدان اندازه که زن و دو طفل خود را از یاد ببرد. آخر همین آیدن بود و همان رشید پسر عمه اش از کودکی روزها و شبها در يک خانه جنگ میکردند آشتی می شدند، "جفت است تاق میکردند" و در شبهای مهتابی باده پانزده دختر دیگر در یک سرای بزرگ جمع می چشم پتکان میکردند یکباره رشید دیگر گون گردید شاید تغیریکه در آیدن رو نما شد او را منقلب گردانید زیرا آیدن همان دختر لطیف محبوب و همیش متبسم نبود. غرور و تمکین شایستۀ یی یافته بود. و در نخستین نگاه به اندام خوش تراش و متناسب ،او هویدا میشد که پیراهنش تنها رنگ بدن او را پوشانده است.


زن رشید نزد بیبی زهره در دهکده نزديک رفت و تعويذي برای دفع جادو گرفت اما کاری نکرد و ناچار با گفتن و درددل کردن شروع کرد به تسکین دادن خودش به خانۀ پدر، خویشان و اقاربش میرفت از آیدن بنام مرد فریب جلف یاد میکرد و تهمت ها می بست. میگفت آیدن بافلان وفلان روابط سری دارد. به امید آنکه آن سخنان بگوش رشید خواهد رسید و از وی دل خواهد کند و چون عقاب از تیر وارهیده یی به لانه اش پناه خواهد آورد دستش را مانند نسیم سپیده دم به سر و روی نوازش ندیده دو کودکش خواهد کشید، آنان شگفته وخندان خواهند شد و ....

همه می گفتند جیلان، رشید را به جادو گرفته است در سیاهی نیمه شبها تعویذ دود می کند، چیزهایی میخواند ارواح شریر دور و برش پر می افشانند و از گورستانهای دور و خرابه،ها از خوابگاه بومهای پیر و پرو بال شکسته چشم به راه ،مرگ تاخانه او ،کاروان کاروان به راه میافتند استخوان های فرسوده نیاکان بیگناهشان را چون عصا و نیزه و گرز با خود برداشته پیران خمیده قامتیکه ریش بوی ناک در ازشان زمین را جاروب میکند، کودکان رمنده و وحشی که چون برق از کران تاکران زمین میتازند جوانان زمخت وخشم آلود همه آماده فرمانبری میشوند در میانشان جیلان جادوگر در حالیکه شب پوش سفیدش را تا بالای گوشهایش پایین کرده ، کتاب بزرگی را پیش رویش کشوده لبهایش را حرکت میدهد چیزی میخواند با چشمان مشتعل و آتشبار به گوشه یی بی جنبش و حرکت میبیند دوچین عمیق بر پیشانیش افتاده و دانه های عرق چون مهرههای زغالین روی پوست سیاه پیشانیش میلولد و یکباره سرش را تکان میدهد و می گوید برویدمیان رشید وزنش جنگ و دعوا بریزید! شتاب کنید من اینچنین میخواهم " با او از شبیه صدای چرق چرق گنجشکها یکی از دیگری سبقت میکنند و مانند غبار سنگین و شومی بر در دیوار خانۀ رشید فرود می آیند ، جنگ و دعوا می پاشند و می روند.

جیلان ،جادوگر در حالیکه دختر وزنش به خواب عمیقی رفته اند بیدار مینشیند و باز بايک صدای قهر ،آگین صداییکه انسانها آنرا شنیده نمیتوانند همه آن ارواح بدکار را می خواند و . . . 

زن رشید نیز چون زنان سوگوار با لباس چرکین و چشمان پر اشک از فرصتهای غیبت شوهرش استفاده کرده و به خانه دوستان و خویشانش میرفت و آنقدر غیبت میکرد که دلش خالی می شد، آرامشی احساس میکرد و شامگاه که سوی خانه هر دو کودک سه ساله و يک ساله اش ، چندین قدم دور از خانه شان خاک آلود و اندوهگین از او استقبال میکردند و همینکه مادرشان را می دیدند، خندۀ بیجانی چون قایقی شکسته در ساحل سیمای بیفروغ شان لنگر میانداخت، زانوهای خود را گرفته خم خم میشدند و به سویش می دویدند.