پیام ابدالی
میان آسیا قومی دلاور
ضمیرش آشنای جهد جاوید
ولی روزش چو شب از بی نظامی
درو آرام و نیکوئی است ما پید
ندارد مرکز نیروی دایم
بود آشفته و خوار و پریشان
ندارد قاید مخلص از انرو
برای دیگران گردید کوشان
من او را آشنا کردم بمرکز
باور افروختن نو مشعل نور
سریر دهلیم آمد میسر
ولی نگذاشتم این خاک پر شور
ازین گردان سپهر لاجوردین
بقوم من بسی جور و جفا رفت
ز چنگیز و ز تیمور و ز نادر
برین کهسار زیبا، ماجرا رفت
فزودم گرمی آن کهنه کانون
تپش دادم دل افسردگانرا
درون قوم خود سوزی نهادم
که بخشد زندگانی ها روان را
روان غوریانرا زنده کردم
کشودم بال شهبازان کهسار
بلندی آفریدم در نگاهش
رهانیدم ورا از دام اغیار
شکستی ز ابلهی آئین الفت
نهادی رسم زشتی را نهادی
تو ای تیمور گر پندم شنیدی
ز کف آئین بهبودی ندادی!
فغان از سه شجاع بی شجاعت
ز محمودم همانا سینه ریش است
بدل دارم هزاران آه و ناله
از آن کس کوتبه از دست خویش است
در آئین بهی کشور فروشی
بود جرمی که آنرا بخششی نی
خلف این مسلک ننگین گزیده
بچشمش نور عقل و بینشی نی
نهادم قلب روشن در کنارش
دریغا کز دم او تیرگی دید
سروش ایزدی گردید خامش
زاهریمن همانا چیرگی دید
روان رهروان افسرده گردید
ز هم پاشید قوم زندۀ راد
ندانم تا یکی آشفته باشد؟
دریغ من برین آشفتگان باد
تو ای باد صبا از من پیامی
ببر در هند و بطحا شرقیانرا
به تنهائی نیاید هیچ کاری
بیفزائید از وحدت تو انرا
بسود یکدیگر کوشید و خیزید
زخم دوری نمی باید گزیدن
تو آن مجد کهن را زنده کردن
باوج کامرانیها رسیدن
شما را نظم و آئین نکو به
برای رستگاری جستجو به
بچشم وا توان رفتن درین ره
روان را زندگی از آرزو به
بداد و نیکوئی کشور فروزید
ستم از دوش مردم دور سازید
بر آئین بهی باشید ثابت
بکف در دشنۀ پیکار خیزید!
قبول ظلم بد کاران گناهست
بدفع آن ستیزد قوم زنده
بکیش من ندارد آبروئی
ستمکش تودۀ بیعار و بنده