تابوت آتشین
من بی وطن که دور زآغوش مادرم
بنشسته ام در آتش ودر خون شناورم
برگم ، که تند باد فگنده بهر درم
گردم که حادثات نشانده بهر درم
خورشید، نیزه دار فلک میرد فرود
هر صبح دم بدیدۀ تر ، نیش خنجرم
از هر ستاره برق غضب میجهد برون
چون شامگاه چشم بیفتد، بر احترام
دریای بیکرانۀ خون است موج زن
گلگون شفق که شام نماید ، برابرم
این کرۀ رمادی سرگشتۀ سیاه
آید به زیر پای چو سوزنده مجمرم
نی خاک جای می دهدم، نی فلک پناه
نی مرگ می گشد زکرم تنگ در برم
خاکی که پرویده مرا دوستان کجاست
من خاک دیگران چکنم خاک بر سرم
تیریست آتشین که بهر نیزۀ شعاع
از تر کش کما نور خورشید می خورم
زین کهکشان مار تن صد هزار چشم
هر شب هزار نیش خورد زار پیکرم
این کاخهای سر زده بر سقف آسمان
کفر است اگر بخاک در دوست بشمردم
امواج (هدسنم)نبرد دل زکف که من
دیوانۀ نوازش دریای دیگرم
نیلاب من کجاست که هر روز می گذشت
غوغا کنان زپیش چو سیمینه اژدرم
تاریک گت یکسره ایام زندگی
گر کس زروزی حرف زند نیست باورم
نا آشناست هر چه ازین پرده بشنوم
بیگانه است هر که درین صحنه بنگرم
دل همدمی ندید بدرد آشنا که من
در پیش وی نشسته گریبان خود درم
این عصر معبد زر وسیم است لیک من
نی طالب زرم که طلبکار بوذرم
شد روزها که نیست نواز شگر ضمیر
گلبانگ آسمانی الله اکبرم
من راست می نگارم واین چپ نگارها
خواهند آشنا بحروف مزورم
بر آشیان مرغ دلم چنگ زد عقاب
اینک بخون واشک شده سرخ پرپرم
دیگر مرا زجام طرب بی نیاز کرد
زهری که روز گار فکنده بسا غرم
هر لحظه زهر می خورم وزنده ام هنوز
زین تنگنا بکوی عدم ره چسان برم
فرخنده مادرم جو زدنیا کشید رخت
بسپرد با غرور بدامان کشورم
کشور مرا به سینۀ تنگش گرفت گرم
پرورد آنچنان که نه پرورد مادرم
لبخند آفتابش جان داد بر تنم
ابر گهر نثارش شد سایه بر سرم
با عشق بر فروخت نهان خانۀ دلم
با اشک شست کرد غم از دیدۀ ترم
از پرتو امید جلا داد خاطرم
وزصبقۀ خدای بر آراست گوهرم
جز نقش سر بلند و آزادی ووفا
باهیچ حرف هرزه نیالود دفترم
یاران کجاست؟ کشور زیبای من دریغ
کاین نیمه جان بپای کرامیش بسپردم
چون کشته شمع سر برواقش فرو نهم
چون پر شکسته مرغ ببامش فرا پرم
عصر مفاسد است کجا رخت خود کشم
دور مظالم است کجا بار خود برم
دیروز بود چشم من وخاک کوی دوست
امروز اسیر قاصد وبال کبوترم
جان میدهم بمژده اگر آورد نسیم
مشتی غبار از سربالین مادرم
فرخنده طالعی که صبا دسته های خار
آرد بمن ز خاک شهیدان کشورم
کانرا نهم بجای مژه روی چشم خویش
یا بر فراز سر چوگرا نمایه گوهرم
پیری رسید وجای گهر می چکد کنون
خونابۀ سر شک زکلک سخنورم
یک داغ به نگشته فلک آزمون کند
هر دم برنگ دیگر با داغ دیگرم
جای عنان نهاد بدستم عصا دریغ
تا من عصا زنان سفر مرگ بسپرم
تابوت آتشین شده در چشم من جهان
از هر جهت گرفته سراپا در اخگرم
گر مرده ام تپیدن بیجا برای چیست
ور زنده ام چگونه بتابوت اندرم