130

بالاخره به عشقم رسیدم

از کتاب: مجموعه کتابهایم

قسمت اول:

من در دهکده خوش آب و هوای زاده شده بودم. در آنزمان مجاهدین واقعی با گذشت از جان و مال برای رفاه از ناموس وطن در نبرد بودند. پدرم نیز یکی از همان های بود که به خاطر رضای خدا در دفاع از ملت مظلوم در کوه پایه های وطن متواری شده ، می خواست مدافع وطن از چنگال بیگانه باشد. بعد ها که متوجه شد دشمن دیرینه با دادن پول و سلاح های مدرن باعث کشتار ملت مظلوم می شود با چند تن دیگر که همه مجاهدین و مسلمانان واقعی بودند از جهاد دست کشیدند با دولت پیوستند.

در سراسر کشور فیر های راکت های دشمن جریان داشت. هزاران خانواده را با خانه و کاشانه شان به تل خاک همسان کرده بودند.

یکی از همان راکت ها تمام اعضای خانواده ام را از من گرفت. فقط من و مریم که در بیرون از خانه مصروف بازی کودکانه خویش بودیم زنده ماندیم.

ما کودکی بیش نبودیم با رنج فراوان در خانه کاکایم به سر می بردیم. از راه مکتب از میان مزرعه گندم گذشته به سوی خانه می رفتم. هر روز با مردی مهربان که دوست و همسن پدر خدا بیامرزم بود و پیشه دهقانی داشت لحظاتی سلام و علیک می کردم و گاه گاهی حال دل بیان میکردم. در یکی از روز های تابستان هردو مصروف قصه بودیم

ازجایم بلند شده میخواستم که خداحافظی نمایم که ازعقب یک صدای ظریف و دلکش گفت: اسلام بابه جان! بابه رحیم با گفتن وعلیکم پرسید: فاطمه دخترم نان آوردی؟

نیم رخ نگاهش کردم با لبخند ملیح و زیبا بسویم نگاه میکرد؛ محؤ زیبایی او شده بودم آه خدایا ! چهره اش چون نور خورشید درخشان رخسارهایش چون گل گلاب ، گلابی . چشمان سیاهش قلبم را به طبش انداخته، حالم ملتهب شده بود، چشمانم طاقت تماشای آن همه جمال را نداشت . همانطور که به خورشید تابستان مدتی زیاد دیده نمتوانیم، من هم چنین حالت داشتم گیچ و منگ شده بودم، مانند صایقه زده ها بی حس و حرکت بودم . نه توان دیدن چهره گلگون فاطمه را داشتم و نه یارای دور شدن از آن را. از خود می پرسیدم ؛ این زیبا روی کیست ؟ پری افسانه هاست ؟ یا حور بهشتی ؟ در گیر این سوالات بی پاسخ بودم، نمیدانم چه مدتی بدین منوال گذشت ،لحظۀ حالت اندوهبار خود را فراموش کردم ؛ غرق در رویأ های شیرین شده بودم . با صدای بابه رحیم بخود آمدم ،دخترم ؛ قدیر بچه ،خدا بیامرز کاکا نظر است. من زیر چشمی وی را نگاه میکردم ، دو باره محوء تماشای زیبائی ، حسن و جمال او شده بودم . در دل خداوند را ستایش میکردم با این همه حسن زیبا که به وی ارزانی داشت.

قلبم شیفته و والۀ این همه و جاهت و جمالش شده بود. با صدای بابه رحیم به خود آمدم ؛ که میگفت: قدیر جان بچیم همرای ما غذا نوش جان کن. وارخطا بدون که جوابش را بدهم خدا حافظ گفته دوان دوان از آنجا دور شدم . صدای زیبا و گیرای فاطمه در گوش هایم طنین انداز بود . بدرخانه رسیدم ؛ دق الباب نمودم مثل همیشه خواهرم مریم در وازه کوچه را برویم کشوده سلام داد و گفت: لالا جان چه شده ؟ چرا رنگت پریده ؛ با تبسم گفتم : چیزی نیست خواهر جانم او خاموشانه بطرفم نگاه کرد و رفت، با ظرف غذا برگشت ما حق نداشتیم با اعضای خانواده کاکایم بر سر سفره بنشینم .

ما هردو غذا خوردیم. مریم دستر خوان و ظروف را با خود برد . من هم طبق معمول بطرف اصطبل" طویله" رفتم و برای حیوانات علوفه و آب دادم زیر پا هایشان را پاک کردم . بعد با گله و رمه بطرف چراگاه رفتم ،بدامنۀ کوهساران زیر سایه درختی چنار نشستم،لحظاتی توله نواختم و نغمۀ را سر دادم ؛ چهرۀ گلگون فاطمه از نظرم محو نمیشد، آن همه زیبائی ، پاکی و معصومیتش مرا افسون نموده بود و غرق درعالم رویأ بودم . با صدای عوعو سگ متوجه شدم که آفتاب غروب کرده و ستارۀ چوپان چشمک زنان آمدن شب را پیغام میداد با رمه بطرف خانه روان شدم حیوانات را در اصطبل جابجا ساخته بطرف اطاقکم که نزدیک در وازه کوچه بود رفتم . چراغک تیلی را که ما" شیطان چراغ" میگفتیم روشن نموده مثل همیشه کتاب هایم را از خریطه کشیده مصروف مطالعه شدم، سال آخر مکتب بود کوشش زیاد میکردم که سال آینده بعد از سپری کردن امتحان کانکوربه پوهنتون دلخواهم راه پیدا کنم . آنشب مانند همیشه بیشتر تلاش داشتم که درس بخوانم . ولی افکارم مغشوش بود درهرسطرکتاب چهره گلگون فاطمه را میدیدم. دود چراغک چشمانم را می آزرد، با پشت دستم اشک هایم را پاک نمودم، دوباره به درس خواندن شروع کردم، باز هم درلا به لای سطرهای کتاب فاطمه را با خندۀ ملیح و زیبایش میدیدم. شب از نیمه گذشته بود که در بستر رفتم و استراحت کردم اما خواب به چشمانم راه نیافت تا اینکه مرغ سحری آذان داد و آمدن صبح را نوید می داد، مرغ خروس در زیر کلکین آمده با سر و صدا مثل همیشه پیام آور یک روز نو و کار و بار روزانه بود. بنا چار مثل همیشه بطرف چاه آب رفتم بعد از ساعت ها کشیدن آب همه سطل ها و آبدان ها را پر نمودم. بعد از ادای نماز حیوانات را آب و علوفه دادم و اصطبل را پاک و از اسپ ها وارسی کردم . بعد از شکستاندن چوب و تهیۀ هیزم برای دیکدان و تنور وبعد از صرف ناشتا بطرف مکتب روان شدم.از میان جنگل مسیر ده بالا را طی و به مکتب رسیدم.

شب ها و روز ها میگذشت اما من از یاد فاطمه عزیزم فارغ نبودم اوهر لحظه در مکتب در راه ودر خانه با من بود. روز تا روز رنگم به گفته مریم زرد میشد و اشتها به غذا نداشتم. با خود میگفتم این همه داستان های عاشقانه به نا حق نبوده اند، حتمآ لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد ، ورقه و گلشاه ، رابعه و بکتاش و .......ووووو... همه چون من درد و رنج داشتند .نه خواب و نه خوراک و نه آرامش داشتند . با خود گفتم راستی عاشقی چه درد و غم بزرگی دارد ....