آتش فراق
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
ای حلقه های زلف کجت دام بپای دل
وی خنده های لعل لبت جان فزای دل
مانده سیاه روز پریشان به پیچ و تاب
تا جعد مشکبار تو گشته است جای دل
چشم تو از نگاه زده تیر بر جگر
سروزن خلیده از مژه هایت بپای دل
مشکل مرا غمی است که آسان نمی شود
دل مبتلای او شده من مبتلای دل
از آتش فراق به فانوس سینه ام
چون تار شمع سوخته شد رشته های دل
شد خرمنم بیاد و جوی حاصلم نشد
یارب که هیچکس رود در هوای دل
پیوسته دل در آتش هجران کباب شد
ترک هوس نکرد بسوزد سزای دل
«محجوبه » دایم از غم دل در مشقتی
ملهوب گشته ء همه عمر از بلای دل