آخرین نفس
نیامدی که مرا زندگانی زندان شد
شکیب از حد والا گذشت و افغان شد
به سوگ نامدنت گل نشست و شاخه شکست
بهارعمر چو پائیز برگ ریزان شد
چمن که طلعت حسن ترا بیاد آورد
کشید آه و دو چشمش ز گریه طوفان شد
به باد از تو و از قصه های تو گفتم
به گِرد ابرِ غمت رفته اشکِ باران شد
تو ای حبیب تو ای کعبه ام کجا رفتی؟
که بی تو باغ بهشت این دمم بیابان شد
غزل نوشتم و دادم بدست موجِ هوا
خموش گشت و ز بیتابی ام پریشان شد
درین سکوتِ خیالت نشسته ام تنها
به عمق سینۀ من رازِعشق تو جان شد
ستاره آمد و با من به همرهی بنشست
ز بس شنید ز من زآمدن پشیمان شد
شکست بال قلم زیر دستِ بیتابی
زبان به غیر تو از هر کی گفت هذیان شد
سیاهِ چشم مرا اشکِ فرقت تو زُدُود
نگاه بر سر راه تو خَست و بیجان شد
به هر کی دید مرا وصف روی تو گفتم
ز من شنید، ز خود رفت و مست و حیران شد
ز انتظار دگر آمدم به جان «واهِب»
بیا بیا که دگرعمر من به پایان شد