موبدان - سام - منوچهر

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

زال از اتاق رودابه بیرون شده و از راه بام کمند افگند و به خیمه گاه خود مراجعت کرد و در دلش غوغایی بود از عشق رودابه و مسأله خانوادگی  پدرش سام و منوچهر شاه اول موبدان را احضار کرد تا موافقت آنها را بگیرد. 

همه کاخ مهراب چهر من است 

زمینش چو گردان سپهر من است

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی 

سوی دین و آیین نهادست روی 

چه گوید کنون موبد پیش بین 

چه بینند فرزانگان اندر ین 

گزید این دلم دخت مهراب را 

ببارم ز دیده به مهراب آب را 

بدین در خردمند را جنگ نیست 

که هم راه دین است و هم ننگ نیست 

بستند لب موبدان و ردان 

سخن بسته شد بر لب بخردان 

همه موبدان پاسخ آراستند 

همه کام و آرام او خواستند 

بعد از موافقت موبدان برای سام نامه نوشت اگرچه برای سام احترام پدری قایل است ولی چون در زمان طفلی و آوان صباوت وی را در آشیانه ی سیمرغ تنها گذاشته و خود به عیش و نوش پرداخت به او چندان اعتنا نمیکند.

پدر بود در ناز و خز و پرند 

مرا برده سیمرغ در کوه هند

به کوه و کنام و به مردار و خون

همی پروریدم به خاک اندرون 

همی خواندندی مرا پور سام 

بر اورنگ بد سام و من در کنام

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

دل سام از آن نامه زال تفت 

به اندیشه دل سوی آرام رفت 

سام اندیشه تمام از اینکار داشت و به نوبه خود موبدان را بخواست آنها به سام نریمان چنین گفتند:

ترا مژده از دخت مهراب و زال

که باشند با هم دو فرخ همال 

نه سگسار ماند نه مازندران

زمین را بشوید به گرزگران

از او بیشتر بد به توران رسد

همه نیکویی زو به ایران رسد

جواب موبدان تسکین دهنده بود پیش این زاوجت را به فال نیک به سام تبریک گفتند و علاوه کردند که در آینده تخم سرکشان و سگسان و مازندران نخواهد ماند و نیکویی زیادی به ایران خواهند رساند.

سپس سیندخت از این دلدادگی دخترش با زال زر آگاه میشود و مهراب را از این واقعه واقف میسازد و منوچهر شاه و سام را خبردار میسازد یعنی همه کسانی که در این کار حرفی داشتند واقف میگردند. منوچهر که شکل اوستایی نا او (منوچهترا) میباشد و از پادشاهان سلاله پیشدادیان بلخی است پدر او (ابریو) نام دارد و بعد فریدون و چند دیگر از پادشاهان (پاردا تا) بر آریانا سلطنت کرده است در سرود ریگوید و اوستا به حیث پادشاه کوچک و گمنامی معرفی شده است اما در شاهنامه از او به عنوان شاهنشاه بزرگ و معروفی یادشده و سلطنت او را یکصد و بیست سال مینویسد. در اثر آمیزش روایات بعدی او را معاصر رودابه و مهراب شاه کابلی و سیندخت زن او و زال می یابیم.

منوچهر از شنیدن ماجرای عشق زال به رودا به نخست خشمگین میشود و میگوید: مهراب کابلی از دودمان ضحاک تخمه دارد مبادا که ازدواج دختر او رودابه  با فرزند جهان پهلوان سام نریمان منجر به آن شود که مردی از اولاد آنها به دنیا آید که جهان را پرآشوب کند و عهد ضحاک را تازه نماید سپس دستور میدهد که سام جهان پهلوان از زابل به کابل رفته و دمار از مهراب کابلی برآورد منوچهر شاه گوید: 

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ 

ز مهراب دستان سام سترگ

منوچهر از این کار پر درد شد 

ز مهراب و دستان پر آزرد شد

سخن رفت هر گونه با موبدان 

به پیش سرافراز شاه جهان

چنین گفت با بخردان شهریار 

که بر ما شود زین دژم روزگار

چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ 

برون آوریدم به رأی و به جنگ

بگفتند کز ما تو داناتری 

به بایستنی ها تواناتری

به هندوستان اندر آتش فروز 

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از تو رها

که او مانده از تخمه اژدها

سر از وی جدا کن زمین را بشوی

ز پیوند ضحاک و خویشان اوی

زال در برابر پدر می ایستد و میگوید اگر خواهد به مهرابیان حمله کند نخست باید سر از تن من جدا نماید:

همی گفت اگر اژدهای دژم

بیاید که گیتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستین سر من باید درود

سام نامه یی به دست زال به حضور منوچهر میفرستند و همه ماجرا را شرح میدهد و در پایان آن از شهریار میخواهد تا در این باره تصمیم بگیرد.

منوچهر ستاره شناسان را فرا میخواند و از آنان میپرسد که فرجام اینکار چه گونه خواهد بود؟ پاسخ میدهند که جز خیر و خرمی نباشد. آنگاه شهریار بزرگ هوش و خرد زال را می آزماید و با ازدواج زال و رودابه موافقت نموده فرزند سام جهان پهلوان را با شادمانی و رضایت خاطر واپس به زابل میفرستد.

این جا از یک طرف سام و منوچهر راضی شدند اما از طرف دیگر سیندخت و مهراب شاه بی خبر مانده اند ملکه وقتی که از عشق دختر خود آگاه شد او را خواسته و چنین گفت:

به رودا به گفت ای گرانمایه ماه

چرا برگزیدی تو برگاه چاه

رودابه حیران ماند که چه بگوید:

زمین دید رودابه و پشت پای

فرومانده از شرم مادر به جای

مهراب شاه هم به همین طریق دختر خویش را از این وصلت ملامت نمود اما رودابه

آهسته آهسته از نرمی به تندی گراییده و به پدر گفت:

بدو گفت رودابه پیرایه چیست؟

به جای سرمایه بیمایه چیست؟

روان مرا پور سام است جفت

چرا آشکارا بباید نهفت

پدرش حیران ماند و افزود:

پدر چون و را دید خیره بماند 

جهان آفرین را نهانی بخواند 

سیه مژه بر نرگسان دژم 

فرو خوابیند و نزد هیچ دم 

پدر دل پر از خشم و سرپرز جنگ 

همیگشت غران به سان پلنگ 

چو بشنید رودابه پاسخ بسوخت 

ز شرم پدر روی را بر فروخت


موافقت مهراب شاه:

فرستاده تازان به کابل رسید 

وزو شاه کابل سخن ها شنید 

چنان شاد شد شاه کابلستان 

زپیوند خورشید زابلستان 

چو مهراب شد شاد و روشن روان 

لبش گشت خندان و دل شادمان 

تو گفتی همه جان برافشاندند 

ز هر جای رامشگران خواندند 

بالآخره مهراب شاه کابلی سیندخت ملکه سام نریمان و منوچهرشاه و رودابه و زال زر دو دلداده ی وفادار همه بر مواصلت ایشان شاد و مسرور شدند و میان آنها مزاوجت صورت گرفت:


ازدواج:

سخنهاش جز دخت مهراب نیست 

شب تیره مر زال را خواب نیست

بفرمود تا زنگ و هندی درای 

زدن و گشادند پرده سرای

هیونی برافگند مرد دلیر 

بران تا شود نزد مهراب شیر 

چو بشنید-مهراب شد شادمان 

به رخ گشت همچون گل ارغوان 

ز بس گونه گون پرنیانی درفش 

چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش 

چه آواز نای و چه آواز چنگ 

خروشیدن بوق و آوای زنگ 

همی رفت ز این گونه تا پیش سام 

فرود رود آمد د از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردش روزگار

شاه کابلستان گرفت آفرین 

چه بر سام و بر زال زر هم چنین 

به کابل رسیدند خندان و شاد

سخن های دیرینه کردند یاد

همه شهر ز آوای هندی درای 

ز نالیدن بربط و چنگ و نای 

تو گفتی در و بام رامشگر است 

زمانه  به آرایش دیگر است

بخندید و سیندخت را سام گفت 

که رودابه را چند خواهی نهفت 

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست 

اگر دیدن آفتابت هواست 

چنین داد پاسخ به سیندخت سام 

که از من بخواه آنچه داری تو کام 

ز گنج و ز تاج و ز تخت و ز شهر 

مرا هر چه باشد شما راست بهر 

برفتند زی خانه زرنگار 

کجا اندران بود خرم بهار 

نگه کرد سام اندرون ماهروی 

یکا یک شگفتی بماند اندر وی 

به زال آنگهی گفت ای نیکبخت 

ز یزدان تو را یاوری بود سخت 

بفرمود تا رفت مهراب پیش 

ببستند بندی به ه آیین و کیش 

به یک تختشان شاد بنشاندند 

عقیق و زبرجد برافاندند 

سر شاه با افسر زرنگار 

سر ماه با گوهرشا هوار

و زایوان سوی کاخ رفتند باز 

به شادی گرفتند یک هفته سار 

عماری و بالای هودج بساخت 

یکی مهد تا ماه را در ناخت 

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش 

سوی سیستان ره گرفتند پیش 

رسیدند پیروز در نیمروز

همه شاد و خندان و گیتی فروز 

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند 

خود و لشکرش سوی کابل براند


زادن رستم:

بسی بر نیامد برین روزگار 

که آزاد سر اندر آمد ببار

بهار دل افروز پژمرده شد 

دلش با غم و رنج بسپرده شد 

بدو گفت مادر که ای جان مام 

چه بودت که گشتی چنین زردفام 

یکایک به دستان رسید آگهی 

که پژمرده شد برگ سر و سهی 

به بالین رودابه شد زال زر 

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان به سیمرغش آمد به یاد

بجنبید بدو سیندخت را مژده داد

یکی مجمر آورد و آتش فروخت 

وزان پر سیمرغ لختی بسوخت 

هم اند زمان تیره گون شد هما 

پدیدا آمد آن مرغ فرمانروا 

چو ابری که بارانش مرجان بود 

چه مرجان که آرامش جان بود 

بیامد دمان تا به نزدیک زال 

گزین جهان مرغ فرخنده فال 

ستودش فراوان و بردش نماز 

برو کرد زال آفرین دراز 

چنین گفت سیمرغ کاین غم چراست؟ 

به چشم هژبر اندرون نم چراست؟ 

از این سرو سیمین بر ماهروی 

یکی کودک آید تو را نامجوی 

که خاک پی او ببوسد هژبر 

نیارد بسربر گذشتنش ابر 

به بالای سرو و به نیروی پیل 

به انگشت خشت افگند برد و میل 

ز آواز او اندر آید ز جای 

دل مرد جنگی فولادخای 

نیاید به گیتی ز راه زهش 

بفرمان دادار نیکی دهش


شکافتن پهلوی مادر خوردن اژدم:

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینا دل پرفسون 

نخستین به می ما را مست کن 

ز دل بیم و اندیشه را پست کن 

تو بنگر که بینا دل افسون کند 

ز پهلوی او بچه بیرون کند 

شکافد تهی گاه سرو سهی 

نباشد مراور از درد آگهی 

و زو بچه شیر بیرون کشد 

همه پهلوی ماه در خون کشد 

وزان پس بدوزد کجا کرد چاک 

ز دل دور کن ترس و اندوه و باک

گیاهی که گویمت با شیر و مشک 

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک 

بسای و بیالای بر خستگیش 

ببینی هم اندر زمان رستگیش 

بر آن مال از پس یکی برمن 

خجسته بود سایه فرمن 

بگفت و یکی پر ز باز و بکند 

فگند و به پرواز برشد بلند 

بیامد یکی موبد چیر دست 

مران ماهرخ را به می کرد مست 

شکافید بی رنج پهلوی ماه 

بتابید مر بچه را سر ز راه 

چنان بی گزندش برون آورید 

که کس در جهان این شگفتی ندید 

یکی جشن کردند در گلستان 

ز زابلستان تا به کابلستان 

به کابل درون گشت مهراب شاد 

به مژده به درویش دینار داد 

بگفتا به رستم غم آمد بسر

نهادند رستمش نام پسر