138

شاهان بی اورنگ

از کتاب: سرود خون

آمد بهار جانفزا با بوی ها با رنگ ها

با گریه با خنده ها با صلح ها با جنگ ها

آیینه می بارد سحال خورشید می رقصد در آب 

خواند فروغ ماهتاب در گوش گل آهنگ ها 

گویی خمستانست خاک کز وی براید سینه چاک

این لاله های تابناک هر یک قدح در چنگ ها 

هر قطره لرزد بر سمن چون دانه های اشک من 

هر گل فروزد در چمن شرار از سنگ ها 

زین پس من و ساز سخن در خلوت سرو و سمن

وان دیگران در انجمن سر گرم در نیرنگ ها

ای کاروان روز و شب اندک بران سوی عقب

تا من سرایم از طرب بس دلنشین آهنگ ها 

بر فرق پیری پا زنم صد طعنه بر دنیا زنم

جای قدح دریا زنم از بادۀ گلرنگ ها

کودک شوم بازی کنم مستی وطنازی کنم

از نو غزل سازی کنم با بانگ رود و چنگ ها

در پای کهسار وطن در ارغوان زار وطن

بوسم گل و خار وطن در ریگ ها در سنگ ها

برهم زنم چون کودکان این گوی های اختران 

تا از شکستن های شان آید صدا فرسنگ ها

نی شام ماند می سحر دود ماند نی شرر

نی این بشر نی خیرو شرنی از طر ها زنگ ها 

قندیل در محرابمرد نا قوس را سیلاب برد 

شیخ کهن را خواب برد در باده ها وبنگ ها

نی خلوت شبهای وی نی سوز یارب ها وی 

یک باره شد دنیای وی بازیچۀ الدنگ ها 

بارید سنگ از آسمان نور حقیقت شد نهان 

تا رخت بستند از جهان شاهان بی اورنگ ها