استیلای عشق
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
چرخ گردن دایما آشفته سر دارد مرا
همچو لاله غرق در خون جگر دارد مرا
بسکه عشقت کرده استیلا در اقلیم وجود
از خود و از جمله عالم بیخبر دارد مرا
من نمیدانم چرا این طالع شوریده ام
تلخ کام از هجر آن شیرین پسر دارد مرا
نیستم یک لحظه فارغ از بلا و رنج و غم
تا جدا زان سرو قد سیمبر دارد مرا
از بهشت وصل اوهر گز نگردم بهره ور
دایما هجوان او اندر سقر دارد مرا
نیستم آگه چه کین « محجوبه » دارد آسمان ؟
هر کجا تیر بلا باشد سپر دارد مرا