138

نیایش

از کتاب: درسایه های خیبر

ای خدای بی نیاز چاره ساز

ای مرا هر دم بسوی تو نیاز

این نیازم مایۀ فرخندگیست 

روشنی بخش چراغ زندگیست 

می کشاندکش کشانم سوی تو

جبهه سایان می برد در کوی تو

گر نبودی  دل ادب گاه نیاز 

کی شدی روزن بسوی دوست باز

بی نیازی خاصه ممتاز تست

جلوۀ خورشید بی انباز تست 

لیک من شادم به تقدیم نیاز 

می کنم بر خود ازین گنجینه ناز

گنج را سازند پنهان زیر خاک

تا بماند از گزند غیر پاک

گنج من باشد نیایشهای من

درنهاد خاکی اجزای من

من نهانش کرده ام از دیگران

تا نیفتد چشم بیگانه بران 

ور نیاز بنده پنهان راز ها ست

زیر این پرده عجایب  سازهاست

ای تو دانا بر نیاز و راز من

واقف از انجام و از آغاز من

من برم سوی که این گنج نیاز

جز تو ای گنج آفرین بی نیاز 

نیاز از نگاه رابعه عددی

زار می نالید مردی کای  خدا 

برزخ من باب رحمت برگشا

رابعه آن دشت پیمای طلب 

چون شنید آن ناله های نیم شب 

گفت ای دلدادۀ راز و نیاز

کی شد این در بسته تا سازنده باز

منکه عمری لاف دانایی زدم

چشم بود و لاف بینایی زدم

خویش را کردم بهر درخسته حیف 

باز را نشناختم از بسته حیف 

(۴)

چون گدایان سر زدم بر هر دری

بروز نگشوده ئی هر مضطری

از د من تا حریم کبریا

یک نفس ره بود بی چون چرا

لیک دردا از برم دل گمشده 

ناز لیلایم ز محل گمشده

نسل حاضر شاد گشته با خذف

گوهر خود رایگان داده ز کف 

کار دل را باز جوید از دماغ

خواهد از یخ گرمی و نور چراغ

تا بشر دل را فگنده زیر پا

از فروغ آسمانی شد جدا

این قمر گیر فلک پیما دریغ

شد مطنطن نقط بی معنی دریغ

گوهر خود در سراب از دست داد

دل نگویم آفتاب از دست داد 

(۵)

دل چو رفت از دست ایمان نیز رفت

عشق آن سرمایۀ جان نیز رفت

دولت اخلاق اورا ملحدان

در بودند از کنارش رایگان

آدمی بازیچۀ تلبیس شد

کتخدای خانه اش ابلیس شد

باز ده یارب دل گم کرده ام 

زنده از نو کن ضمیر مرده ام 

(۶)

مادری بر شانه اش مشکی پرآب

جانب منزل روان با اضطراب

گرمی و صحرا دلش را سوخته

شعله ها در پیکرش افروخته

نا شناسی آمدش در ره به پیش

مشک را بگذاشت روی دوش خویش

در دم در کودکان با حال زار

مادر محبوب را در انتظار 

ساعتی بگذشت و مادر شد عیان

در کنارش مرد مجهویی روان

بر زمین بگذاشت مشک از دوش خویش

گفت مادر را که ای فرخنده کیش

تو مگر مردی نداری در سرا

تا شود در کار و بارت همنوا

آب آرد کودکان رانان دهد

زندگانی ترا سامان دهد 

(۷)

داد پاسخ زن که شوهر داشتم 

شوی سر باز و دلاور داشتم

جانب مرزی علی لشکر کشید

شوهر من شد دران لشکر شهید

ناشناس از حرف وی شد در شگفت

در خموشی راه منزل بر گرفت

شب ز سوز این سخن بیدار ماند

تا سحر در رنج و در آزار ماند

صبح چون از شرق سر زد آفتاب

ناشناس افتاده دره باشتاب

بروز نبیلی پر از خرما و نان

اندک اشیای دگر قدر توان

خانه دیروز رفت و در بزد

بر در آن نا توان مادر بزد

گفت من آنم که آب آورده ام 

چیزکی بهر ثواب آورده ام 

(۸)

باز شد در بهر مرد ناشناس

ترزبان مادر شد از عرض سپاس

گفت حق بخشایدت اجرا از کرم

هم شود بین (علی و من حکم)

مرد کرد از وی بحرمت التجا

خدمتی گو تا نمایم من بجا

گفت چون از گشنگی این کودکان

مانده اند از گردش و تاب و توان 

من شوم مشغول در کار خمیر

تا بدست آید لب نان شعیر

تو بیاور هیزم و آتش فروز

شور بای کن مهیا بهر روز

مشتعل شد آتش و درد و شرار

مرد و دیش پیش می کردی به نار 

خویش را می کرد هر لحظه خطاب

کین سزای تست می چش این عذاب 

(۹)

هر که غفلت کرد از حال یتیم

گردد آخر ور چنین جای مقیم

در میان گرمی این گیر و دار

شد زن همسایه را آنجا گذار

دید ور مطبخ شد دنیا و دین

حیدر کرار امی رالمومنین

دید کانجا آفتاب روشنی 

می فروزد آتش بیوه زنی

گفت ای زن طرفه نقش باختی

آفتاب این جا و تو نشناختی