32

علامه اقبال مرحوم

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

پس از چندی چو سید از جهان رفت 

درآمد بز افق رخشنده خورشید 

برهمن زادۀ رمز آشنائی 

فراز چرخ چون اختر بتابید 

برآمد مرد دانائی ز کشمیر 

دلش گرم و روانش شعله انگیز 

پیامی داد مشرق را سر از نو 

که ای شرقی ز خواب ژرف بر خیز 

ز اسرار خودی درسی بما داد 

رموز زندگی را کرد افشاء 

نمیدانم چی شوری در دلش بود؟ 

سرودی نغمه ها در نای رومی 

نیاید بعد ازو دانای رازی 

کزرو بازار عشق آید بگرمی 

بما اسرار عشق جاودان گفت 

ز دل گفت از مقام روح و جان گفت 

شب تاریک ما را نور افزود 

ازین گیتی سرود وز آن جهان گفت 

فقیری بد ولی دانای رازی 

دلی در سینه اش پر درد و شوری 

نگاهش تیز بین و فکر صائب 

بکاخ انجماد از وی فتوری 

خود آگه مرد حق بینی که وی داد 

نکو درس خودی مرشرقیانرا 

بآئین وثقافت پای بند 

از و رونق فزودی این و آنرا 

الا باد صبا از ما درودی 

رسان بر مرقدش در خاک لاهور 

دیار عشق جلابی و مسعود 

خدایا باد، چشم بد ازان دور