در خواب راه ميرفت
نازى ساعتها در كنار پنجره ايستاد ه و چشم بدر كوچه دوخته بود
به زحمت جلو ريزش اشكش را گرفته بود ، با صدا بغض آلود بلند بلند با خود حرف ميزد : امروز يك هفته پوره شد ، اما از فريد خبرى نشد . نازى در عقب پنجره ايستاده بود اما او غر ق افكار دور و دراز خويش بود.
درخشش خورشيد آرام آرام خفيف و خفيف تَر شده ميرفت ، تا اينكه در عقب كوههاى مغرب از ديده نهان گشت.
ساعتى از غروب گذشته بود ، تاريكي و سياهى شب چادرش را بر كُوى و برزن شهر گسترده بود .مهتاب چون الماس كوه نور در آسمان كابل مى درخشيد ، مگر نازى روحآ در اينجا نبود. اشك هاى محصورشده اش در عقب مژه هاى دراز، چون ناوكهاى شكارچيان در حال آزاد شدن بود ، در پا هايش احساس درد ميكرد و بى خبر از تغيير روز به شب همان جا منتظر مانده بود و زير لب با خود حرف ميزد ؛ فريد كجا رفته باشد . نميدانم ! نيمه شب يا ، دم صبح از خانه بيرون شده و مرا تنهاى تنها رها كرد.
اشك چون دانه هاى مرواريد بر رخسار زرد و استخوانيش ره كشيد. نازى بلند بلند با خود حرف ميزد ؛ اگر چه او چندين بار ديگر هم رفته بود مگر در نيمه راه بيدار مى شد و خود را به عجله به خانه می رساند.
با صداى حزين و گلوى بغض گرفته چون ديوانه ها با خود حرف ميزد ؛ بار بار برايش گفتم ، فريد جان خير است كه خانه كرائى است و دروازه كوچه قديمى و بى رنگ ورخ است ، بايد يك قفل مغز پله در دروازه بنشانيم . يا يك قفل سنگى بخر كه از طرف شب آنرا قفل كنيم.
تنبه دروازه را به آسانى باز ميكنى و بسرعت بيرون ميروى . نميدانم در آن لحظه جنيات همرايت كمك ميكنند، يا اينكه خودت... .
چند بار برايش گفتم : مى ترسم دراين همه رفت و آمد هايت در شب ، به كدام مصيبت گرفتار شوى.
فريد با لب هاى تف زده و تبدار برايم گفت ؛ اين درد بى درمان مرا رها كردنى نيست.
دار و ندار خود را فروختم و پول دوا و داكتر كردم . بزور همى دوا زنده هستم . مرا بلا هم نميزنه زياد تشويش نكو و با لبخند محزون گفت: يك همين مانده كه چند صد افغاني را قفل بخرم.
برايش گفتم چطور تشويش نكنم ، فريد جان ! مه در اين شهر بيگانه غير از تو احدى را نميشناسم.
خواب بمرگم هم در اين وقت ها سنگين شده . شب كه در بستر ميروم چون مرده ها مى افتم . اگر در اطرافم دهل و نقاره هم نواخته شود خبر نميشوم. به گفته داكتر از تاثير كم خونى و فشار پائين است.شبها كه در خواب راه ميروى مه خبر هم نميشوم . سال هاى قبل خوب بودم ، تا صداى پايت يا ترق دروازه را می شنيدم ، هنوز چشمانم در خواب ميبود كه دوان دوان از پله هاى زينه بسوی حويلى روان ميشدم و ترا به زحمت از خواب بيدار ميكردم و دو باره به خانه مى آوردم . خودت متوجه نميشى ، در آنوقت بسيار جدى و خشن ميشى. اگر از خواب بيدارت نكنم در ان حالت با من پرخاش می كنى. سال اول كه ميخواستم ترا بزور همراى خود به خانه بياورم ، همرايم چنگاو ميشدى ، دو سه بار مرا به شدت لت و كوب كردى ، وقتي بيدار شدى معذرت خواستى . من تا حال باور نمى كنم همو فريد مهربان و شريف چنين خشن و زشت ميشود . چشم هايت چون دو قوغ أتش سرخ ميگردد ، فقط كه به جانت هيچ نفهمى.
بيچاره فريد حرفم را تأئيد مى كرد و ميگفت در آن حالت واقعآ به جان خود نمى فهمم .دگور طالعم ! چه روز ها ى بدى را هردو ى ما سپرى كرديم….
نميدانم فريد جان در اين يك هفته كجا و در چه حال هستى . در دل بمرگم هزاران گپ ميگردد ، خدا ناخواسته بدست كدام ظالم نيفتاده باشى.
ديشب خواب ديدم كه بدست قاچاقچيان اعضاى بدن گرفتار هستى از تمام بدنت خون ميچكد ، تا صبح گريستم بدربار خدا ناله كردم و دعا كردم كه گرفتار چنين اشخاص ظالم نشوى . با صداى بعض آلود ادامه داد ؛ در اوايل كه فريد در خواب براه ميرفت وقتى دستش را محكم ميگرفتم كه از دروازه كوچه بيرون نرود ، چنان مرا لت و كوب ميكرد كه از سر و رويم خون جارى ميشد . مو هايم را چنگ ميزد و ميكند . از شدت درد يكبار او را به عقب تيله كردم ، سرش به ديوار اثابت كرد و از خواب بيدار شد . از ديدن چهره من كه از اثر لت و كوبش خون آلود شده بود تعجب كرد . بالاى سرم نشست خون هاى سر و وريم را پاك ميكرد و پى در پى مي پرسيد كدام ظالم ترا به اين روز رسانده است ، بايد با او چنين عمل كنم . بعد از مدت ها بلد شدم كه بايد او را در آن حالت از خواب بيدار كنم.
برايش گفتم فريد جان ؛ هميشه در اين انديشه هستم اگر در آنوقت شب كسي ترا در بيرون ببيند و همرايت حرف بزند ، تو حتمآ بر او حمله ميكنى . انوقت است كهدر عالم بى خبرى جنگ و جدل سخت بين تو و نفر مقابل صورت ميگيرد و در جنجال بزرگ گير ميمانى . من هم يك سياسر تك و تنها و بيكس در اين شهر چه كنم .كسى را نميشناسم همه براى ما بيگانه هستند . كجا بروم و از كى كمك بگيرم ؟
پارسال در ماه ميزان در جنگ هاي خانمان سوز كه در ولايت كندز رخ داد ، به صد ها فاميل آواره و در بدر شدند و صد ها تن ديگر هم شهيد و مجروح شدند.
خانه ما در ولسوالى چهار دره بود . طالب ها از يكطرف و مليشه هاى دولتى از طرف ديگر در نبرد بودند . مرمى و راكت چون باران بر خانه هاى ما ميباريد . اثابت راكت در خانه هاى همجوار، همسايگان ما را با تمام اعضاى فاميل شان شهيد و تعدادى را هم شديدآ مجروح كردند .در نيمه شب تاريك من و فريد كه از بستر بيمارى برخاسته بود ، كشان كشان ، پاى پياده در دل دشت هاى پهناور با صد ها فاميل آواره و در بدر روان شديم و از آنجا به هزار زحمت گاهى سواره گهى پياده منزل زديم ، تا بالاخره به شهر كابل رسيديم.
چند شب و روز را در روى جاده در زير أسمان كبود كابل گذرانديم ، تا اينكه با تعدادى از مهاجرين قندز در زير خيمه هاى سرد ، شب و روز گذرانديم . بعد از چند ماه يك شخص خيير ما را به قرغه برد و در چند تعمير نيمه كاره جا بجا كرد . من و فريد مدت چند ماه را با هزار ترس و بيم به نسبت نبود در و دروازه در آن حويلى سپرى كرديم.
در أواخر سال ١٣٩٤ كه اوضاع كندز كمى آرام شده بود ، من و فريد به قندز رفتيم .خانه و مال و منال ما همه سوخته بودند .تنها ا سكليت خانه باقى مانده بود ، او را هم به خاطر تداوى و مريضى كه عايد حال فريد گرديده بود به قيمّت نازل فروختيم ، دو باره به شهر كابل آمديم . در اينجا هم مردم در غم هاى خود غرق هستند ، گاهى انتحارى و موتر بم و يا هم ترور ، اختطاف و دهها حادثه ديگر زندگي را براى مردم كابل به جهنم تبديل كرده است . همه مردم در تشويش و ناراحتى بسر ميبرند.
چند ماه قبل فريد يك شب تا بيگاه گُم بود ، نميدانم چه وقت شب از بستر برخاسته و رفته بود . صبحدم از خواب بيدار شدم ، از فريد خبرى نبود.
تا عصر صبر كردم و دقيقه شمارى كردم نيامد ، در دل سبيل شده ام هزاران گپ ميگشت . رأست گفته اند : ( چيزى كه دل گويد دشمن نگويد ) . أخر چادرى خود را پوشيدم و به جستجويش برامدم.
موسم خزان بود . نسیم سرد پاییزی می وزيد و برگ هاى زرد خزانى را چون توته هاى طلا به رقص درمیآورده بود . خورشيد جهان تاب در عقب كوهها در حال پنهان شدن بود ودر سمت غرب قرغه توته هاى از ابر در آسمان پديدار گشت . غروب با رنگ هاى زرد و نارنجى كرانه هاى آسمان را سرخ ساخته و اشعه طلايى رنگ خورشيد در لابلاى ابر هاى سياه و سپيد نمايان بود.
جاده عمومى را طى كردم و پا به داخل پس کوچه ا ى تنگی گذاشتم . عطر و خوشبويى سيب و بهى مشامم را نوازش كرد . از ديدن ديوار هاى پست و پخچ باغ زياد متعجب نشدم . در قريه ما هم شاخچه هاى پر ميوه از سر دیوارهاى باغ به بيرون کوچه كشال شده بودند . بچه هاى شوخ چون روبا چابك و چالاك از سر ديوار ها بداخل باغ مي پريدند . فريد هم يكي از همان بچه هاى شوخ بود كه با جمعى از دوستانش در باغ ما دزدانه ميرفت و دامن دامن سيب و بهى و ناك را می دزديد و در كنار چشمه با بچه ها ميخورد. ياد آنروز ها بخير ، چه روز هاى خوبى بود . در همانجا فريد عاشقم شد . من هروز با جمعى از دختر ها از چشمه آب می آوردم ، نا خود أگاه چشمم به چشمان فريد تلاقي كرد . از آن يك نور انعكاس كرد و مرا در خود محو كرد و لحظاتى چشمان هردوى ما به هم دوخته شده بود . همان بود كه هر دو عاشق هم شديم.
روز ها هر دو دزدانه در گوشه و كنار باغ در زير تاك ها ى انگور با هم مى ديدم و راز و نياز ميكرديم.
صدای پا او را از خيالات بدر كرد . همه جا غرق در تاريكي شده بود . ترس و دلهره در وجودش رخنه كرد . متوجه شد كه صداى پا لحظه به لحظه به او نزديك ميشود . لرزش عجيبي سرا پايش را فرا گرفت . خود را تسلى ميداد.
حتمآ كدام زن است ، او هم چو من سرگردان و آواراه است.
گوش هاى خود را تيز كرد ، گام هاى قوى و مردانه اى او را تعقيب ميكرد . دلهره و وهم لرزشى در دلش ايجاد كرد . ترس در وجودش رخنه کرد . با خود انديشيد.
أه ! خدايا ! چه کسی خواهد بود . اگر اين زن نباشد و يك مرد بي وجدان باشد و قصد آزار و اذيت مرا داشته باشد ، چه كنم . اگر در اين وقت شب در اين كوچه بى سر و پا جيغ بزنم ، ايا كسى به دادم خواهد رسيد . پا هايش سستى ميكرد . به خاطريكه به خود جرّأت داده باشد و بر ترسش غلبه كند و آرامش خود را حفظ كند تا بتواند از اين ورطه و مخمصه نجات يابد، خود را دلدارى داد و گفت : نه. نترس يك عابر است.
از پهلويم ميگذرد و براه خود ميرود . او چه ميداند كه من يك مهاجر بيچاره و از كندز آمده ام . بيكس و بينوا هستم كه حتى از سايه خود هم می ترسم.
نه . نبايد ترس و واهمه به دل راه دهم . بايد چون شير دلم را قوى داشته باشم . به سرعت قدم هايش افزوده ، گفت : نه . نبايد ترسيد . او حتمأ انسان شريف است و بدون اينكه بمن صدمه بزند ، از كنارم عبور ميكند . در هر جا اشخاص شريف و با ناموس پيدا ميشوند . باز بياد خبر هاى تلويزيون افتاد كه بر يك زن تجاوز گروهى كرده بودند.
ترس برش داشت ، گفت : نه . فقط صداى پاى يك نفر است . اگر خواست بمن حمله كند با گور مشتى بر فرق اش ميزنم . باز ذهنش مغشوش شد . اگر اسلحه داشته باشد ! سراپايش را وحشت فرا گرفت.
تا توان داشت به سرعت دويد . هنوز از مقابل چند خانه نگذشته بود كه گام هاى قوى و مردانه هم به سرعت از پشت سر باو نزديك مي شد.
قلبش تند تند ميزد و صداى ، گُرپ گُرپش بلند و بلند تر ميشد . به يقين كه آن شخص هم می شنيد . خود را به خم يك كوچه رساند . نفس اش قيد شده و تنگى ميكرد ، فكر كرد قلبش از جاكنده شده و از قفس سينه بيرون ميشود.
صداى گام ها در يك قدمى اش قرار داشت . در همين لحظه از يكى از خانه ها مرد و زنى چراغك تيلى بدست بيرون شدند.
مردى كه به تعقيبش بود با گام هاى تند از پهلويش گذشت . با وجود ترس چشمش به او افتاد . آه از نهادش برامد . لحظه اى منتظر ماند تا زن و مرد چند قدم از او دور شوند . او را كه در خم كوچه بود خوشبختانه نديدند . نميخواست كه او را در ين وقت شب كسى ببيند ، ورنه حتمأ می امدند و پرس و پال
ميكردند .او عجله داشت . غُم غُم كنان گفت : اى خدا ! عجب روز گارى نصيبم كردى ، حالا نوبت من است كه او را تعقيب كنم.
هرقدر تلاش ميكرد او را گير كرده نميتوانست . مرد پيش و او از پشت سرش دوان دوان روان بود.
أه خدايا ! همراه او كدام جن است ، چطور به سرعت ميرود . هرقدر مى دوم به او نزديك شده نميتوانم.
نفس نفس ميزد و از قفايش روان بود . هر آن دلهره داشت كه در مسير راه او را در كدام كوچه و پس كوچه گُم نكند . آنقدر دويد و تپيد كه نپرس . با وجود هواى سرد از زير موهاى سرش عرق جارى و در گردنش ميچكيد.
همه جا چون گور سياه و تاريك بود .اما در نور چراغ هاى موتر ها كه در جاده ، در رفت و آمد بودند ، منطقه را شناخت كه به چاراهي پل تخنيك رسيد بود.
خيلي مانده شده بود . بوت پشت پايش را زده بود و درد شديد داشت . عجله داشت از سرك بگذرد ، نزديك بود زير موتر شود.
موتر با صداى وحشتناك بدور خود چرخيد و ايستاد شد . همه موتر ها يكى پى ديگر ايستاده شدند عابرين و دست فروشان محل ازشدت صداى برك موتر ها جمع شدند و او را نگاه ميكردند . دريور از موتر پائين شد ، چند فحش و ناسزا داد و گفت : در اين وقت شب تو زن بد اخلاق پشت .... ميگردى . از اين قضاوت غلط وفحش هاى ركيك اشك هايش جارى شد و به براه خود ادامه داد.
پاهايش ديگر توان رفتن نداشت . بوت هاى خود را از پا كشيد در دست گرفت . پا هايش كمي احساس آرامش كرد، به سرعت دويد و خود را به آن مرد رساند. از عقب كرتى اش به شدت كش كرد.
فريد به سرعت بسويش چرخيد . خواست او را به سيلى بزند ، اما نازى سرش را خم كرد . او منتظر چنين عكس العمل بود. در گذشته ها چند بار او را لت و كوب كرده بود . آرام از دو بازويش گرفت و به شدت تكانش داد . بلند در بيخ گوشش فرياد زد ، فريد بيدار شو.
فريد بعد از چند تكان بيدار شد ، با لبخند حزين گفت : نازى جان ؛ اينجا كجاست ؟ نازى گفت : نزديك سيلو.
فريد چيزى را بياد نداشت از او پرسيد اينجا چه كار داريم! ؟
بيادش آورد كه شب قبل از خانه بيرون رفته بودى تا اينكه حالا تصادفآ ترا يافتم كه در جاده قرغه در قفا يم روان بودى . نميدانم تمام روز كجا بودى . فريد با لبخند محزون گفت ؛ ديشب در راه يكى از وطنداران كندز ى ما كه به تازه گي مهاجر شده بود، مرا ديد و با خود به خانه برد . زياد تب داشتم . مرا نگذاشت از بستر بيرون شوم ، نميدانم كه چطور از خانه شان بيرون شدم.
نازى تا أخر به گپ رسيد كه فريد در همان سر شب در حال اغما و خواب از خانه دوستش برامده و در خواب روان بود ه ، همان بود كه تصادفأ در آن كوچه او را ديده.
فريد يك تكسى را دست ميدهد و هر دو به خانه ميروند . نازى خدا را شكر ميكند كه او را پيدا كرده است.
صداى ريزش باران و شكستن شاخچه اى درخت او را از چرت و سودا بيرون كرد . به اطرافش نظر انداخت، وحشت سرا پايش را فرا گرفت . حيران بود ، تك و تنها به كجا رود و از كى سراغ فريد را بگيرد.
بغض راه گلوى نازى را می فشرد و مانع اشك هايش شده نتوانست ، زار زار گريست زير لب گفت : نميدانم در اين يك هفته بر سرش چه امده باشد ، از كى بپرسم ...اگر به دست ظالم ها افتاده باشد . هاى هاى با صداى بلند گريه سر داد... .