حکایت ۴۲
معروف کرخی بزرگ عصر خود بود روزه دار بود، می گریست، سقایی آواز می داد که خدای آنرا بیامرزد که این آب خورد . کوزه از دست وی بستد و آب خورد گفت: دعای وی در حق من بی علتست، ومعاملت من در حق من بعلت است . دعای بی علت ، فاضلتر از معاملت با علت گر کسی در خانه کسی آمد ، سنت آنست که آنچه دارد پیش آرد . كان اصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم لا يَتَفَرَّقُون إلا عن ذواق . آنچه دارد ما حضر در پیش آرد و با وی مساعدت کند و ننماید که من روزه دارم و آنگه روزه قضا کند.
این ادب شرع بباید دانستن تا آن درویش آسوده بازگردد . چون چنین کند ، برکات دل خوش او ، در اهل آن خانه در رسد قال : اما فرق بسیارست میان فریضه و تطوع در شرع امر . اما در شرع عشق، تطوع مرتبت عظیم دارد . در شرع امر ، رخصت را مجالست ، و در شرع عشق ، رخصت را مجال نیست. این بیت نشنوده بی :
تو تسمعون كما سمعت حديثها
خروا عزة ركعاً و سُجودا
قال الامام احمد بن حنبل رحمه الله : ان قيام رمضان الواجب على كل " مسلم ، لا نتهم أوجبوا على أنفسهم من غير ما أمرهم الله و رسوله . ابتدعوا كما ابتدع النصارى على انفسهم الرهبانية . فان عجزنا عن قيامينا كاف ان يسمينا الله كما سماهم الفاسقون".
قال الله تعالى : ورهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم ، الا ابتغاء رضوان الله . الآيه. حق تعالی ما را بدین آیت نمود، که در کاری بذات خود شروع نباید، که اختیار تو در کار بلای تو شود. چون شروع کردی ، هزیمت نباید شدن. چنانکه ترسایان و جهودان. کمر عشق بر میان نباید بست. چون بستی ، نباید کشاد . عقدی بر کمر عشق افگنی افگندن چنان باید که بانگشت عزرائیل کشاده نشود.
كتاب المناسک
قال الشيخ : احکام شرع را از مبینی و معلمی و مُرشدی چاره نبود که از راه حاسه زبان و بیان به سمع مستمعان رساند ، تا مستمع بحاسۀ سمع بستاند و بعقل دهد . یا بحاسۀ چشم از اوراق بدزدد و بعقل دهد ، عقل بستاند و بفهم دهد ، بستاند و بذهن دهد. ذهن بستاند و بدل دهد .
چون نقطۀ علم دل قرار گرفت ، ثمره بر اطراف پدید آید . این علم شرع
بر امثال صناعات و تجارات است، از استادی چاره نبود، و به آلت حاجت بود ، و بی آلت بدست نیاید و معلم این عالم ، بسیار باید و باز علمی است که معلم آن ، عالم غیب است، عزیز الوجود است ، ومفتی این علم در سینه بود مهتر . مهتر آن یار عزیز را بدل اشارت کرد گفت: استفت قلبک
گفت: مفتی تو در سینه تست ، بدرگاه سینه رو ، وفتویٰ از دل طلب کن، حواس محرم این علم نیست . دل لوح اسرار حق است ، فتوی خداوندان دل از دل رود . ایشان از مهتر بستانند و به مهتر بازدهند . ایشان در عهده فتوی خود نیایند .
دل سلطانست و حواس رعیت ، سلطان با رعیت سر نگوید . دل را روی در دنیا نیست ، و با شهوت و لذت و معاصی آشنایی نیست. لذت و حلاوت دل ، در مناجات با حق است علماء شرع را از دانستن علم روایات و از دانستن احکام حلال و حرام چاره نیست، تا آنچه گوید و آنچه گیرد و خورد بر میزان شرع راست بود ، تا در عهدۀ آن نماند و شرم زدۀ طلب خود نیاید. و آنچه از دنیا گیرد، بر وجهی نگیرد، که مستوجب ملامت و غرامت شرع شود و شرع پاک را دام خواجگی خود نسازد، و آلت طلب ریاست و ولایت راندن برخلق نگرداند.
دل را از حواس چاره نی، وحواس را از دل چاره نی. دل سلطانست و حواس عمال ورعايا ، وسلطان را از عمال ورعایا چاره نی، ورعيت بي سلطان رعیت نی. دل محتاج بنور علم احكام شرع از راه حواس و حواس مستغنی نی از ضیا و شعاع اسرار غیب.
ضیاء صدق و نور اخلاص و شعاع يقين ، بر مثال نور ماه ، و زکواة وصوم و جمله شرایع برمثال ستارگان . نورِ شریعت با شعاع حقیقت، هر دو دست در هم زده ، این از آن جدا نی و آن ازین جدا نی همچون نور ستاره با نور ماه ، نور ستاره را از نور ماه جدا نتوان کرد و نور ماه را از نور ستاره نور ستاره در مرکز خویش ولیکن نور ماه غلبه دارد بروی .
دل بیننده ناکننده ، و نفس کننده نابیننده، و قدر و قیمت بینایی راست نه فعل را . مثل دل چون مثل مهندس است، مهندس نابوده به بیند، استاد کارگل تا نکند نه بیند نفس همه عین بیند آنچه در غیب است نه بیند. دل همه آن بیند که از و چاره نبود ، و نفس همه آن بیند که از و چاره بود و بی آن کار براید .
عبدالله مبارک گويد : مرد باشد که گرد کعبه طواف می کند ، نفاق سینه وی ، خراسانرا فرو گرفته بقدم گرد کعبه طواف میکند، و بسینه معاملت خود را براهل خراسان من يزيد می کند : کاشکی همه شهریان من ، مرا بدین صفت بینندی تا اهل خراسانرا خبر دادندی از معاملت من . مرد نه آنست که نماز کند و حج کند و روزه دارد . مرد آنست که زنار خویشتن بینی بدرد . سرستيزه نفس را بلیغ شرع ببرد . مثال اعمال ومعاملت مرضي حق تعالى ، مثال زرست وسیم . زر وسیم ظاهر رباینده دارند و فتنه کننده و دعوت کننده بخود و آهن ظاهر تیره دارد با کدورت. ولیکن سری درو تعبیه که آن در زر و سیم نی. اگر کسی آینه سازد از زر یا سیم، در وی نگرد ، هیچ چیز نه بیند .
بحکم آنکه در بندِ ظاهر وی بمانده است . جمال ظاهر وی، دیده و را بند کرده است و اگر از آهن کند آینه و درو نگرد او را باز نماید. مرد باید که همه معاملت خود جنابت بیند ، از همه غسل ،آرد و مفلس بنشیند، تا در ظلمت افلاس او، او را بدو نمایند :
ما را خود عجب زکار خويش آيد
در کعبه شویم کلیسیا پیش آید
قال الله تعالى : أولم يروا انا جعلنا حرماً آمناً .
قال الشيخ : حرم دوست حرم ایمان است و همان حرم ، حرم امانست ، و همان کعبه چنانکه کعبه مأمن صیود است. هر صیدی که در حرم آمد، از تعرض ایمن شد، دست تصرف خلق از و کوتاه شد طمعگاه خلق ، بحرمت حرم ازو بریده شد . شافعی گوید رضی الله عنه : حرم امان رعيت، حرم ایمانست . هر کرا حرم ایمان بیندازد ، حرم امان نتواند قبول کند، و هر كرا حرم امان بیندازد ، حرم ایمان قبول کند. هر کرا حرم ایمان رد کند حرم امان نتواند که قبول کند . قال الله تعالى : انما المشركون نجسن فلا يقربوا . الآيه .
چنانک حرم امانرا از قوم ناشایستگان نگاه داشتنی است ، هر اندیشه که نسبت دین ندارد حرم ایمانرا از آن اندیشه نگاه داشتنی است.
هر اندیشه که مخالف راه دین است، آن اندیشه ، بت کعبه دل است . نخست بتانی را که در کعبه دل نهاده یی ، بشکن و برون انداز ، جای روبی از اخلاص برگیر ، و هر چه اندیشه های فاسدست ، حقد وغيل وغش و ریا و سمعه و خواجگی و رعنایی ، این همه را از دل بیرون روب، آنگاه قدم در راه طلب نه !
بسیار شد سخن و خوانندگان خصومت کنند، گویند این مرد را سودا رنجه داشته است و کاغذ ضایع کرده است. این ملامت قبول کردیم ، این نصیحت بگوییم . باشد که کسی را دردِ کار بگیرد و معلم نیابد، در بند جهل خود بماند . این حرفها امام خود کند تا در بند جهل نماند.
قال : مسافر را از راه دین ازین چهار چیز چاره نیست : از علم و ورع و ذكر و وجد .
هر مسافر که بی این چهار شحنه قدم در راه نهد، برجهل خود ، می سجل کند چتر علم باید که زبر فرق وی بود ، او در زیر چتر علم بود، تا قاطعان راه، او را آراسته علم بینند ، در وی نیارند نگریستن . دانند که او شربت عشوه ایشان نخورد، وبنور علم ، جز این جاده مستقیم نرود و از وادی جهل احتراز کند ، تا در وادیء جهل نیفتد و راه گم نکند، و در پنداشت خود نیفتد ، وخطبه خویشتن بینی خود برنخواهد. چنانک ابلیس خواند : انا خير منه ، خلقتني من نار و جوشن ورع در پوشد تا خصمان را در وی طمع نیفتد، که او را بکنند حيل صید کنند و بروی شبیخون آرند و او را خفته بگیرند. و باید که انس وی با ذکر حق بود ، تا در دست سحر نفس خود نماند. این نفس ساحرست ، هر تار موی که بر فرق آدمیست آن دام سحر ويست . بدان موی و برا در بند کند و بدان رنگی روی او را در بند کند و بدان سپیدی جامه وی او را در بند کند ، و بدان سیاهی چشم او را در بند کند.
چون شحنه ذکر حق با وی بود ، سحر نفس بروی کار نکند . هر چه نفس
به بندد ، ذکر بکشاید و باید که بر مرکب ،جد در میدان مردان شود ، تاکس پشت وی به هزیمت نه بیند و بچوگان طلب ، گوی حقیقت از میدان برباید این قدر کفایت بود، حکایتی بگویم تا رغبت باهل خیر زیادت شود و ما را این.