بروزی شنگانی

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

بروزی شنگانی (شغنانی)

پسر سهراب (سمنگانی)

(برزو) حکمروای (غور) و (هری)

افراسیاب و رسیدن او به (شنگان زمین)  "دره  شغنان"

و تشویق "برزو" به جنگ با رستم


یکی از دره های خوش آب و هوای مرزی شمال کشور در شمال خطۀ زیبای بدخشان افتاده و رود پنج - (سرچشمۀ آمودریا) از وسط آن عبور میکند، (وادی شغنان) است که از نقطه نظر زیبائی یکی از قشنگترین و دلرباترین وادیهای سرسبز و نظر قریب ولایت بدخشان بشمار میآید. (رود پنج) که آب کمتر دارد از سنگی به سنگی خورده و با آب صاف و کف آلود خود مسیر خود را از لابه لای صخره های کوهستانی میکشاید و عموماً خط حرکت خورا جانب غرب باز میکند. اهالی شغنان کمتر اراضی زراعتی دارند به این مناسبت به تربیۀ گوسفند و گاو اشتغال دارند و بیشتر از پشم و پت آن استفاده نموده چین های گلدوزی و سادۀ قشنگ و دستکشهای بسیار نفیس و گرم تهیه پهلوانی که در این جا شرح حال و رویدادهای زندگانی او را می خوانید، اصلاً دهقان بچه ای بود از دره زیبای (شنگان = شغنان) اتفاقات و تشویق خلاف میل مادر و حتى خودش او را به چنگ افراسیاب افگند و وارد سپاه او شد خسر او (شیروی) مرد کهن سال و جسوری بود که روزهای عمر خود را به شکار بسر می رسانید. مادرش دختر شغنی زن زیبا و سرو پای برهنه بود که در بالای یکی از چشمه ساران شغنان با سهراب پسر تهمینه و رستم برخورد و از عشق سوزان آنها پسری به دنیا آمد که در آینده مرد دهقان پهلوان جهان و شکنندۀ دست رستم گردید مانند جنگ (رستم و سهراب) در جنگ حاضره (برزو و رستم) مشوق اصلی افراسیاب اسب که با دادن پول و مکنت پهلوانان آریانا راحتی بین پدر و پسر به نفاق و جنگ میاندازد و آخر همه جا سودی نمی برد. آخر برزو حکمروای دو ولایت (غور) و (هری) می شود.

تهیه میکنند که یک قسمت آن در کابل خرید و فروش میشود. درۀ شغنان در هزار سال قبل به اسم (شنگان) یاد میشد که حالا فقط یک (ن) بعد از (ش) آن حذف و (گ) به (غ) ابدال شده و از روی لهجه و تلفظ هر کس میداند که (شنگان) عین همان (شغنان) است که هیچ کس معنی و مفهوم آن را نیافته، و بعضی ماخذها فقط دادن دره ای اکتفا کرده اند و (شنگان زمین) به شکلی که در این وقتها معمول بود و کلمۀ زمین را در آخر آن علاوه کردند مانند (سمنگان زمین) (کابل زمین) که معنی وسعت کلمه را افاده میکند.

"برزو" یکتن از پسران سهراب و تهمینه دختر شاه سمنگان است. رستم یک شب مهمان شاه سمنگان شد و شبانگاه با تهمینه آشنا شد و با او ازدواج کرد و صبح این دو دل داده از هم جدا شدند و مهرۀ قیمت بها را به طور یادگار به تهمینه داد که بعد از نه ماه اگر دختری آوردی این مهره را انگشتری بساز در کلکش نما تا یادگار باشد و اگر پسری به دنیا آمد از مهره بازوبند تیار کن و در بازوی او بسته نما تا اگر روزی ضرورت افتد پدر او را از این بازوبند بشناسد قراری که در حصۀ (سهراب و رستم) دیدم این وقت فرا رسید،  ولی کار از کار گذشته بود و سهراب با وجودی که رستم را بر زمین انداخت، ولی به فن و چل خود را داد و سهراب در اخیر قربانی جنگ اندازی افراسیاب شد. شنگان (شغنان) و سمنگان (ایبک) هر دو در صفحات شمال هند و کوه قرار دارد روزی شمنگان یا سمنگان و شنگان زمین هر دو جز قلمرو سمنگان زمین بود و شاه سمنگان به هر دو جا یکسان آمریت داشت و بعد از گذشت سالها که سهراب کشته می شود و مادرش از کشته شدن نابهنگام پسر به خنجر ظلم پدر به قتل میرسد، آگاه میشود خاندان شاهی سمنگان زمین بگوشه شمال بدخشان در (شنگان) با نیای مادری اش (شیروی) و مادر کلانش و چند زن دیگر پناه آورده قلعه یی آباد کردند و رمۀ گاو و گوسفندان خود در میان دو کوه کنار آبهای خروشان رود پنج و (رود آمو) به چرا واگذاشتند.

"برزو" مانند پدرش سهراب از پدر خبری نداشت سرگذشت به دنیا آمدن این قصه ای است شورانگیز و حیرت آور که به افراسیاب شاه چین و ماچین بعد از شکست در جنگهای رستم عبورش به شنگان میافتد او را میبیند که از دیدن او و توانائی اش به حیرت میافتد و از او راجع به نژاد و خاندانش یادآور میکند و جواب می شنود.  و بجایش آنرا نقل میکنیم و ناگفته نماند که اسم (برزو) در افغانستان تا پنجاه سال قبل بسیار معمول و مروج بود مخصوصاً اهالی پنجشیر (پنج هر) بسیار آن را دوست داشتند. این اسم در کتیبۀ (بغلان) (بغولانگوی) (سر راه پلخمری و سمنگان) متصل به کلمات دیگر ذکر شده و مانند (برزومانو) یا (برزومتر و مانو) در این سنگ نبشته اسم امپراطور کوشانی (کنیشکای کبیر) ذکر شده و نامهای چند در آن دیده میشود ولی این سنگ نبشته از خود کنیشکا نیست، و از جانشینان او میباشد ولی مسلم است که از قرنهای ۳ و ۴ مسیحی تجاوز نمیکند. پس گمان غالب نامهای مثل سهراب و برزو و میترومان و غیره از نامهای اصیل زمانی است که در دوره های پیش از اسلام معمول و مروج بود و حقایق آن به زدی روشن خواهد شد.

افراسیاب و برزو

کنون بشنو از من تو ای رادمرد 

یکی داستانی پر آزار و درد 

بدانگه برگشت افراسیاب 

ز پیکار رستم دلی پر شتاب

بدان راه بیره سر آندر کشید

گریزان ز رستم بشنگان رسید

خود و نامداران چین سربه سر 

پر از درد جان و پر از کین جگر 

چو پیران و گرسیوز و شاه چین 

رسیدند نزدیک شنگان زمین 

سر چشمه ساران فرود آمدند 

یکی ساعت از رنج دم برزدند 

شه ترک ناگه یکی بنگرید 

کشاورز مردی تن آور بدید

ستاده بدان دشت هم چون هیون 

بتن همچو کوه و به چهره چوخون 

کشیده برو ساعد و یال و برز 

درختیش در دست مانند گرز 

قوی گردن و سینه و بر فراخ 

بتن چون درخت و ببازو چو شاخ 

بدان پهلوی بازوان دراز 

همی شاخ بشکست آن سرفراز 

چو افراسیابش بدانسان بدید 

بپیران ویسه یکی بنگرید 

بدان نامداران چنین گفت پس 

کزین سان دلاور ندیده است کس 

مرا سال بگذشت بر چارصد 

ندیدم چنین مرد، روز نبرد 

نه سام نریمان نه گرشاسب بود 

نه گوش یلان نیز چونین شنود 

ستاده است زانگونه بر پهن دشت 

کزین سان سپاهی برو برگذشت 

نیامد زما بر دلش هیچ باک 

چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک 

به رویین میگوید برو او را بیاور:

به رویین چنین گفت رو تازیان 

مر او را بیاور به نزدم دوام 

بدان تا بدانم که از تخم کیست؟ 

چه گوید بدین دشت از بهر چیست؟ 

بدو گفت ای مرد دهقان پزوه 

چه باشی در این دشت با این گروه 

شه چین و ماچین همی خواندت 

بدان تا از این رنج برهاندت 

به رویین چنین گفت کای بی خرد 

نیاید تو را خنده زین گفت خود 

جهان دار دارا و دادآور اوست 

که روزی ده بندگان یک سر اوست 

نیایم بگفتار تو پیش اوی 

که دانم ز هر بدگمان پیش اوی 

خروشید رویین بدو گفت پس 

نگوید سخن را بدین گونه کس 

فریدون به تاج و نگین 

سر سروران شاه توران زمین 

ز فرمان شه برمتابان سرت 

که شمشیر یابی تو اندر خورت

چو رویین چنین گفت برزوی برز 

بدو گفت کای مرد بی آب و ارز 

مرا بخت یار است و شاهم خدای 

ندارم جز او شاه در دو سرای 

چو رویین به تندی از او این شنید 

بزد دست و تیغ از میان برکشید 

بدان تازند بر سرو پای اوی 

ز بالایش خون اندر آرد به روی 

سبک برزوی شیر دل تیز چنگ 

بیازید باز و بسان پلنگ

بدان تار باید مر او را ز زین 

به خواری درآرد به روی زمین 

بترسد رویین و زبیم جان 

بپیچید ازو روی و شد تازیان 

کشاورز دنبال اسپش گرفت 

بتندی همه دشت مانده شگفت

دم اسپ در دست آن نامدار

بماند و بیفتاد رویین بزار

جهان دار ز دور م دید آن 

به پیران چنین گفت کای پهلوان 

از این مرد جنگی نماید چنان 

که در دیدۀ رستم آرد سنان 

تو دانی که از دانش آگاه نیست 

به چشمش همان شاه و چاکر یکیست 

بدین تیزی و تندی و زور و گام 

سر ژنده پیل اندر آرد به دام 

از آن پس به گرسیوز دیو خوی 

چنین گفت آن شاه آزرم جوی 

به نرمی بیاور به نزد منش 

بچربی بدام آوری گردنش 

مگردان زبان را به تندی به روی 

مبادا کز و رنجت آید به روی 

بنرمی بدو گفت کای نامجوی 

چرا برفروزی به بیهوده روی 

بیا تا تو را نزد شاهت برم 

بدان پر هنر پایگاهت برم

سر سروان شاه توران زمین

سر افراز گردان ماچین و چین 

نبیره فریدون و پور پشنگ 

همی راه جوید از این خاره سنگ 

چو گرسیو ز این گفت برزوی شیر 

بیامد خرامان چو شیر دلیر 

تو گفتی درختی است ز آهن ببار 

و یا نره شیری است در مرغزار 

دلیر و خرامان و دل پر زتاب 

بیامد به نزدیک افراسیاب 

چو آمد به نزدش زمین بوسه داد 

ستایشگری را زبان برگشاد

جهاندار او رابه شیرین زبان 

نوازید و بنشاند اندر زمان 

افراسیاب در طی جنگهای که با پهلوانان این دیار مخصوصاً با رستم داشت و شکستی که از این ناحیه بر وی عاید شد راه غرب پیش گرفته از طریق خراسان به باخترزمین و از انجام پس پای شده  بالا و لشکر و بزرگان توران و چین و ماچین "شنگان زمین" یعنی وارد درۀ قشنگ (شغنان) شد و چون زله و مانده و خسته شده بود در کنار چشمه ساران زیبا که چشم انداز قشنگی بر روی (رودپنج) داشت توقف نمود. افراسیاب که خسته شده بود آرنج را زیر سر گذاشته و به افق نگاه میکرد تا نگاه دهقان مردی چون بدنۀ کوه ایستاد بازوان قوی سینۀ فراخ، اندام نیرومند دارد و هرگز سام نریمان و گرشاسپ چنین پهلوانی مثل دهقان نیرومند ندیده و افراسیاب که جنگها و آشوب روزگار را بسیار دیده، نظیر این کشاورز شغنانی را ندیده بود. خود دهقان با یک صلابتی ایستاده که افراسیاب و بازرگان توران چون مشت خاکی به نظرش نمی آیند. شاه توران به یک تن از سرداران خویش متوجه شده و بپیران ویسه گفت نگاه کن این مرد دهقان به انسان نمیماند شاید از نژاد دیو باشد من در سالهای دراز عمر خود دهقانی به این جثه و توانایی هرگز ندیده ام رو به جانب پهلوان دیگر، خود که اسمش (روئین) بود و از جمله فرزندان او محسوب می شود نمود و گفت برخیز و برو این آزادمرد دهقان را پیشم بیاور تا از نژاد و نسب او اطلاع حاصل کنم (روئین) برخاست به نزد دهقان رفت و به کمال شوخی به او صدازد که ای کشاورز در این دشت چه میکنی؟ بیا تا تو را نزد شاه توران و چین و ماچین برم و از این زندگانی خلاصت کنم، دهقان از طرز بیان او چین برجبین زد به کمال بی علاقگی به او گفت:

مرا بخت یار است و شاهم خدای

ندارم جز او شاه درد و سرای

"روئین" از جواب او متاثر شد، دست برد که تیغ را بکشد و جواب او را بر زبان شمشیر بدهد. دهقان دست دراز کرد و تیغ را از وی گرفت و میخواست او را از اسپ بر زمین کشاند ولی (روئین) از ترس جان رو به فرار گذاشت و میخواست خود را به افراسیاب رساند اما دهقان زورمند اسپ سوار را تعقیب نموده دوید در حالی که دم اسب در دست او بود، خودش را از اسپ بر زمین افگند افراسیاب که از دور این ماجرا را نگاه میکرد رو به (پیران) کرد و گفت.

من این چنین دهقان جوان و زورمند هرگز ندیده ام چنین می پندارم که اگر این دهقان آزاده در لشکر من بیاید به کوری چشم و سخن تمام خواهد شد، تو برخیز و باز زبان چرم و نرم وی را نزد من بیاور و هوش کن که درشتی نکنی میترسم که تکلیفی بر تو عاید کند (پیران) رفت و چنین گفت: 

بیاتاتو را نزد شاهت برم 

بدان پر هنر پایگاهت برم

سر سروران شاه توران زمین

سرافراز گردان ماچین و چین

نبیرۀ فریدون ز پور پشنگ

همی را جوید از این خاره سنگ

دهقان آزاده از سخنان "پیران" نرم شد و خرامان نزد شاه روان شده، سلام داد و زمین بوسه کرد و پادشاه به کمال مهربانی وی را پهلوی خود نشاند و سوال و جواب بین آنها چنین آغاز شد:

بدو گفت ای مرد بارأی و کام

نژادت کدام و چه مردی به نام

ز تخم که ای وز کدامین گهر

که داری به این جا ز مام و پدر

دهقان مرد جواب میدهد و بار اول نامش که (برزو) است به زبان می آرد. 

بدو گفت برزو که ای نامجوی 

دلت شاد باد و فروزنده روی 

پدر را ندیدم به چشم از بنه 

همه سال ای در بدم یک تنه 

من و مادرم ایدر و چند زن 

نیای کهن بازمانده به من 

نیای مرا نام (شیروی) کرد 

به نخجیر شیرش بدی دست برد 

کنون پیر گشتست و بسیار سال 

و را چنبری شد، همه برز و یال 

چنین گفت مادر که گاه بهار 

بدین دشت بگذشت گردی سوار 

نیای من آن پیر پیروزبخت 

به نخجیر شیران به دو کار سخت 

ز من آب کرد آرزو آن سوار 

چو از دور دیدش مرا نامدار 

بدادم مر او را همی آب سرد 

نگه کرد بر من دلش شد بدرد 

فروماند بر جای وز مهر دل 

فرو شد دو پای دلاور به گل 

کجا با دل خویش اندیشه کرد 

سگالشگری پیش من پیشه کرد 

دگرباره چون دید چهر مرا 

یکی چاره ای ساخت مهر مرا 

ز فتراک بگشاد پیچان کمند 

درآورد دیوار باره به بند 

به باره برآمد چو مرغی به پر 

در آویخت با من گو نامور

ز من مهر یزدان به مردی ربود 

وز آن جای برگشت برسان دود 

ندیدم دگر چهره آن سوار 

ندانم کجا رفت و چون بود کار 

به من بارور گشت مادر ازوی 

نبوده جز او هرگزش هیچ شوی 


تا اینجا (برز) و سرگذشت مادر خود را به قسم حکایت بسیار دلچسب نزد افراسیاب بیان میکند. وی از زبان مادر خود چنین حکایت میکند که اول بهار دشت و دمن پر از لاله و اشجار و پوشیده از ازهار بود. نیای من که پهلوان شیرگیری بود، در آن روز به شکار رفته بود من نزدیک چشمه نشسته بودم دیدم که از دور گرد سواری پیدا شد و آهسته آهسته به من نزدیک شد سوار از من آب طلب کرد برایش آب سرد و گوارا از چشمه دادم. او بر من نگاه کرد دلش بی قرار گشت و سخت بر من گرفتار و بی قرار شد، با خود فکر کرد که تشنگی را با جام آب رفع کرد اما مسلۀ عشق را چه طور حل کنم سپس از فتراک اسپ خود کمندی برآورد و بر دیوار قلعه  ما که نزدیک آنجا بود در افگند و چون مرغی فراز از دیوار قلعه برآمد و در داخل قلعه با من به معاشقه پرداخت و مهر یزدانی را از من گرفت و بر اسپ خویش سوار شد مانند برق از نظرم ناپدید شد من هرگز شوهر نکردم و میدانم که از این سوار باردار شدم و دیگر هرگز روی این سوار را ندیدم من میدانم که از این باروری من به دنیا آمدم.

(برزو) قصۀ برخورد مادرش را با سوار ناشناس و تولد یافتن خودش را، از این برخورد نزد افراسیاب بیان میکند لیکن چندی بعد که برزو سپهبد سپاه افراسیاب می شود؛ در جنگی با رستم که مادرش او را از این نبرد مستظهر ساخته بود. و خودش از این سبب شاهد زور آزمائی فرزندش با رستم بود بعد از شطارتهای بسیار بسیار سخت (برزو) بر زمین میافتد و رستم خنجر میکشد که او را هلاک سازد  و همانطور که فرزندش سهراب را طور ناشناس به گلوی او خنجر کشیده همان طور می خواست که برزو را به قتل رساند - فوراً خود را به میدان جنگ رسانید و فریاد برآورد که دست نگهدار که پهلوان فرزند سهراب است. این جا می بینیم که مادر (برزو) قصه آشنائی خود را با سوار مجهول که اینجا واضح عبارت از سهراب است این طور توضیح میکند. 

نگه کرد مادرش او را بدید

که رستم بخواهد سرش را برید

تو را شرم ناید ز یزدان پاک 

که چونین جوانی بر این تیره خاک

ز تخم نریمان و فرزند تو 

نبیرۀ جهاندار و پیوند تو

تو را او نبیره تو هستی نیا 

برو دل چی داری پر از کمیا

جهان دار فرزند سهراب گرد

بدین زور بازو و این دستبرد

بخواهیش کشتن بدین دشت زار 

نترسی زیزدان پروردگار

بدو گفت رستم که این شهره زن

مرا اندرین داستانی بزن

نشانی که داری مر این را بگوی 

بگو پیش من نیز مخراش روی

ز سهراب چون است این را نژاد 

بیاید مرا را زین بر گشاد

بدانگه که سهراب شد پهلوان 

سر افراز  و نامی میان جهان

فسیله بران کوه ماداشتی 

شب و روز در دشت بگذاشتی 

بدانگه که سر گرد پر شور و کین

ز کین کرد آهنگ ایران زمین

بیامد به نزد فسیله دمان 

ابا او سپاهی چو شیر ژیان

بدان تا ببنید ستوران همه 

سپارد بدان نره شیران همه

بدان چشمه سار میان دو راه 

فرود آمد او با دلاور سپاه

پدر بد مرا نامداری دلیر 

همه ساله بودی به نخجیر شیر

ز فرمان دادار پروردگار 

پدر بود آن روز اندر شکار

بدان جای جز من دگر کس نبود 

که فرمان دادار اینگونه بود

برهنه سرو پای و بر سر سبوی 

به نزدیک چشمه شدم پویه پوی

جهان دار از خیمه چون بنگرید 

برهنه سرو پای و رویم بدید

دلش گشت مهر مرا خواستار 

یکی را بفرمود کو را بیار

مرا چاکری برد نزدیک اوی 

به تن زورمند و بدل چاره جوی

به افسونگری دیدۀ شرم کرد 

به شیرین زبانی مرا نرم کرد

بدانسان که آیین مردان بود

چو یاری گرش حکم یزدان بود

به حیله درآورد پایم بدام

برون کرد شمشیر کین از نیام

به مردانگی کام دل برگرفت 

به چاره مرا تنگ در برگرفت 

چو از من جدا شد جهان پهلوان 

زمن برد آرام و هوش توان 

ز راز من آن شاه آگاه شد

که پهلوی من معدن ماه شد

ازو برگرفتم شدم بارور 

به اندیشه چندی فرو برده سر

برون کرد ز انگشتش انگشتری

نگینش درخشنده چون مشتری

نگه دار این چون پسر آیدت 

همه رنج گیتی بر سر آیدت 

اگر دختر آید بگو چون پری 

در انگشت او باید انگشتری

بگفت این و آنگاه اندر زمان 

به اسپ اندر آمد چو باد دمان

بیامد به پیکار و خود کشته شد 

ز دردش مرا دیده آغشته شد

جهان جوی (برزو) ز من شد جدا

به مانند سهراب نر اژدها


در ابیات فوق مادرِ (برزو) قصۀ برخورد خودش را با سهراب به طور واضح بیان میکند و این دفعه اصلاً یکی و در جزئیات فرق میکند. از این معلوم میشود که قبل از رفتن سهراب به جنگ پدرش رستم کشته شدنش برای خبرگیری از گله و رمه اسپها و گوسفندان و دیگر خدم و خشم و سپاه پدراندرش شاه شنگان و مادرش تهمینه دختر شاه مذکور به شنگان زمین (درۀ شغنان) آمده بود از اتفاقات پدر دختر که مرد جهانگرد و شکاری شیرکش بود همان روز به شکار رفته در قلعه به جز او و یک چاکرش کسی نبود. دختر به همان طور که در دهات عادت است سرو پای برهنه کوزه را بر سر نهاده پس آب سرچشمه آمده. سهراب جهان پهلوان از خیمه خود این دختر را تماشا میکرد و ناگهان عاشق این دختر پاوسر برهنه درۀ (شغنان) شد و دل مرا با نوکری که داشتم نرم کرد و بدان قسم که آیین مردان است بنای معاشقه را گذاشت و بالآخره خنجر از میان برآورده و به حیله پایم را بدام کشید و به مردانگی کام دل از من گرفت و فهمید که من ازو بارور شده ام آنگاه انگشتری خویش را از کلک کشیده به من داد و گفت اگر دختر به دنیا آمد این انگشتری را در کلکش کن و اگر پسر آوری بگویش که این انگشتر را نگاه کند که روزی به دردش میخورد این را بگفت و بر اسپ خود سوار شد و چون برق از نظرها ناپدید شد و امروز میدانم که او (سهراب) و جهان پهلوان پدر (برزو) پسر آن پهلوان نامی است و حق داری که او را نشناسی او نواسۀ تو رستم و فرزند سهراب میباشد؟ این قصه دوم جایش در اینجا هم بود و هم نبود ولی چون به وضع عجیبی به دنیا آمدن (برزو) پسر سهراب و شناختن اسم پدر او (شیروی) کمک میکند ضروری پنداشتیم که باید این هر دو داستان در حقیقت هر دو از زبان یک دختر شغنانی بیان شده است و هر دو یک داستان را تأیید میکند، روشنی بیاندازم.

افراسیاب از شنیدن داستانی که خود (برزو) از زبان مادر بیان نمود، خیلی متعجب شده و بیشتر زندگانی (برزو) دلچسپی گرفت و گفت که از هر چیز جهان تو را میدهم دخترم را به تو ازدواج میکنم و هفت کشور جهان را به تو عرضه میدارم و بر تو شاهان توران و چین و ماچین آفرین خواهند خواند ولی من یک امر بزرگ دارم که حلش را از تو می خواهم و آن بسته به مردانگی و زور بازو و شمشیر توست. (برزو) گفت که این کار بزرگ چیست؟ افراسیاب گفت من دشمنی دارم که نامش رستم است و تهمتنش خوانند نام پدر زال و از پشت دستان است. 

"برزو" قدری به فکر رفت و گفت: 

به یزدان دادار و روز سفید 

به گردون گردان و تابنده شید

به فرخنده فرخ مه فرودین 

بآیین بزم و به میدان کین

که گر دل به رین کار پر کین کنم 

مر آن مرد را خشت بالین کنم

بسازیم لشکر به ایران شویم

به پیکار آن نره شیران شویم

همه بومشان جمله ویران کنم 

کنام پلنگان و شیران کنم 


افراسیاب از شنیدن این سخن نهایت شاد و بشاش شد و به (گنجور) صندوق دار خود چنین گفت:

به گنجور گفتش که ده بدره  زر 

همان تاج و آن بارۀ با گهر

ز دیبای زربفت رومی سه تخت

ز یاقوت و فیروزه تابان سه لخت

دوصد خوب رویان تا تار و چین

ز دیبا سراپرده و اسپ و زین

ز زرین لگام جناع خدنگ 

رکاب دراز و چناق پلنگ

دوصد جوشن و تیغ و برگستوان

همان نیزه و تیر و گرز و کمان

همان گوسفند و بز و بوم و ببر 

همان دژ و دنیا و در و گهر

به (برزو) سپه دان سراسر همه 

که او چون شبان بود و گرگان رمه

چه (برزو) بدان خواسته بنگرید 

جز از خود به گیتی کسی را ندید

ستایشگری را زبان برگشاد 

نیایش کنان خاک را بوسه داد

پندر مادر:

(برزو) اسباب و اسپان و بز و گوسفند را با زنان خوب روی تاتاری و چینی و دیگر لوازم پادشاهی گرفته و به پیش مادر آمد مادرش که زن جهان دیده بود گفت که اشیای تجملی و خدم و حشم به کار نمی آید به تو به حیث یک مادر میگویم که این چیزها را پس بده و با رستم که پهلوان جهان است و چقدر پهلوانان جهان را به تیغ هلاکت کشیده، مصاف منما، پدرت سهراب به دست او کشته شد تو نیز به دست او کشته میشوی و (برزو) به گفتار سنجیدهی مادر وقعی نگذاشت مادرش میگفت:

به دینار و دیبا و اسپ و کنیز 

مکن خوارای پور جان عزیز

که این شاه توران فریبنده است 

بدی را همه سال کوشنده است

بسی بی پدر کرد فرزند را 

بسی کرد ویران برومند را

بسا کس که گشتش جدا سر ز تن

به گفتار این نره دیو اهر من

ولی پسر اهمیتش نداد میگفت:

که جز خواست یزدان نباشد همی 

سر از حکم او کس نتابد همی


آماده شدن برزو برای جنگ: 

سرداران توران و آموختن فنون جنگ: 

چون "برزو" شامل شدن خود را در سپاه افراسیاب قبول کرد شاه توران به تمام جنگ آوران خود حکم صادر کرد که تمام دلاوران سپاه چین با افراد نظام نزد او حاضر شوند، پهلوانان زبردست سپاه به هر جایی باشند نزد وی در شنگان (شغنان)  حاضر شوند.

به هر گوشه بر نزد هر پهلوی 

کجا بود در پادشاهی گوی

که لشکر فرستند نزدیک شاه 

جهان پهلوانان با دستگاه

که شه کرد در کوه شنگان درنگ

هم از بهر تدبیر و پیکار و جنگ


بیایند تازان به شنگان زمین

چه کهتر چه با افسر و با نگین

به این طریق ده تن سران سپاه توران به ترتیب و تنظیم و مخصوصاً آماده ساختن (برزو) به قشون جنگی آن روزه کمر بستند و در ظرف شش ماه جنگ آوران سپاه توران را تیار ساختند و سر ماه هفتم به حضور شاه به عرض رسانیدند که:

بدو گفت کای شهریار زمین

به فرمان تو شاه ماچین و چین

بفرمای تا ساز و آلات جنگ

بیارند پیشم کنون بی درنگ

به امر شاه تمام آلات و ادوات جنگی را به نزد او حاضر نمودند، مانند تیر و کمان و گرز و تیغ و کمند ابریشمی و چرم شیر با سپرهای رومی و چینی و دیگر آلات جنگ (برزو) چون این همه ساز و برگ را دید به شاه گفت که این چیزها به درد او نمی خورد.

به شه:گفت کای شاه ماچین و چین 

سرافراز ایران و توران زمین 

نیاید به کار من این ساز جنگ 

به سوزن بدوزند چرم پلنگ

مرا باز و ایزد قوی آفرید 

به نیروی من دهر مردی ندید 

افراسیاب از این گفتار برزو به حیرت رفت و بسیار خوش شده و گفت که همان افزار جنگی که از پدران او باقی مانده مانند دیگر ادوات جنگی که مخصوص خود اوست بیارند.

یکی گرز پولاد دسته بزر 

به گوهر بیاراسته سربه سر 

بدی چارصد من به سنگ ار نه پیش 

سری بر تنش چون سر گاومیش 

همه یک به یک پیش (برزو) نهاد 

چو (برزو) بدید آن زبان برگشاد 

همان تیغ و پیکان زهر آبدار 

که بر سنگ و سندانش باشد گداز 


و به سران توران زمین فریاد زد که حالا همه ی تان جمع شوید و مرا آزمایش کنید که توان من چه طور است تمام گند آوران و جنگ آوران یک به یک به او حمله کردند و برزو از این آزمایش جنگی کامیاب بدرآمد.

ز نام آوران رفت از این رنج هوش 

که (برزو) برآورد نیزه بدوش

ز نام آوران رفت از این رنج هوش

که (برزه) بر آورد نیزه به دوش

نه مردم نژاد است کاهریمن است 

و یا کوه البرز در جوشن است

چنان کرد (برزو) بسیج نبرد 

که از زنج بر تنش ننشست گرد

که هرگز ندیدم بدین سان دلیر 

نه ببر بیان و نه آشفته شیر

از آن نامداران که من دیده ام

دلاور بدین گونه نشنیده ام

نا کاوس جنگی نه خاقان چین

نتوس و نه گستهم از ایران زمین

بدین سان (برزو) کارزار شد و با خود میگفت که حالا خاک ایران را به آتش افکنم و جگر رستم را پاره کنم.

ببندیم دامن به دامن درون 

بخنجر ز دشمن برآریم خون

به ایران زمین آتش اندر زنیم 

ز سر دیدۀ دشمنان برکنیم 

ببرم سر رستم زال زر

بداندیش شه را بدرم جگر

بپوشند گردان به آهن ستور

منم شیر و ایرانیان همچو گور

حالا (برزو) و همه جنگ آوران توران سلاح پوشیده و آمادۀ حرکت شدند. برزو با ساز و برگ نزد مادرش رفت تا با او خداحافظی کند. مادرش از اوّل به این کار راضی نبود و گفت:


نه بغنود مادرش از درد هیچ

بدین گونه تا روز بد پیچ پیچ

ولی چه چاره که فرزندش به خوشی آماده ی نبرد شده و زور بازوی خویش در خدمت افراسیاب گذاشته افراسیاب فرمود تا درفشی که به شکل (گرگ) در آن نقش نموده هزار سوار جرار در خدمت او بگذارند و به دیگر سران سپاه فرمود با او یکجا حرکت کنند.

بفرمود تا گرگ پیکر درفش 

سرش بند زرین غلافش بنفش

سپهبد باد رو بادۀ هزار 

سواران شایسته کارزار

دو پیل گزیده به برگستوان 

چنان چون بود در خور پهلوان

چو بشنید (برزو) دل پر زکین

کشیدش سپه سوی ایران زمین

خبر حرکت (برزو) و افراسیاب از شنگان زمین (درۀ شغنان) به صوب ایران و نامه نوشتن خسرو (کی هوسروا)  و ممانعت رستم از آمدن برزو.


 به طرف زابل:

افراسیاب و سرلشکر سپاهش (برزو) از درۀ زیبای شغنان زمین برآمده به درۀ هیرمند رسیدند و از آنجا رهسپار (زابل) شدند. خسرو شاه ایران نامه به رستم نوشت که سپاه گران با افراسیاب و سپهبد سپاه او(برزو) جانب زابل حرکت دارند، هوش کن که به زابل نیایی و سائر سران ایران "فریبرز" و "توس" را بفرستی رستم مطابق دستورنامه فریبرز و توس را با دوازده هزار سپاه سوی میدان جنگ فرستاد (فریبرز) و (توس) سر عسکر سپاه ایران از هامون گذشتند و در دشت های بیکران زابل جنگ سختی درگرفت.

 چنان شد ز ایرانیان روی دشت

ز کشته به هر سوی چون پشته گشت

شکستنی کزان گونه دیده ندید

نه گوش زمانه بدانسان شنید

نگه کرد توس و فریبرز شاه

جهان گشت بر چشم هر دو سیاه

پراگنده لشکر دریده درفش

ز خون یلان روی گیتی بنفش

فریبرز را گفت توس ای پسر

همانا که آمد زمانمان بسر

بدین سان چه گونه توان شد به پس

شکستی بدین سان ندیده است کس

به فرجام دولت ز ما رخ بتافت

همه گردش بد بما راه یافت

چو برزو چنان دید آمد دوان

بنزد فریبرز و توس و گوان

بزد دست و بگرفت هر دو بکش

یکی زور کرد آن گو شیرفش

ز جان در ربود و به هومان سپرد

جهان پهلوانان باد ستبرد

بیامد سپه را بهم بر شکست

شکستی که آن را نشایست بست

بدینسان شکست بسیار سخت به سپاه ایران وارد شد و پهلوانان نامی ایران به دست "برزو" اسیر گردیدند و این آوازه خسرو شاه ایران و رستم را سخت تکان داد. رستم خودش به میدان جنگ حاضر شد تا ببیند که بر سر پهلوانان ایران چه واقع شده است و در اثر جنگ های سخت آنها را از بند افراسیاب رها کرد.


جنگ برزو و رستم

بار اول

فردا باز نبرد قایم شد و از هر دو طرف پهلوانان صف آرایی نمودند. برزو می غرید و می گفت:

کنم روز تاریک بر پور زال

که گوئی نباشد مر او را همال

یکی نعره زد گفت"برزو" منم

جهان را یکی پهلوی نو منم

نخواهم کسی را به جز پور زال

که گویند کس نیست او را همال

چون این نعره را رستم شنید به میدان نبرد پیش شد و اسپ خود را پیش دوانید 

چو بشنید رستم برانگیخت رخش

زنعلش همی خاک را کرد پخش

چنان نیزه در نیزه آویختند

تو گفتی به هم شان درآمیختند 

چو از گرز و نیزه بپرداختند

به بند کمر دست بر آختد

ز بس زور هر دو دوال رکیب

گسست و نیامد بدیشان نهیب

به گرز گران دست بردند باز

ابا یکدیگر رزم کردند ساز

برافراخت "برزو" همه یال برز

ابر نشانۀ پیلتن کوفت گرز

چنان یال رستم فرو کوفت سخت

که رستم به دل گفت برگشت بخت

فروماند یک دست رستم زکار

چنان کرد کان پهلوان سوار

ندانست کس دست آزرده گشت

ز پیکار شد خیره در پهن دشت

چون ضربتی سخت به بازو و دست رستم رسید به هم آورد خود گفت که: جنگ برای امروز بس است فردا هر دوی ما باز بهم مقابل شویم.

 شب آمد دگر جنگ کردن چه سود

گمانم به تو این قدرها نبود

این را بگفت و نبرد برای فردا موکول گردیده ولی برزو میگفت که فرد ترا مشت بسته به پیش افراسیاب خواهم برد.

ولیکن چون فردا بیاید برم

بگیرمش و نزدیک شاه آورم

رستم از ضربت ناله میکرد و عماری طلب کرد و بران نشست.

عماری بیاور مرا برنشان

که دگر نیابی خود از من نشان

همه پهلوانان و ایرانیان

براه گریز ایستاده نهان

که فردا چو برزو بیاید سوار

ز ایران که با او کند کارزار


جنگ فرامرز با برزو

و گرفتار شدن برزو

رستم به واسطۀ ضربت دست از جنگ بیرون شد تا به تیمارداری بپردازد و فرامرز سلاح پوشیده برای رفتن جنگ حاضر شد "گرگین" پهلوان ایران به فرامرز گفت که در جنگ برزو تو باید بروی و فرامرز او را به رفتن میدان تشویق میکرد.

فرامرز را گفت گرگین گو

کز ایران به میدان برزو تور و

بمیدان رو او را یکی برگرای

ببینم که در رزم داری تو پای

ز گفتار گرگین بخندید سخت

بدو گفت کای گرد فیروز بخت

تو رو پیش او پای دار اندکی

که تا من گرایم مرا و را یکی

خلاصه جنگ بغایت سختی رسید صدها تن از پهلوانان ایران و چین و شنگان به هم در آمیختند و تمام پهلوانان طرفین وارد میدان شدند گرگین و فرامرز هر کدام برای مقابله با برزو پیش شدند در این میان فرامرز یکی گرز گران به سر "برزو" حواله کرد که گوئی مغز استخوانش را تکان داد.

 فرو گفت آن گرز بر ترگ اوی

تو گوئی که آن گرز بد مرگ اوی

نجنبید برزین بر آن شیر مرد

اگر چند آمدش گردن بدرد

برافراخت آن بازوی چون چنار

بدان تا زند بر سر نامدار

بیفتاد برزوی چو پیل مست

فرامرز آنگاه بگشاد دست

کمندش ز فتراک زین برگشاد

درافگند در حلق آن پاکزاد

چون برزو به گیرافتاد فرامرز او را بر اسپ خود بسته و روانه شد تا پیش خسرو شاه ایران به شهر زابل ببرد شهر زابل امروز هم موجود است و یک شهر سرحدی نزدیک مرز افغانستان و قوع دارد خسرو شاه از او پرسان کرد که تو کیستی و زاد و بومت کدام است؟ "برزو" چنین جواب داد.

 مرا خانه از کوه شنگان بود

بدان رود اندر مرا خان بود

شنگان عبارت از درۀ شغنان است و رود عبارت از "رود پنج" سرچشمۀ آمو دریاست و شغنان و کنار رود پنج از نقاط زیبای کهستانی ما محسوب می شود"برزو" ادامه می دهد:

کشاورز بودم در آن دشت و بوم 

به برزیگری سنگ پیشم چو موم

یکی روز بودم بر آن پهن دشت

یکی لشکر از پیش من برگذشت

مر آن دشت شد همچون دریای آب

سپهدارشان شاه افراسیاب

مرا دید و آورد ایدر به جنگ

هم از بهر شام و هم از بهر ننگ

بدین جای از بهر او آمدم

به کینه همی جنگ جو آمدم

کنون بخت برگشت و اینگونه شد

تنم در کف دیو وارونه شد

رستم در این وقت حالش خوب شده بود او را به فرامرز سپرد تا زولانه کند و شب هنگام شخصاً از او پاسداری نماید و بعد به دربندارگ او را محبوس نماید.


آگاهی و چاره سازی مادر برزو

در رها ساختن او از محبس ارگ

در این وقت افراسیاب و پهلوانان او با دل شکسته از شکستی که پهلوانان ایران به خصوص رستم بر ایشان عاید نموده بود، از راهی که آمده بودند واپس گشتند و بار دیگر به "شنگان زمین" رسیدند همانجا در همان قطعۀ زمین زیبای شغنان کنار "رود پنج" رسیدند، همان جا فرود آمدند و بساط خوردنی و آشامیدنی گسترانیدن که ناگاه زنی با قامت کشیده و رسا ولی با حال زار و نزار پیدا شد این زن همان "مادر برزو" بود که اصلاً خوش نداشت که فرزندش داخل سپاه افراسیاب گردد و از شاه پسر جوان و رشید خود را باز میخواست.

 زنی دید برسان سرو بلند

دو گیسو بریده چو مشکین کمند 

بزنار خونین ببسته میان

خروشنده مانند شیر ژیان

بیامد به نزدیک افراسیاب

جگر پر ز خون و دو دیده پرآب

بگفتا کجارفت برزوی من

ز دردش خراشیده شد روی من

 همی گفت رادا دلیرا گوا

یلا شیردل برزوا پهلوا

کجا یابم اکنون چه گویم تو را

چو جویم بمویه چه مویم ترا

پس آنگاه رخ سوی افراسیاب

بکردش ابا دیدگان پر ز آب

که ای شاه ترکان ماچین و چین

همه ساله بسته میان را به کین

چه کردی مر آن سرو نازنده را

چه کردی مر آن ماه تابنده را 

همی گفت و میکند موی از سرش

ز خون چاک گشته دل اندر برش

چو افراسیابش بدانگونه دید 

زدیده سرشکش برخ برچکید

بدو گفت ای زن چه داری خروش

سخن بشنو و بازآور تو هوش 

نه کشته است "برزو" و نه خسته شد

بآورد رستم همی بسته شد

چو بشنید زن گفت بهر خدای

به یزدان روزی ده رهنمای 

بگوئی مرا این زمان او کجاست؟

به بند اندرون او بگویی چراست؟

 بگفت این و از پیش او بازگشت

تو گفتی که با باد دمساز گشت

زن نامور سوی ایران کشید

از آن نامداران کس او را ندید


مادر "برزو" با دل شکسته جگر سوخته و چشم پر از گریه از پیش افراسیاب برخاسته به خانه بازگشت و تهیۀ اسباب مسافرت را دیده پول و دارائی که هر چه داشت با خود گرفته و در تجسس فرزند راه ایران پیش گرفت و خود را به آمل رسانید بیچاره زن "شغنی" هرچه این سو و آن سو رفت از فرزند خود اثری نیافت و آخر به مقر شاه ایران خسرو نزدیک شد و مرد پرهیبت و با جلالی را دید که یک دست به گردنش بسته و به کمال تبختر به دربار آمد از کسی پرسید که این شخص کیست گفتند: نمی شناسیم. پهلوان بزرگ ایران است. پرسید چرا دستش به گردنش بسته است گفتند اخیراً در جنگ با پهلوان نام آور "برزو" "شغنانی" ضربتی سختی به بازویش رسید و دستش شکسته و تا حال بسته و به گردنش آویزان است و ضمناً معلومات گرفت که "برزو" را به فرامرز سپردند تا او را به سیستان برده و با خودش نگه دارد. چون زن شغنی از کم و کیف فرزند "برزو" آگاه شد به فکر افتاد که باید عازم سیستان شود و به بندی خانۀ "ارگ" به هر قیمتی که باشد از او دیدار نماید و چارۀ رهایی او را بسنجد.

مادر "برزو" که در عین زمان مانند زنان شغنی آزاد و آزاده در کوه های این سرزمین کلان شده و زنی با فکر و باتجربه و مال اندیش بود به فکر رهائی فرزند دل بندش شب و روز فکر میکرد و در جائی آرامش نمیگرفت. در سیستان گردا-گرد ارگ شهر گردش میکرد که چه طور راهی برای مقصد خویش پیدا کند. بالآخره در بازار گردش می نمود و چشمش به جمع بازرگانان افتاد در سرایی یک حجرۀ کوچک برای خود گرفت و خود را در صف گوهرفروشان درآورد و دید که جوان خوش چهره روزانه برای دید و وادید، احیاناً برای خرید جواهر به رسته ی گوهرفروشان می آید فردا هرچه جواهر و گوهر که با خود از شغنان آورده بود در کیسه گذاشته به بازار رفت.

یکی مهتری بود با رأی و هوش

و را نام بهرام گوهرفروش

بهرام که چشمش به زن شغنی و جواهر وی افتاد فوراً شروع به بیع و بها نمود همه جواهر قیمت بها را از وی خریدار شد. در عین زمان از شهر و دیار وی معلومات خواست زن که نقشه های دیرینه داشت به وی گفت که اصلاً شوهری داشتم غنی و پولدار، گذرش به شهر آمل افتاد از قضا به رودخانه افتاد و غرق شد و وفات کرد. و این جواهر از او باقی مانده بهرام که شغل اصلی اش نگهبانی بندی خانۀ ارگ بود به ظاهر شغل جواهر فروشی را پیشه کرده بود دلش به حال زن شغنی بسوخت و گفت اگر جواهر دیگری داری فردا بیار و تو را نزد پادشاه می برم و همه را از تو خریداری میکند.

مرا شوهری بود بازارگان

گزیده همی در میان سران

جوان مرد و آزاده و خوبروی

جهانجوی و فرزانه و چربگوی

به آمل فروشد به آب و بمرد

مرا در غم و درد و شیون سپرد

بهرام از این پیش آمد سوء افسوس کرد و آن بیچاره باز به گردش برآمد. صبح وقت به دربند "ارگ" رفت و از دور باره و بروج "ارگ" را نظاره میکرد و آه میکشید و حصار "ارگ" کنده و زنجیر و نالۀ بندیان او را سرگیچ نموده بود. در اینجا ناگهان دید از دور همان مرد جواهر فروش میآید چون بهرام به او نزدیک شد بدو گفت که ای زن این جا به دور "ارگ" چه میکنی زن گفت پریشانی و غصه مرا وادار کرد که بی فکر و خیال هر طرف بروم و امروز گذرم به اینجا افتاد بهرام به وی گفت که این جا داخل "ارگ" خانۀ من است بیا چوچ و پوچ و اهل و اعیال مرا به بین رامشگری دارم که او هم زن است او را می خواهم که قدری به رامشگری بپردازد و امید است که بدینسان از غم و اندوه تو قدری بکاهد. زن نقشه را موافق دل خود یافت و قبول کرد و فردا با ترس و لرز در حالی که گوهرفروش پیش پیش میرفت عقب او روان شد و بالآخره پایش در داخل محبس "ارگ" باز شد گوهر فروش با بهرام نگهبان محبس ارگ فوراً رامشگر را بخواست رامشگر آمد به ساز و نوا برای تسکین دل غم دیدۀ این زن به عمل آورد.

خلاصه رامشگر نوای چندی میخواند و دل مادر "برزو" از غم فرزندش آب می شود و در اخیر انگشتری که سهراب بوی داده بود و برزو آن را بارها دیده بود از کلک خود کشیده و پیش رامشگر انداخت رامشگر از این پیش آمد و از این بخشش بسیار خوشحال شد. زن شغنی به او گفت جانم بگو که "برزو" کجاست برو او را هم بیاور که او هم ساز تو را بشنود. زن رامشگر فوراً از جا بلند شد و رفت و به "برزو" گفت که جوان گوهر فروش که نام وی بهرام است در اینجا مسکنی دارد او امشب زنی زیبا و خوش اندام را دعوت دارد و مرا نیز احضار نموده تا ساعتی رامشگری کنم زن از شنیدن نوای موسیقی بوجد آمده این انگشتری را به من بخشش کرد "برزو" که بر انگشتر نگاه کرد به فراست دریافت که این زن مادر اوست و این انگشتری هم همان است که من بارها دیده ام.

اما "برزو" به سخنان زن رامشگر گوش میداد و میدانست که این زن مادر اوست. ولی زن رامشگر در میانه حیران که این زن جواهر فروش کیست و این "برزو" چه کسی میباشد. آخر از "برزو" تمنا کرد که حقیقت را بگوید و وی را از این بلاتکلیفی برهاند "برزو" وی را قسم داد که حقایق آن را به کسی نگوید و وی هم وعده داد و بعد گفت که این زن جواهر فروش نیست بلکه مادر وی است و با قلب سوخته و دل بریان برای خلاصی من به محبس آمده است. پدر من اصلا بازرگان نبود و قطعاً به شهر آمل نیامده و نمرده، بلکه پیر و ناتوان در شنگان که خانه ی من ،است زیست میکند. رامشگر از نزد برزو مراجعت کرد و حقیقت را برای زن گوهر فروش گفت: برای اینکه بهرام گوهر فروش از خواب نخیزد و رازش از پرده بیرون نه افتد به رامشگر گفت زودباش آهسته ساز خود را بنواز و خاموش باش. آن رامشگر گفت من کارهای تو را فیصله میکنم و پسرت را آزاد میسازم چون فردا صبح شود پسر اسپ و اسلحه حاضر سازد و در فلان محل بیاید آن صبح وقت از نزد صاحب خانه خداحافظی نموده برآمد و به بازار آمد. و اسپ و اسلحه و سوهان و انبور خرید و برای شام همه وسایل کار آمده شد شامگاه به محبس آمد و در گوشه یی پنهان شد چون شب پخته شد و پاسبنانان به خواب عمیق فرو رفتند بنزد "برزو" آمد و با سوهان زولانه را برید و کمندی به دیوار محبس افگنده هر دو برزو  زن رامشگر از دیوار محبس فرود آمدند و قدری دورتر مادر برزو پسر خود را دیده فوراً بر اسپها سوار شدند و بتاختند و از "ار ګ " بیرون برآمدند.

چو سه روز و سه شب بیابان برید

که در راه کس آن سه تن را ندید

ز ایران به توران نهادند روی

برفتند خرم دل و راهجوی

در وقت جاسوسان از گریختن (برزو) از محبس آگاه شدند و فوراً گرگین با دسته ی سپاهیان سوار به دامان دشت آمد و از دور دیدند که سه نفر در حرکت اند خود را به ایشان رسانده شروع به پرسش حال آنها نمودند.

مگر نام گرگین تو نشنیده ای

که اینسان به پیکار شیر آمدی

بیا تا ترا نزد رستم برم

پس آنگاه بگفتار تو بنگرم 

بدو گفت "برزو" که این نامور

نگوید چنین مرد پرخاشگر

یکی تیر برداشت از ترگشش 

بزد بربر و سینۀ ابرشش

چو گرگین بیفتاد بر روی خاک

همه دامن جوشنش گشت چاک

بینداخت از باره برزو کمند

درآورد وی را همانگه به بند

"برزو" گرگین را در بند کشید و در این میان مردی از جاسوسان وی خود را از محرکه نجات داد و به وضع رقت بار خود را به نزد رستم به دادخواهی رسانید و قضیۀ برآمدن "برزو" را ز محبس برایش بازگفت رستم حیران ماند و جاسوس یکه یکه پیش آمد را برایش تعریف میکرد. رستم "زواره"  برادر خود را مامور ساخت تا به جایی که گرگین رفته، برود؛ و قضیه را معلوم کند.

زواره چو بشنید آمد دوان

 به نزدیک آن نامور پهلوان

چو نزدیک آن تند بالا رسید

سواری ستاده به هامون بدید

تو گفتی نریمان مگر زنده شد

فلک پیش شمشیر او بنده شد

ببالا بلند و به بازو قوی

میان لاغر و ساعدش پهلوی

سپهدار گرگین بسته به بند

به پیچیده پایش بخم کمند

زواره خروشی برآورد و گفت

که مانا که با تو خرد نیست جفت

چه نامی چه مردی مرا بازگوی

چه کرد است این سرکش جنگجوی

ز رستم مانا نداری خبر

که گیتی از و گشته زیر و زبر

وزین نامور بند بگشای زود

بیا نزد رستم به کردار دود

بدو گفت برزو که بازار هوش

دو چشم خرد را بدین سان مپوش

مگر می ندانی که من کیستم؟

بدین دشت پیکار از چیستم

مرا دیده ای روز جنگ و نبرد

به میدان کین با دلیران مرد

نه رستم زروی  است و نه ز آهن است

نه او کوه البرز در جوشن است

همان زخم بازو گویای منست

کمند و کمان رهنمای منست

اگر باره ی من نگشتی خطا

زچنگم کی یافتی رها

بیچاره ز چنگال من دور شد

همی ماتم او را از آن سور شد

کنون چون مرا آمد امروز پیش

نمایم ز بازو و را کم و بیش

زواره چو بشنید از او این سخن

بدو تازه شد باز درد کهن

زواره زمانی احوال گرگین را بپرسید و فوری بجایی که رستم بود روان شد تا قضایا را برایش بگوید و "برزو" دوباره سرحال آمده از بندها و گرگین پابسته به نزد او افتاده بود.

رها شد سرو پای "برزو" ز بند

بدینگونه گردید چرخ بلند

همه بند و زندان نو کرد بست

رها گشت از بند چون پیل مست

گرفتار او گشت گرگین گو

ندانم که چون خاست اینکار نو


جنگ رستم و برزو

چو بشنید رستم بلرزید سخت

بدل گفت مانا که برگشت بخت

رستم آهسته آهسته به میدان جنگ نزدیک میشود اما دلش پریشان است چون نزدیک تر شد دید که دو زن جوان هم به میدان نبرد آمده،اند حیران ماند که این زنها که هستند و چرا بمیدان جنگ آمده اند نزدیکتر شد و دانست که یکی از این زنها همان رامشگری است که بارها دیده بود از او پرسید: ای شوخ زن تو اینجا چه میکنی؟ این پهلوان نامی را چه طور از محبس رها نمودید از فرامرز نترسیدی باز از او پرسید که این مهپاره  دیگر که می باشد رامشگر گفت:

دگر گفت که این ماه رخسار کیست؟

ستاده بدین دشت از بهر چیست؟

جهانجوی "برزوی" را مادر است

هم از بهر او در دلش آذر است

به افسون و نیرنگ او شد رها

جهانجوی این بچۀ اژدها

چون "برزو" شنید که رستم آمده است با زنان صحبت میکند بانگ بر او زد و گفت: 

ترا با زنان چیست این گفتگوی؟

اگر جنگ را آمدی جنگجوی

حدیث زنان سخت ناخوش بود

نه آئین مردان سرکش بود

همانا که دست تو به شد ز درد

که یاد آمدت باز دشت نبرد

بچاره تو آن روز بگریختی

بدام بلا درنیا ویختی

به پیکان بدوزم زره در برت

به سم ستوران بکوبد سرت


رستم از شنیدن این سخنان سخت آشفته خاطر شد و گفت:

نهیب من از سوی جیحون شود

به جیحون درون آب پرخون شود

این را بگفت و هر دو پهلوان اسپ های خویش را به میدان پیش راندند.

یکی همچو پیل و یکی همچو شیر

تن این قوی و دل آن دلیر

چو رستم دلیری ز "برزو" بدید

ندیدش آز و بند خود را کلید

رستم بدو گفت:

به یزدان که بسیار دیدم جهان

هم ایران و توران کران تا کران

نه چون تو شنیدم  نه دیدم دگر

نه در تخمه ام بست چون تو گهر

رستم به "برزو" پیشنهاد میکند که هوای بیابان گرم شده و چون تاوه سوزان می شود تو هم احتیاج به خورد ونوش داری بیا و پیش مادرت برو نزد او بنشین و قدری آرام گیر و نصحیت او را بشنو و بیهوده جنگ را ادامه ندهیم برزو به او جواب میدهد.

به چاره ز من روی گیتی برگاشتی

مرا ابله و خیره پنداشتی

چو در جنگ دندان من گشت تیز

گرفتی دگرباره راه گریز

ستاره بدانگاه رخشان بود

که خورشید در چرخ پنهان بود

چنانت فرستم بر زال باز

که دیگر به جنگت نیاید نیاز

بکوبم بگرز گردان گردنت

بخونت کنم لعل پیراهنت

هر دو پهلوان از هم جدا شدند رستم به سوئی رفت و "برزو" به سوئی.

 و زان روی "برزو" بکردار شیر

بیامد به نزدیک مادر دلیر

"برزو" به مادر گفت که این پهلوان سخت فریبکار است بار دیگر بر او غالب شده ام چاره را باز به جدایی از جنگ میبیند و میخواهد مرا فریب دهد و بر ایران ببرد.

بچاره دگر بار از من بجست

چو دیدش که گشتم بر او چهره دست

بیا تا ترا پهلوانی دهم

با ایران زمین کامرانی دهم

فریبد مرا تا به ایران شوم

به نزدیک شاه دلیران شوم