شمع عالم تاب
از کتاب: مروارید گمشده
، غزل
05 February 2016
سرا پا آتشم از عشق آن جانانه، جانانه
که چون لیلی و شیرین گشته ام دیوانه، دیوانه
دو چشمش ساغر مستی، نگاهش نشۀ حسرت
که با یک جرعه مستم میکند پیمانه، پیمانه
مرا می بیند و از ناز غفلت می کند، اما
نگاه زیر مژگان میکند دزدانه، دزدانه
بده ساقی می ئی وصلش که عقل و هوش بزدایم
شوم از حسرت نوشین لبش مستانه، مستانه
نیم تنها یکی من عاشق رویِ فروزانش
به پایش سر دهد صد عاقل و فرزانه، فرزانه
خیالش میرسد هر لحظه، بر غمخانۀ جانم
که گم می گردم از خود میشوم بیگانه، بیگانه
شدم آواره و سر گشته و حیران و شیدایش
«به صحرای جنونم بی سر و سامانه، سامانه»
مۀ روی نگارم شمع عالم تاب را ماند
منم در سوختن هم خصلت پروانه ، پروانه
به شهر عاشقان «واهب» شدم من شهرۀ عشقش
بیا تحریر کن از من تو این افسانه، افسانه